- رسته
- صف، رتبه، جمله
معنی رسته - جستجوی لغت در جدول جو
- رسته
- صف، رده، راسته خلاص شده، نجات یافته، رهائی یافته
- رسته
- روییده، رسته، گیاهی که از زمین سر درآورده و سبز شده
- رسته
- هر یک از واحدهای تخصصی ارتش، دسته و گروهی از مردم که در یک شهر با یکدیگر همکار و هم پیشه باشند مثلاً رستۀ نانوایان، رستۀ گوشت فروشان، رستۀ آهنگران
رده، صف، قطار
بازار، دکان هایی که در بازار در یک صف واقع شده، راسته
روش، شیوه
رهاشده، نجات یافته
- رسته ((رَ تِ))
- صف، قطار، دکان های واقع شده در یک ردیف در بازار، دسته و گروهی که هم شغل باشند
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
(پسرانه)
فرهنگ نامهای ایرانی
رستم، در زبان قدیم ایرانی مرکب از رس (بالش، نمو) + تهم (دلیر، پهلوان)، نام پهلوان شاهنامه
بزرگ تن، تنومند، بلند بالا
تمام، کامل، نا شکسته
معبود
توانسته مزین زینت داده شده، منظم مرتب، آماده مهیا
زالو زلو
آنچه او را پرستند و ستایش کنند بحق همچو خدای تعالی و بباطل همچو بت پرستیده، پرستش عبادت: ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق چون خویشتنی را چه بری پیش پرسته ک) (کسائی)، زن خدمتکار
کسی که او را بپرستند و ستایش کنند، پرستیده، پرستش، عبادت، کنیز، خدمتکار
زالو، کرمی کوچک و سیاه رنگ که در آب زندگی می کند و با مکنده های روی بدنش خون جانوارن را می مکد
زرو، زلو، جلو، شلک، شلکا، شلوک، مکل، دیوک، دیوچه، دشتی، علق
زرو، زلو، جلو، شلک، شلکا، شلوک، مکل، دیوک، دیوچه، دشتی، علق
فرستاده، رسول سفیر: فرسته گسی ساز دانش پذیر نهان بین و پاسخ ده و یاد گیر. (گرشاسب نامه 265)، جمع فرستگان
فرستاده، برای مثال به دل پر ز کین شد به رخ پر ز چین / فرسته فرستاد زی شاه چین (فردوسی - ۱/۱۰۸) ، فرسته فرستاد با خواسته / غلامان و اسبان آراسته (دقیقی - ۸۳)
(پسرانه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تنومند، قوی اندام، قهرمان بزرگ شاهنامه، در زبان قدیم ایرانی مرکب از رس (بالش، نمو) + تهم (دلیر، پهلوان)
نسبت، خویشاوندی، جعبه، تعطیل
هیئت، فرقه
سلسله
خلاصی یافتن
جلوگیری شده، مسدود، منجمد
دستک، آنچه مانند دست یا به اندازه دست باشد مانند دسته تبر
هسته، خسته، استه
راه راست، کسیکه همه کارها بدست راست کند
دوستی مهربانی
آسودگی و دلیری
نجات یافتن، آزاد شدن، رها شدن
هر آدم شجاع و دلاوری که به رستم زال نسبت دهند، بلند بالا، بزرگ تن
قاعده، قانون