جدول جو
جدول جو

معنی رسته - جستجوی لغت در جدول جو

رسته
روییده، رسته، گیاهی که از زمین سر درآورده و سبز شده
تصویری از رسته
تصویر رسته
فرهنگ فارسی عمید
رسته
هر یک از واحدهای تخصصی ارتش، دسته و گروهی از مردم که در یک شهر با یکدیگر همکار و هم پیشه باشند مثلاً رستۀ نانوایان، رستۀ گوشت فروشان، رستۀ آهنگران
رده، صف، قطار
بازار، دکان هایی که در بازار در یک صف واقع شده، راسته
روش، شیوه
رهاشده، نجات یافته
تصویری از رسته
تصویر رسته
فرهنگ فارسی عمید
رسته
ریشه و منگوله. زوایدی است که در چهار گوشۀ ردای عبرانی قرار می دادند، و آن عبارت از ریشه ای بود که نخی از کبود مقدس با آن تافته محض مقصودی که در اعداد مذکور است به کار میبردند، بنابراین امکان دارد کنارۀ ردای مسیح که آن زن مریضه لمس نمود بدین طور بوده است. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
رسته
(رِ تَ / تِ)
ریسیده. (فرهنگ رشیدی). ریسیده و رسته شده. (ناظم الاطباء). رشته شده، و مخفف آن رسه است بمعنی ریسیده و تابیده. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). صیغۀ اسم مفعول از ریسیدن که اهل هند کاتنا گویند. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
رسته
(رَ تَ / تِ)
اسم مفعول از مصدر رستن. (فرهنگ نظام). خلاص شده و نجات یافته و آزادکرده و رهایی یافته. (ناظم الاطباء). خلاص شده، یعنی رهاگشته و آزادشده. (از شعوری ج 2 ورق 15). خلاص شده. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ سروری). خلاص شده. نجات یافته. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ فارسی معین). رهاشده و آزادشده. (غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت). خلاص یافته. (فرهنگ جهانگیری). سلیم. (کشاف زمخشری) :
ز ترکان ز صد مرد ده رسته بود
وز آن ده که بد رسته هم خسته بود.
اسدی.
ز بد رسته بد شاه زابلستان
ز تدبیر آن دختر دلستان.
اسدی.
جز آنرا مدان رسته از بند آتش
که کردار درخورد گفتار دارد.
ناصرخسرو.
یوسف رسته ز دلو ماند چو یونس به حوت
صبحدم از هیبتش حوت بیفکند ناب.
خاقانی.
رسته چون یوسف ز چاه ودلو و پیشش ابر و صبح
گوهر از الماس و مشک از پرنیان افشانده اند.
خاقانی.
چشم فلک فارغ ازین جستجوی
گوش زمین رسته ازین گفتگوی.
نظامی.
در حاجت از خلق بربسته به
ز دربانی آدمی رسته به.
نظامی.
در مثل تاهر کسی گوید که فال نیک و بد
رسته دارد چون گیا را بر گیا دارد ممر
فال کردم دست بدخواهانش زیر سنگ باد
راست چون دستی که سنگ آسیا دارد زبر.
سوزنی.
- از جهان رسته، وارسته. بی اعتنا به جهان و زخارف جهان:
اگر در جهان از جهان رسته ایست
در از خلق بر خویشتن بسته ایست.
سعدی.
- رستگان، جمع واژۀ رسته. (ناظم الاطباء). وارهیدگان. آزادشدگان. (یادداشت مؤلف) :
بر او (رستم) آفرین کرد گودرز و گیو
که ای نامبردار سالار نیو
ز درد و غمان رستگان توایم
به ایران کمربستگان توایم.
فردوسی.
، آزاد. (ناظم الاطباء)، کسی که در ظاهر و باطن آلودگی و گرفتاری نداشته باشد. (از برهان)، وارستگی از آلودگی دنیا. (لغت محلی شوشتر).
- وارسته، بی اعتنا به دنیا و مال دنیا. آنکه به ظاهر و جاه و مقام دنیوی پشت پا زده باشد. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به مادۀ وارسته در جای خود شود.
، گویا زری باشد که هنوز پاک نشده و کدورات خاک و سنگ در آن است، مقابل ساو. (یادداشت مؤلف) :
فزون زآنکه بخشی به زایر تو زر
نه ساو و نه رسته برآید ز کان.
فرالاوی.
هم از زرّ ساو و هم از رسته نیز.
اسدی.
چهی بود و زیرش چو تار مغاک
پر از زرّ رسته بیاگنده پاک.
اسدی.
درین کوه صد سال بودم نشست
بسی رسته زر آوریدم بدست.
اسدی
لغت نامه دهخدا
رسته
(رَ تَ / تِ)
صف. (منتهی الارب) (السامی فی الاسامی) (دهار) (ترجمان القرآن). رزدق، معرب رسته. (منتهی الارب). مطلق صف و قطار اعم از انسان یا حیوان دیگر. (ناظم الاطباء) (از برهان). رست. رده. رج. رگ. (یادداشت مؤلف). مطلق صف. رده. قطار. (فرهنگ فارسی معین) (فرهنگ سروری). در این معنی مخفف راسته. (فرهنگ سروری). صف. ردیف. (لغت ولف) (از فرهنگ نظام). صف که مراد دستۀ مردم یا دندان و جز آن میباشد که پهلوی یکدیگر قرار گیرند. (از شعوری ج 2 ورق 15). صف کشیده. (انجمن آرا). صف و رده. (از لغات شاهنامه). راسته. (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ فارسی معین). صف زده باشد چون رستۀ مردم و رستۀ دندان. (فرهنگ جهانگیری) : پیادگان با سلاح بسیار در پیش سواران ایستاده و مرتبه داران دو رسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). در میان سرای دو رسته غلام بود، یک رسته نزدیک دیوار ایستاده با کلاههای چهارپر تیر و کمان بدست شمشیر و شقا و نیم لنگ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 551). چون صبح بدمید چهارهزار غلام سرایی در دو طرف سرای اماره بچند رسته بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290).
بر کنار جوی بینم رستۀ بادام و سیب
راست پنداری قطار اشترانند انبره.
غواص.
رستۀ دندان نیاز آنجا وپیر هشت خلد
از بن دندان طفل هفت مردان آمده.
خاقانی.
لاجرم شاید ار به رستۀ بید
زنگی چارپاره زن شد سار.
خاقانی.
جانا دهنی چو بسته داری
در بسته گهر دو رسته داری.
عطار.
تا کی مانی که کاروان رفت
در رستۀ کاروان ما باش.
عطار.
دو رسته لؤلؤ منظوم در دهن داری
عبارت لب شیرین چو لؤلؤ منثور.
سعدی.
چون درّ دورستۀ دهانت
نظم سخن دری ندیدم.
سعدی.
آن درّ دورسته در حدیث آمد
وز دیده بیوفتاد مرجانم.
سعدی.
دو رسته درم در دهان داشت جای
چو دیواری از خشت سیمین بپای.
سعدی.
زینت همین دو رستۀ دندان تمام بود
وز موی در کنار و برت عنبرینه ای.
سعدی.
دو لب عقیق و زیر عقیقش دو رسته در
نرگس دو چشم و زیر دو نرگس گل تری.
حسین ایلاقی.
اتصاف، دو رسته گردیدن با هم. دمص، رستۀ بنا یا چینۀ دیوار هرچه برتر از رستۀ بنا باشد. ذعاع، مسافتی از خرمابنی تا خرمابن دیگر در رسته. (منتهی الارب). السکّه، رستۀ خرما. (السامی فی الاسامی). صطر، رسته از هر چیزی. عرق، رستۀ خرمابنان. قطار، رستۀشتر. مخرف، مخرفه، رستۀ میان دو قطار خرمابن که خرماچین از هر یک از آنها که خواهد، چیدن تواند. (منتهی الارب).
- رسته شدن، صف کشیدن. (یادداشت مؤلف) : اصطفاف، رسته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغۀ زوزنی).
- همرسته، همردیف. هم قطار. هم راسته. هم صف. که در یک ردیف و صف قرار گیرند. که در یک راستۀ بازار قرار گیرند:
چو همرستۀ خفتگانی خموش
فروخسب یا پنبه درنه بگوش.
نظامی.
، صنف. (از لغات شاهنامه). دکانهای بازار که در یک صف واقع است. فرهنگستان مقرر داشته است که این کلمه بجای صنف به کار رود: رستۀ آهنگران، رستۀ کفشدوزان. (از لغات فرهنگستان). گروهی از مردم دارای یک شغل. صنف: رستۀ آهنگران. (فرهنگ فارسی معین) ، راسته از هر چیز مانند راستۀ بازار و خانه هایی که در یک صف واقع شوند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). صف یعنی چند چیز که پهلوی هم باشند، چنانکه دکانهای بازار که تا دو برابر باشند. (غیاث اللغات). کلبه ها و دکانهای پیشه وران بر یک صف. (فرهنگ سروری) (از فرهنگ خطی). دکانهایی که در یک ردیف در بازار واقعاند. (فرهنگ فارسی معین). دکان و درخت بر یک صف. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ سروری). کلبه های پیشه وران بود بر صف، و هر صفی را راسته خوانند. (لغت فرس اسدی). صف دکانها و خانه ها و مانند آن، و ظاهراً مخفف راسته است و رستق معرب آن. (از آنندراج). صف دکان. (غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت). راسته، یعنی عده ای از دکانهای بهم پیوسته و مستقیم، امروز راسته گویند. (یادداشت مؤلف) : به شهر که درآمدی نخست به رستۀ طباخان و خوردنی پزان طواف کردی. (سندبادنامه ص 206). پلی بود قوی، پشتوانه های قوی برداشته و پشت آن استوار پوشیده کوتاه گونه و بر پشت آن دو رسته دکان برابر یکدیگر چنان که اکنون هست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). غلامی سیصد از خاصگان در رسته های صفه نزدیک امیر ایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). بازار. (فرهنگ فارسی معین) (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ جهانگیری) (لغت فرس اسدی، نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی) (از غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت) (از آنندراج). بازار که در آن خرید و فروش انجام می گیرد. (از شعوری ج 2 ورق 15). مجازاً، بازار که صف دکانهاست. (فرهنگ نظام). به مناسبت صف و صنف به بازار هم اطلاق شده است یعنی از عبارت رستۀ بزازان یا رستۀ درودگران نقل به محل رسته شده، اکنون هم کلمه رسته بازار در بعضی شهرهای ایران از همان اصل است. (لغات شاهنامه) :
کندکم درین رستۀ دیرپای
نکوهنده لاف فروشنده را.
مسعودی.
دی بر رستۀ صرافان من بر در تیم
کودکی دیدم پاکیزه تر از درّ یتیم.
مسعودی.
تا کی روم از پویۀ تو رسته به رسته.
بوطاهر.
رسته ها بینم بی مردم و درهای دکان
همه بربسته و بر در زده هر یک مسمار.
فرخی.
از که آمختی نهادن شعرها ای شوخ چشم
گر به رستۀ عاشقان هرگز نبودی آشنا.
عسجدی.
آب راه یافت اما بسیار کاروانسرای که بر رستۀ وی بودویران کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262).
تا درین رسته ای که مسکن توست
نفست ار کجرو است دشمن توست.
اسدی.
ز جان فروشان در رسته ها ز خوف و رجا
خروش خیزد پیش و پس و یمین و یسار.
مسعودسعد.
راستی کن که اندرین رسته
نشوی جز به راستی رسته.
سنایی.
در این رسته به سیم و پشیز هیچ چیز ندهند. (مقامات حمیدی).
امیدهاست که از یال او ادیم برند
هزار کفشگر اندر میان رستۀ تیم.
سوزنی.
ممکن که در حوالی بازارها نبودی
گنجای هیچ سوزن از رسته های بی مر.
شرف الدین شفروه ای.
ای نفس به رستۀ قناعت شو
کآنجا همه چیز نیک و ارزان است.
انوری.
بر سر بازار دهر نقد جفا میرود
رسته ای ار ننگری رستۀ خذلان او.
خاقانی.
در گلستان عمر و رستۀ دهر
پس گل خار و بعد نفع ضر است.
خاقانی.
رستۀ دهر و فلک دیده و نشناخته
رایج این را دغل بازی آنرا دغا.
خاقانی.
بضاعت سخن خویش بینم از خواری
بسان آینۀ چین میان رستۀ زنگ.
ظهیر فاریابی.
بدان رسته کآن رود را بود میل
همیشه چو آید سوی رود سیل.
نظامی.
رخت برچین از در دکان هستی چون ترا
اندرین رسته که هستی کس خریداری نماند.
سیف اسفرنگی (از فرهنگ نظام).
نسق تصفیف دکاکین آن رونق شکن رستۀ لؤلؤ خوشاب. (ترجمه محاسن اصفهان).
در رستۀ جمال تو هر دل که عاشق است
خالی به یک نظر دهد و رایگان دهد.
سلمان ساوجی (از آنندراج).
در رسته ای که صبح فروشی کند رخت
رخ هست نیم لمعه بیک دامن آینه.
شرف الدین شفایی (از آنندراج).
بر نقادان رستۀ بلاغت و جوهریان روز بازار فضل و براعت. (مقدمۀ دیوان حافظ چ قزوینی) ، راه. (غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت). شارع عام. (فرهنگ جهانگیری). شارع عام یعنی شاهراه. (از شعوری ج 2 ورق 15) ، قاعده و قانون و طرز و روش و طریقه و آیین و رسم. (ناظم الاطباء). قاعده. (فرهنگ سروری از جهانگیری). قانون و قاعده و طرز و روش. (لغت محلی شوشتر) (برهان). طرز. روش. طریقه. آیین. قاعده. (فرهنگ فارسی معین).
- بی رسته، بیقاعده و بیقانون. خارج از رسم و قاعده:
چوبی راه و بی رسته کشتی مرا
چه گویی که بی راه و بی رسته ای.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
رسته
(رُ تَ)
لقب عبدالرحمن بن ابوالحسن ازهری اصفهانی. (منتهی الارب). لقب عبدالرحمن... که کتاب ’ایمان’ را تألیف کرد و برادرزاده اش عبدالله بن محمد بن عمر زهری رستی از او روایت دارد. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
رسته
صف، رده، راسته خلاص شده، نجات یافته، رهائی یافته
تصویری از رسته
تصویر رسته
فرهنگ لغت هوشیار
رسته
((رَ تِ))
صف، قطار، دکان های واقع شده در یک ردیف در بازار، دسته و گروهی که هم شغل باشند
تصویری از رسته
تصویر رسته
فرهنگ فارسی معین
رسته
صف، رتبه، جمله
تصویری از رسته
تصویر رسته
فرهنگ واژه فارسی سره
رسته
دسته، رده، صف، صنف، طبقه، کلاس، گروه، خلاص، رها، نجات یافته، وارسته
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رستهم
تصویر رستهم
(پسرانه)
رستم، در زبان قدیم ایرانی مرکب از رس (بالش، نمو) + تهم (دلیر، پهلوان)، نام پهلوان شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرسته
تصویر فرسته
فرستاده، برای مثال به دل پر ز کین شد به رخ پر ز چین / فرسته فرستاد زی شاه چین (فردوسی - ۱/۱۰۸)، فرسته فرستاد با خواسته / غلامان و اسبان آراسته (دقیقی - ۸۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرسته
تصویر پرسته
کسی که او را بپرستند و ستایش کنند، پرستیده، پرستش، عبادت، کنیز، خدمتکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رستهم
تصویر رستهم
بزرگ تن، تنومند، بلند بالا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرسته
تصویر خرسته
زالو، کرمی کوچک و سیاه رنگ که در آب زندگی می کند و با مکنده های روی بدنش خون جانوارن را می مکد
زرو، زلو، جلو، شلک، شلکا، شلوک، مکل، دیوک، دیوچه، دشتی، علق
فرهنگ فارسی عمید
(پَ رَ تَ / تِ)
پرستیده. (فرهنگ اسدی). پرستیده را گویند یعنی آنچه او را پرستند و ستایش کنند، بحق همچو خدای تعالی و به باطل همچو بت. (برهان) ، زن خدمتکار. (برهان). پرستنده. و بدین معنی در برهان به کسر اول و دوم آمده است، پرستش:
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته.
کسائی.
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ تَ / تِ)
مخفف آراسته.
لغت نامه دهخدا
(خِ رِ تَ / تِ)
زلو باشد و آن کرمی است سیاهرنگ که چون بعضوی از اعضای آدمی بچسبانند خون از آن عضو بمکد. (برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری). زرو. دیوچه. دستی. (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(رِ تَ / تِ)
توانسته
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ / تِ)
مخفف آراسته. مزین:
ایا ببزمگه آرسته تر ز صد حاتم
ایا بمعرکه مردانه تر ز صد سهراب.
فرخی.
بنام و کنیتت آرسته بادا
ستایشگاه شعر و خطبه تا حشر.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(رُ تَ)
رستم، پهلوان مشهور. (ناظم الاطباء). رستم زال را گویند. (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 24). رستم بود. (لغت فرس اسدی). رستم زال بود. (فرهنگ اوبهی). نام بزرگترین پهلوان قدیم شاهنامه است. (از فرهنگ نظام) :
ببوسید رستهم تخت ای شگفت
جهان آفرین را ستایش گرفت.
فردوسی (از اوبهی).
رجوع به فهرست فرهنگ ایران باستان و فهرست ایران در زمان ساسانیان، و رستم و رستم زال و رستم زر و رستم دستان و روستم شود
لغت نامه دهخدا
(فِ رِ تَ / تِ)
فرستاده. چیزی که به جهت کسی فرستند. (برهان) ، رسول. (برهان). سفیر. قاصد. ایلچی. (یادداشت به خط مؤلف) :
زآن است قوی شیر به گردن که به هر کار
از خود به تن خویش رسول است و فرسته.
رودکی.
فرسته فرستاد با خواسته
غلامان و اسبان آراسته.
دقیقی.
ای خسروی که نزد همه خسروان دهر
بر نام و نامۀتو نوا و فرسته شد.
دقیقی.
فرسته چو باد اندرآمد ز جای
بیاورد یاقوت نزد همای.
فردوسی.
فرسته ز مازندران رفت زود
چو مرغ پرنده، به کردار دود.
فردوسی.
به دل پر ز کین و به رخ پر ز چین
فرسته فرستاد زی شاه چین.
فردوسی.
چون خبر یافت شادبهر آن روز
کآمدستش فرستۀ بهروز.
عنصری.
بگفتش هر آنچ از فرسته شنود
همان راز نامه مر او را نمود.
اسدی.
نویدی است پیری، که مرگش خرام
فرسته است و موی سپیدش پیام.
اسدی.
فرسته کسی ساز دانش پذیر
نهان بین و پاسخ ده و یادگیر.
اسدی.
، پیغمبر. (برهان). رسول الله ، فرشته. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فرستاده و فرشته شود
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ تَ / تِ)
درسه. عفو. رحمت. گذشتن از جرایم. بخشیدن گناه. (برهان) (از آنندراج).
- درسته کردن، عفو کردن. بخشیدن:
هر آنکو کند جرم مجرم درسته
کند فضل حق از دمندانش رسته.
رضی الدین علی لالای قزوینی
لغت نامه دهخدا
(دُ رِ تَ / تِ)
کاه خرد که از گندم و جو شکسته می ماند. (آنندراج) (انجمن آرا). خار خورد که از گندم و جو شکسته می ماند. (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
سرسته. شرشته. گوهر سستی است که چون از کوه کنده شود از هم پاشیده شود. (از الجماهر فی معرفه الجواهر ص 48)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آرسته
تصویر آرسته
توانسته مزین زینت داده شده، منظم مرتب، آماده مهیا
فرهنگ لغت هوشیار
فرستاده، رسول سفیر: فرسته گسی ساز دانش پذیر نهان بین و پاسخ ده و یاد گیر. (گرشاسب نامه 265)، جمع فرستگان
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه او را پرستند و ستایش کنند بحق همچو خدای تعالی و بباطل همچو بت پرستیده، پرستش عبادت: ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق چون خویشتنی را چه بری پیش پرسته ک) (کسائی)، زن خدمتکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرسته
تصویر خرسته
زالو زلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درسته
تصویر درسته
تمام، کامل، نا شکسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرسته
تصویر پرسته
((پَ رَ تِ))
پرستیده، کسی که او را پرستش کنند، پرستش، عبادت، کنیز، خدمتکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرسته
تصویر فرسته
((فِ رِ تِ))
روانه کرده، سفیر، پیغامبر، رسول، فرستاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرسته
تصویر پرسته
معبود
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آرسته
تصویر آرسته
کامل
فرهنگ واژه فارسی سره