جدول جو
جدول جو

معنی رساندنی - جستجوی لغت در جدول جو

رساندنی
(رَ / رِ دَ)
قابل رساندن. لایق رسانیدن. شایستۀ ایصال. درخور رسانیدن. (ازیادداشت مؤلف). و رجوع به رساندن و رسانیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رساندن
تصویر رساندن
چیزی یا کسی را به جایی بردن مثلاً مرا تا محل کارم رساند
آگاهی دادن، گفتن مطلبی به کسی
چیزی را به چیز دیگر نزدیک کردن، متصل کردن دو چیز به یکدیگر مثلاً دو سرنخ را به یکدیگر رساند
پرورش دادن، پروراندن
کنایه از باعث ازدواج دو نفر شدن
خبر یا سلام یا مانند آن را به جایی بردن، ابلاغ کردن
دلالت کردن، نشان دادن
وارد کردن
پسوند متصل به واژه به معنای دادن مثلاً آسیب رسان
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رِ دَ)
رساندنی. قابل رسانیدن. لایق رسانیدن. شایستۀ ایصال. (یادداشت مؤلف). و رجوع به رسانیدن و رساندن و رساندنی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
درخور رماندن. که توانش رمانید. قابل رماندن. آنچه او را بشود رم داد. رمانیدنی
لغت نامه دهخدا
(لَ تَ)
رسانیدن. کسی یا چیزی را به جایی یا نزد کسی بردن. (فرهنگ فارسی معین). رسانیدن. آوردن. فرستادن. بردن:
مرا با سپاهم بدان سو رسان
از اینها یکی را بدین سو ممان.
فردوسی.
شود تا رساند سوی شاهزاد
بگفت آن زمان با فرنگیس شاد.
فردوسی.
شه آن کاردان را که کشتی رهاند
بفرمود تا کشتی آنجا رساند.
نظامی.
با آنهمه تنگی مسافت
آنجاش رسانم از نظافت.
نظامی.
چو دریا بریدند یک ماه بیش
به خشکی رساندند بنگاه خویش.
نظامی.
به نهایت رسان تو خط وجود
نقطۀ اصل از انتها بردار.
اوحدی.
همی گفت ای فلک با من چه کردی
رساندی آفتابم را به زردی.
جامی.
- به پایان رساندن سخن یا چیزی، تمام کردن آن. خاتمه دادن آن. به آخر رسانیدن. به پایان آوردن. بسر بردن. اتمام آن:
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم.
سعدی.
، چیزی را به چیزی متصل کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
مرز خراسان به مرز روم رساند
لشکرشرق از عراق درگذراند.
منوچهری.
گر نبارد فضل باران عنایت بر سرم
لابه بر گردون رسانم چون جهود اندر فطیر.
سعدی.
، پیوستن و الحاق کردن صفتی چون خوبی، بدی، محنت و جز اینها به دیگری:
دشمن و دوست به کام دل این خسرو باد
مرساناد خداوند به رویش تعبی.
منوچهری.
نه بر بی گنه بدرسانند نیز
نه از بی گزندان ستانند چیز.
اسدی.
ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند
گر تو بمثل بر فلک و ماه رسانیش.
ناصرخسرو.
امیدوار بود مردمان به خیر کسان
مرا به خیر توامید نیست شر مرسان.
سعدی.
- آب به آب رساندن، پیوستن آب به آب. پیوند دادن آب به آب. کنایه از اشک پی درپی و لاینقطع ریختن:
به آن رسید که خاک از میان کناره کند
ز بس که چشم ترم آب را به آب رساند.
نظام دست غیب (از آنندراج).
- آواز به آواز رساندن، پی درپی و لاینقطع خواندن. خواندن آواز بدنبال هم. پیاپی بانگ و آواز درآوردن:
بانگ جرس قافلۀ راست روانم
در بادیه آواز به آواز رسانم.
سالک یزدی (از آنندراج).
- آه به آه رساندن، پی درپی آه کشیدن. آه متوالی کشیدن. (یادداشت مؤلف).
، چیزی را به دست کسی دادن. تسلیم کردن. (فرهنگ فارسی معین). دادن. رسانیدن:
چو گردد آگه خواجه ز کارنامۀ من
به شهریار رساند سبک چکامۀ من.
بوالمثل.
به کام خویش رسم گر به من رسانی زود
برسم هر سال آن حرف آخرین جمل.
مسعودسعد.
به نادانان چنان روزی رساند
که دانا اندر آن عاجز بماند.
سعدی.
زنخدان فروبرد چندی به جیب
که بخشنده روزی رساند ز غیب.
سعدی.
- بازرساندن، بازبخشیدن. بازگرداندن:
رسان باز با من مرا راه کن
سوی اوی و این رنج کوتاه کن.
فردوسی.
و نومید نیستم از فضل ایزد عز ذکره که آنها را به من بازرساند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 297).
- گزند رساندن، صدمه زدن. آسیب رسانیدن. صدمه و زیان وارد کردن:
اگر جانب حق نداری نگاه
گزندت رساند هم از پادشاه.
(بوستان).
، بمجاز، بخشیدن:
یکی را داد بخشش تا رساند
یکی را کرد ممسک تا ستاند.
نظامی.
، ابلاغ کردن خبر یا پیامی. (فرهنگ فارسی معین) :
نخستین درودی رسانم به شاه
از آن داغ دل شاه توران سپاه.
فردوسی.
همه پاسخ من به شنگل رسان
که من دیر ماندم به شهر کسان.
فردوسی.
ز بهر سیاوش پیامی دراز
رسانم به گوش سپهبد به راز.
فردوسی.
درودی رسانم به شاه جهان
ز زال سپهبد گو پهلوان.
فردوسی.
با حاجبی بگوی نهانی تو این حدیث
تا حاجب این سخن برساند به شهریار.
منوچهری.
اگر ترا اذن دهد درآی و او را تحیت و سلام ما برسان. (قصص الانبیاء ص 242).
ز من به جد شبیر و شبر درود رسان
به حشر با شبر انگیزو با شبیر مرا.
سوزنی.
سلام من که رساند بدان خجسته دیار
که هست مجمع احباب و محضر احرار.
جمال الدین اصفهانی.
برون زآنکه پیغام فرخ سروش
خبرهای نصرت رساند به گوش.
نظامی.
آن رساند آنچه بود شرط پیام
وین شنید هرچه بود شرط کلام.
نظامی (از شعوری).
مرد بازرگان پذیرفت آن پیام
کو رساند سوی جنس از وی سلام.
مولوی.
شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت
پیداست که قاصد چه به سمع تو رساند.
سعدی.
ای باد اگر به گلشن روحانیان روی
یار عزیز را برسانی دعای یار.
سعدی.
حافظ مرید جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را.
حافظ.
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
کجاست پیک صبا گر همی کند کرمی.
حافظ.
، ایصال. موفق گردانیدن. سوق دادن. نائل گردانیدن به. فائز کردن به. فوز دادن به. (یادداشت مؤلف) :
وز آن پس چنین گفت کای تیره بخت
رسانم ترا من به تاج و به تخت.
فردوسی.
چو یزدان کسی را کند نیکبخت
ابی کوشش او را رساند به تخت.
فردوسی.
نشان ار توانی تو دادن مرا
دهی و به شاهی رسانی ورا.
فردوسی.
ز نادان گریزی به دانا شتابی
ز محنت رهانی به دولت رسانی.
منوچهری.
ایزد کرده ست وعده با ملک ما
کش برساند بهر مراد دل ما.
منوچهری.
ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند
گر تو بمثل بر فلک و ماه رسانیش.
ناصرخسرو.
زیرا که وی (یعنی دبیری) که مردم را از مردمی به درجۀ فرشتگی رساند و دیوان را از دیوی به مردمی رساند. (نوروزنامه).
شبان چون به شه نیکخواهی رساند
مدارای شاهش به شاهی رساند.
نظامی.
دل دردمند سعدی ز محبت تو شد خون
نه کشی به تیغ هجرش نه به وصل میرسانی.
سعدی.
تا به جایی رساندت که یکی
از جهان و جهانیان بینی.
هاتف اصفهانی.
قلم گفتا که من شاه جهانم
قلم زن را به دولت میرسانم.
؟
، در بیت ذیل بمجاز به معنی تزویج کردن است. (یادداشت مؤلف) :
همان روز قیصر سقف را بخواند
به ایوان و دختر به میرین رساند.
فردوسی.
، پروراندن. بالغ کردن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درخور راندن. سزاوار راندن. لایق راندن و دور کردن:
دوستی ز ابله بتر از دشمنی است
او بهر حیله که باشد راندنیست.
مولوی.
و رجوع به راندن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از خواندنی
تصویر خواندنی
چیزی که شایسته خواندن باشد قابل قرائت: کتاب خواندنی
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که چیزی یا کسی را به چیزی یا کسی دیگر برساند متصل کننده: اتصال دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی را بدست کسی دادن تسلیم کردن، کسی را بجایی یا نزد کسی بردن، چیزی را بچیزی متصل کردن، ابلاغ کردن خبر یا پیامی، پروراندن بالغ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترساندن
تصویر ترساندن
تهدید، بیم دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
رسانیدن، کسی یا چیزی را بجائی یا نزد کسی بردن، فرستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
((رَ یا رِ دَ))
چیزی یا خبری را به کسی دادن، پروراندن، رسانیدن
فرهنگ فارسی معین
حمل کردن، تحویل دادن، تسلیم کردن، هدایت کردن، ابلاغ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
يسلّم
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
Convey
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
transmettre
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
przekazywać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
สื่อสาร
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
передавать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
übermitteln
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
پہنچانا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
পৌঁছানো
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
kuwasilisha
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
传达
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
전달하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
伝える
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
להעביר
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
menyampaikan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
передавати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
overbrengen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
transmitir
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
trasmettere
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
transmitir
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
पहुंचाना
دیکشنری فارسی به هندی