جدول جو
جدول جو

معنی رزیک - جستجوی لغت در جدول جو

رزیک
(رُزْ زَ)
نام پدر ملک صالح و طلایعبن رزیک وزیر مصر بوده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رزین
تصویر رزین
(پسرانه)
محکم، استوار، متین، باوقار
فرهنگ نامهای ایرانی
ماده ای چسبناک که از تنۀ بعضی درختان خارج و در روی پوست درخت منعقد میگردد و یا به طور مصنوعی ساخته می شود، صمغ، لاستیک روکش چرخ اتومبیل و سایر وسایل نقلیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رزیه
تصویر رزیه
مصیبت عظیم، آسیب و بلا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رکیک
تصویر رکیک
زشت و سخیف، ناپسند، بی ارزش، کم مایه، ضعیفه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رزین
تصویر رزین
باوقار، بردبار، سنگین، گران مایه، استوار
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
دهی از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. سکنۀ آن 560 تن. آب آنجا از سراب شاه حسین. محصولات عمده آن غلات و حبوب و پنبه و توتون و صیفی کاری. صنایع دستی زنان قالیچه و گلیم و جاجیم بافی است. تپه ای در نزدیکی دهکده وجود دارد که در آن آثار ابنیۀقدیم دیده میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ابن انس بن عامر سلمی... ابن حبان و ابن سکن گفته اند که او در شمار صحابه است. و ابویعلی و ابن سکن و طبرانی داستانی از وی در صدر اسلام روایت کرده اند. رجوع به الاصابه ج 1 قسم اول شود
ابن مالک بن سلمه بن حارث... محاربی. ابن کلبی و طبری و دارقطنی گفته اند که او را از طرف حضرت رسالتی بوده است. رجوع به الاصابه ج 1 قسم اول شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
آواز شیر. (آنندراج) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). آواز شیر بیشه. (ناظم الاطباء). بانگ کردن شیر. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغۀ زوزنی چ بینش ص 54). زئیر. (از ذیل اقرب الموارد) (متن اللغه) : لاسودهن علی الطریق رزیم. (از لسان العرب ذیل رزم) (از تاج العروس ذیل رزم). در اقرب الموارد به معنی زبد آمده است ولی در هیچ متنی بدین معنی دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رذیل. سیّی ٔ. مقابل حسن. (یادداشت مؤلف). رجوع به رزیله و رذیل شود
لغت نامه دهخدا
(رُ زَ / رَ)
نهری است به مرو و به وی منسوب است احمد رزیقی بن عیسی تلمیذ ابن المبارک. (منتهی الارب) (از تاج العروس). نام رودی که از مرو شاهجان گذرد چنانکه رود شاهجان. و این دورود بزرگ باشند که بیشتر صنایع مرو شاهجان بدین دو مشروب شود. (یادداشت مؤلف). نام نهری است در مرو. قبر بریده الاسلمی از صحابۀ پیغمبر در ساحل این شهر است و محلۀ بزرگی دارد که گویا مولد امام احمد حنبل باشد. این کلمه به تقدیم ’ز’ یعنی به شکل ’زریق’ خطاست. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رُ زَ)
قلعه ای است به یمن. (منتهی الارب). نام یکی از حصارهای یمن است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
صمغ. سقز. انگم. (فرهنگ فارسی معین). آقای دکتر جنیدی گوید: رزین ها مواد سفت و شکننده ای می باشند که در الکل محلول و در آب نامحلول هستند و اغلب با خود مقدار کمی اسانس همراه دارند و در صورتی که مقدار اسانس زیاد باشد بطوری که رزین را در خود حل کند و مایع باشد بنام اولئورزین نامیده میشود. برخی از رزین هاخود بخود از گیاه و بعضی در اثر شکاف هایی که بدرخت وارد می آورند خارج شده جریان می یابد. رزینها بخصوص از اسیدهای مشتق از کربورهای ترپنیک تشکیل شده اند. ازرزین ها رزین ساندراک و رزین گایاک را به عنوان مثال می توان ذکر کرد. (از کارآموزی داروسازی ص 217) ، روکش چرخ بعضی از وسایل نقلیۀ موتوری (دوچرخه، اتومبیل و غیره). لاستیک. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رُ زَ)
ابوعبدالله الالهانی شامی، که ابن حبان او را از تابعان شمرده است. وی از ابوامامه روایت دارد و ارطاه بن منذر از او روایت کرده است. (از تاج العروس ج 6 ذیل مادۀ رزق). و رجوع به منتهی الارب شود
یا رزیق اعمی. از کوفه بود. از ابوهریره روایت دارد. ازدی گفته بود: وی متروک الحدیث است. (از تاج العروس ذیل مادۀ رزق). و رجوع به منتهی الارب شود
یا رزیق بن ورد. از راویان است. محمد بن عمرو او را در سدۀ دوم هجری دیده است. رجوع به منتهی الارب و تاج العروس ذیل مادۀ ’رزق’ شود
یا رزیق بن هشام. از راویان است و از زیاد بن ابی عیاش روایت دارد. رجوع به منتهی الارب و تاج العروس ذیل مادۀ ’رزق’ شود
یا رزیق بن سعید. از راویان است و از ابوحازم اعرج روایت دارد. رجوع به منتهی الارب و تاج العروس ذیل مادۀ ’رزق’ شود
یا رزیق بن حیان ایلی. یحیی بن سعید انصاری از او روایت دارد. رجوع به منتهی الارب و تاج العروس ذیل مادۀ ’رزق’ شود
از راویان است و ابوجعفر معنی بن عیسی از وی روایت کرده است. رجوع به منتهی الارب و تاج العروس ذیل مادۀ رزق شود
ابوهبه. از راویان است و از ابوجعفر باقر روایت دارد. رجوع به منتهی الارب و تاج العروس ذیل مادۀ ’رزق’ شود
یا رزیق بن زبیر. از مشایخ شیعه و راوی فقه است از ائمه. (الفهرست ابن ندیم)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَبْ بُ)
بانگ کردن شتر، شتاب کردن از بیم، شتاب و پویه دویدن ماده شتر: رزفت الناقه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). بشتاب دویدن و گویند: اسرع من فزع. (از اقرب الموارد) ، نزدیک شدن کار: رزف الامر، پیش درآمدن کسی را: رزف الیه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ زَ)
ابوالبرکات مسلم بن برکات بن رزیز. استاد دمیاطی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
گیاهی که در رنگرزی بکار برند. (ناظم الاطباء). گیاهی است که به وی رنگ کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، رزیز رعد، صوت آن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). آواز تندر. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
لاغر. گویند: بعیر رزیح و ناقه رزیح. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ زی یَ)
رزیّه. مصیبت. (یادداشت مؤلف) : در اطناب ذکر مصیبت این شهاب مضی ٔ و اسهاب شرح رزیت این نقاب المعی عمر به سر آوردی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 460). چون خبر این رزیت به سلطان رسید عامل را بگرفت و به زاری زار بکشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 193). سوگواری کنید و بر این رزیت جهانیان را آگاهی دهید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 442). به جان خود سوگند می خورم که رزیت امیر و ندبت بر او به مشاطرت است میان عموم برایا. (ترجمه تاریخ یمینی ص 459). بعد از حادثۀ ناصرالدین به مسامع سلطان انها کردند که آوردن رزیت آثار بشاشت و شماتت اظهار کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 198)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
محکم و استوارو مضبوط. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از برهان). در فارسی به معنی استوار مستعمل است. (غیاث اللغات از کشف اللغات و منتخب اللغات و صراح اللغه). استوار. (مقدمۀ ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 2) (از شعوری ج 2 ص 12). محکم و استوار. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). موقر. وقور. سنگین و استوار. متین. محکم. مستحکم. متقن. وزین. (یادداشت مؤلف) :
بر خویش از پی آن گفتم کامروز چو من
کس نداند خوی آن نیکخوی راد و رزین.
فرخی.
هیبتی دارد چنان کاندر مصاف آید پدید
هیبت اندر عقل و هوش و رای مردان رزین.
فرخی.
چون قد تو عالی و چو روی تو گشاده
چون عهد تو نیکو و چو حلم تو رزین است.
منوچهری.
بهشت و دوزخت در آستین است
چنین دانی اگر رایت رزین است.
ناصرخسرو.
تو ای ناصبی جز که نامی نداری
از این شهره دین رزین محمد.
ناصرخسرو.
- رای رزین، رای محکم و استوار. (ناظم الاطباء) :
بهشت و دوزخی دیگر جز این نیست
جز این داند که با رای رزین نیست.
ناصرخسرو.
از سر رای رزین و حزم متین بر قضیت عقل و منهاج رشد سخن می راند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 260).
، صاحب وقار و بردبار و آرمیده. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (از کشف اللغات) (از منتخب اللغات) (از صراح اللغه) (از مقدمۀ ترجمان جرجانی ص 2) (از شعوری ج 2 ص 2). آرمیده و آرام گرفته. (برهان) (لغت محلی شوشتر). صاحب وقر و بردبار. (آنندراج) (منتهی الارب). آهسته. (دهار). ثخین. حلیم. (یادداشت مؤلف). موقر و آرام. (از اقرب الموارد) ، چیزی که بر وزن گران و سنگین باشد. (برهان). هر چیز سنگین و گران. (از اقرب الموارد) :
گل در قصبی و لاله در خز
شیرین و رزین چو شیرۀ رز.
نظامی.
، گرانمایه. (آنندراج) (منتهی الارب) (برهان) (غیاث اللغات از صراح اللغه) (لغت محلی شوشتر). گران و گرانمایه. (از شعوری ج 2 ص 2). بلندداشته. (مقدمۀ ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 2).
- ابورزین، حلوا و شیرینی. (ناظم الاطباء).
- شی ٔ رزین، چیز گرانمایه و سنگین. (ناظم الاطباء). چیز گرانمایۀ باسنگ. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی که به وزن و بها سنگین باشد. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
(رَ زی یَ)
رزیت. مصیبت. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار) (از اقرب الموارد). مصیبت. ج، رزایا. (مهذب الاسماء) : و یقابل مؤلم الرزیهبما اسبغ اﷲ تعالی علیه من الصبر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 299) ، کمی. (منتهی الارب) (از آنندراج) ، عیب. ج، رزایا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تازیک که غیر عرب و ترک باشد. و رجوع به تازیک و تاجیک و تاژیک و تازی شود
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
نوعی از توپ. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
به معنی رکاک است و مذکر و مؤنث در آن یکی است. ج، رکاک و رککه. (از اقرب الموارد). مرد ناکس سست رای و ضعیف عقل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سست رأی و ضعیف. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی ص 2). فرومایه. (یادداشت مؤلف). سست و ضیعف. باریک و حقیر. (غیاث اللغات) (آنندراج). سست رای. (مهذب الاسماء). سست. ضعیف. حقیر. (ناظم الاطباء). سست. (دهار). سست. ضعیف. اندک. مقابل جزل. (یادداشت مؤلف) :
این لجوجیت سخت پیکاری است
وآن رکیکیت سست پیمانی است.
مسعودسعد.
، سست و ضعیف. پست و سخیف. بی ارزش و کم ارزش:
گر این قصیده نیامد چنانکه در خور بود
از آنکه هستش معنی رکیک و لفظ ابتر.
مسعودسعد.
و شین آن لابد به رای رکیک و خاطرواهی پادشاه راجع شود. (سندبادنامه ص 79).
بدل ستاند از ایشان بجای پنبه و پشم
چه شعرهای رکیک و چه نثرهای تباه.
سوزنی.
دلوچی و حبل چی و چرخ چی
این مثال بس رکیک است ای غوی.
مولوی.
یکی از وزراء گفت: لایق قدر بلند پادشاهان نباشد به خانه دهقانی رکیک التجا بردن. (گلستان).
قارون ز دین بر آمد و دنیا بر او نماند
بازی رکیک بود که موشی شکار کرد.
سعدی.
، زشت و قبیح و ناپسند: لغات مشدیها و لغات مستهجنه نباید درج شود مگر بعضی کلمات رکیکۀ عام الاستعمال که رکیک است ولی مستهجن نیست. (عبارت تقی زاده فرق بین رکیک و مستهجن) (یادداشت مؤلف).
- رکیک سخن، سست سخن. که شعر و سخن سست و بی ارزش گوید:
درین زمانه بسی شاعر رکیک سخن
ز بهر کیکی بر آتش افکنند گلیم.
سوزنی.
رجل رکیک العلم، مرد کم علم و دانش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، آنکه بر اهل خود غیرت ندارد یا آنکه اهل آن مهابت آن ندارند. مذکر و مؤنث در آن یکی است. ج، رکاک. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آنکه بر اهل خانه خود غیرت ندارد. (آنندراج) (غیاث اللغات). بی غیرت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رهیک
تصویر رهیک
سوده، شکسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزیف
تصویر رزیف
شتاب از ترس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزیم
تصویر رزیم
آوای شیر، کف چون کف شیر، سیاب (حباب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزین
تصویر رزین
محکم و استوار و مضبوط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزیه
تصویر رزیه
بد آمد سوک، رنج، آک (عیب) مصیبت بزرگ پیش آمد ناگوار جمع رزایا
فرهنگ لغت هوشیار
کم عقل، ناکس سست، نازک جامه، بسودنی، فرومایه پست، کم دان، یاوه، بی رگ بدرگ (بی غیرت) سست ضعیف، ناکس کم همت پست حقیر، زشت قبیح سخیف (سخن) مقابل رصین جمع رکاک رککه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیک
تصویر ربیک
شوریده مغز گول، خرمانک خوراکی که از خرما و روغن سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزین
تصویر رزین
((رِ))
صمغ، سقز، روکش چرخ بعضی وسایل نقلیه موتوری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رزین
تصویر رزین
((رَ))
محکم، استوار، باوقار، سنگین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رزیه
تصویر رزیه
((رَ یَّ))
مصیبت عظیم، پیش آمد ناگوار، جمع رزایا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رکیک
تصویر رکیک
((رَ))
سست، سست رأی، کم عقل، پست، حقیر، زشت، سخیف
فرهنگ فارسی معین