جدول جو
جدول جو

معنی رزن - جستجوی لغت در جدول جو

رزن
(رِ)
کرانه. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). ناحیه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
رزن
(تَ وُ)
بدست برداشتن چیزی تا گرانی و سبکی وی معلوم گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اقامت کردن در جایی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، برگراییدن. (تاج المصادر بیهقی) (از مصادر اللغۀ زوزنی). برانگیزانیدن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
رزن
(رَ)
جای بلند و هموار که آب ایستد در وی. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). مکان مرتفع که به طمأنینه آب در آن گرد آید. ج، رزون، رزان. (از اقرب الموارد). چنبر آب در کوه و گویند: جای مرتفع که در آن آب بایستد. (فرهنگ نظام) ، تل کوچک. (فرهنگ نظام). تل خرد. ج، رزون. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
رزن
(رَ زَ)
نام بخش و نیز قصبۀ مرکز بخش رزن شهرستان همدان. ادارات دولتی قصبه: بخشداری، دارایی، پست و تلگراف، اقتصاد، غله و نان، دستۀ ژاندارمری. بوسیلۀ تلفن با شهرهای مجاور ارتباط دارد. سکنۀ آن 1500 تن. محصولات عمده آن غلات و حبوب و لبنیات و انگور. آب مزروعی آنجا از قنات و رود خانه ورقستان. و مشخصات بخش بشرح زیر است: حدود - شمال و خاور: بخش آوج شهرستان قزوین. شمال باختر: دهستان بزینه رود بخش قیدار شهرستان زنجان. باختر: بخش کبودراهنگ و بخش مرکزی همدان. جنوب: بخش وفس از شهرستان اراک. جنوب خاوری: بخش نوبران شهرستان ساوه. رزن از چهار دهستان بنام: درجزین، سردرود، پیشخور، وفس عاشقلو و قسمتی از قراء شراء تشکیل شده. تعداد قراء و سکنۀ دهستانهای آن بشرح زیر است:
1- درجزین 88 آبادی 56000 تن
2- سردرود 54 آبادی 30000 تن
3- پیشخور 28 آبادی 4000 تن
4- وفس عاشقلو 14 آبادی 6500 تن
قسمتی از شراء 18 آبادی 7000 تن
جمع: 202 آبادی 104500 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان تترستان بخش نور شهرستان آمل. سکنۀ آن 160 تن. محصولات عمده آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
رزن
پشته آبگیر، سبک سنگین کردن، رخت افکندن
تصویری از رزن
تصویر رزن
فرهنگ لغت هوشیار
رزن
از توابع دهستان تیرستاق نور
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درزن
تصویر درزن
سوزن که با آن چیزی بدوزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برزن
تصویر برزن
قسمتی از شهر شامل چند خیابان و کوچه، کوی، محله، شعبه ای از شهرداری که به امور یک کوی یا محله رسیدگی می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برزن
تصویر برزن
تنور، اجاق، فر، تابۀ گلی یا سفالی که روی آن نان می پزند، بریجن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارزن
تصویر ارزن
گیاهی از تیرۀ گندمیان با بوتۀ کوچک، ساقه های کوتاه و نازک و دانه های ریز که بیشتر خوراک پرندگان است و گاهی از آرد آن نان می پزند، دخن، تنگس، الم
فرهنگ فارسی عمید
(اَ زَ)
معرب ارژن. چوبی که از وی عصا سازند. (غیاث). درختی است سخت چوب که از وی عصا سازند. (منتهی الأرب). نوعی از بادام کوهی که ثمر آن بسیار تلخ باشد و آنرادر دواها بکار برند و چوب آنرا عصا کنند و پوست آنرا بر کمان پیچند. (مؤید الفضلاء). ارزه. ارجن. و رجوع به ارژن شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
نعت تفضیلی از رزین. محکم تر. رزین تر: ارزن من النضار، یعنی الذهب. (مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ)
برزین. کوی. (صحاح الفرس). کوچه و محله. (برهان). کوچه. (غیاث اللغات). سرکوچه و محلت باشد. (اوبهی). محلت. (صحاح الفرس). قسمی از شهر. محله:
آمد آن نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و برزن و کوی.
رودکی.
جهان شد پر از شادی و خواسته
در و بام هر برزن آراسته.
فردوسی.
بی اندازه در شهر ما برزن است
بهر برزنی ده هزاران زن است.
فردوسی.
زهر برزنی مهتری را بخواند
به دروازه بر پاسبانان نشاند.
فردوسی.
با نیکوان برزن اگر برزند به حسن
هر چند برزنند هم او میر برزن است.
یوسف عروضی.
من و باغی خوش و پاکیزه لب جویی
دل من بگرفت از خانه و از برزن.
فرخی.
به هر آن برزن کو برگذرد روزی
بوی مشک آید تا سالی از آن برزن.
فرخی.
و یا اندر تموزی مه ببارد
جراد منتشر بر بام و برزن.
منوچهری.
ز ایوان به کیوان برآمد خروش
ز برزن فغان خاست وزشهر جوش.
اسدی.
ای ف تنه شهر و آفت برزن
در روی تو خیره مانده مرد و زن.
قطران.
تا تو بر این برزنی نگاه کن ای پیر
چند جوانان برون شدند ز برزن.
ناصرخسرو.
همه شادی و طرب جوید و مهمانی
که بیارندش ازین برزن و آن برزن.
ناصرخسرو.
مگو اسرار حال خویش با زن
که یابی راز فاش از کوی و برزن.
ناصرخسرو.
بشهر و برزن خود در چه یابی
جز آن کان اندر آن شهر است و برزن.
ناصرخسرو.
ازپس هجر فراوان چون بدیدم در رهش
آن بتی را کافت آفات و ف تنه برزن است.
سنائی.
از سنبل دو زلفش و از لالۀ رخش
پر سنبل است کویش و پر لاله برزنش.
سوزنی.
نظیر تو ز کریمان دهر پیدا نیست
بهیچ شهر و نواحی بهیچ برزن و بوم.
سوزنی.
ای ترک می بیار که عید است و بهمن است
غایب مشو که موسم بازی برزن است.
انوری.
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ)
نام قریه ای به مرو متصل به بزماقان.
لغت نامه دهخدا
(بِ زَ)
تابه که از گل سازند و نان بر بالای آن پزند. (برهان) :
بر سفرۀ سخای تو خورشید و مه دو نان
در مطبخ نوال تو افلاک برزن است.
قریع الدهر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تْرِ / تِ رِ زِ)
از شهرهای یونان قدیم واقع در ساحل شرقی شبه جزیره پلوپونز بر جنوب یونان. و رجوع به ایران باستان ج 1 ص 801 و اعلام تاریخ تمدن قدیم فوستل دو کولانژ ترجمه نصرالله فلسفی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
وقار پیدا کردن در چیزی و ثبات ورزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
دشت ارزن، ارژن. موضعی است میان شیراز و کازرون به سی فرسخی شیراز. (منتهی الأرب). موضعی است بفارس قرب شیراز و چنانکه شنیده ام چوب ارژن که از آن مقرعه و عصا کنند بدانجا روید وعضدالدولۀ دیلمی روزی برای تفرج و صید بدانجا شد وابوالطیب متنبی در صحبت او بود و در وصف او گفت:
سقیاً لدشت الارزن الطوال
بین المروج الفیح و الاغیال.
(معجم البلدان).
- مرغزار دشت ارزن، این مرغزار که بر کنار بحیرۀ ارزن است و بیشه است و معدن شیر طول آن ده فرسنگ در عرض یک فرسنگ. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 154)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ)
تازیانه که بدان خر را رانند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) :
شیر غران هیزمش را می کشید
بر سرهیزم نشسته آن سعید
تازیانه ش مار نر بود از شرف
مار را بگرفته چون خرزن بکف.
مولوی (مثنوی، در مدح شیخ ابوالحسن خرقانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ نُ / نِ / نَ)
درزننده. زنندۀ در. کسی که حلقه بر در زند. (برهان). آنکه در زند. کوبندۀ در. دق الباب کننده
لغت نامه دهخدا
(رِ نَ)
جای گرد آمدن آب. ج، رزان. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سوزن. (برهان). ابره. در اصل درززن بود به معنی درزبند به دو زای معجمه، یک زای معجمه حذف کردند. (از غیاث) (آنندراج) :
تهمت نهند بر من و معنیش کبر و بس
خود در میان کار چو درزی و درزنند.
سنائی.
برای اینکه خرازان گه خرز
کنند از سبلت روباه درزن.
خاقانی.
چون موی خوک درزن ترسا بود چرا
تار ردای روح به درزن درآورم.
خاقانی.
همه بی مغز و از بن یافته قدر
که از سوراخ قیمت یافت درزن.
خاقانی.
کس از مرد در شهر و از زن نماند
در آن بتکده جای درزن نماند.
سعدی
دوازده عدد از چیزی. (یادداشت مرحوم دهخدا). در تداول امروز عرب زبانان نیز بهمین معنی بکار رود. دوجین. دوزن
لغت نامه دهخدا
تصویری از ترزن
تصویر ترزن
گرانمایگی، ایستایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرزن
تصویر جرزن
کسی که در قمار و بازی جر زند و دبه درآورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برزن
تصویر برزن
کوی، کوچه، محله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارزن
تصویر ارزن
معرب ارژن، چوبی که از وی عصا بسازند، یکی از غلات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزنه
تصویر رزنه
آبگیر پشته آبگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برزن
تصویر برزن
((بَ زَ))
کوی، محله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درزن
تصویر درزن
((دَ رْ زَ))
سوزن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارزن
تصویر ارزن
((اَ زَ))
گیاهی از تیره گندمیان دارای ساقه های کوتاه و دانه های ریز، دانه های آن را بیشتر به طیور می دهند، غالباً بعد از برداشت حاصل جو و گندم کاشته می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برزن
تصویر برزن
محله
فرهنگ واژه فارسی سره
کوچه، کوی، محله، ناحیه، شهرداری منطقه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آخوندک
فرهنگ گویش مازندرانی
جرزن در بازی، جرزننده، جدل کننده، دعوایی
فرهنگ گویش مازندرانی
سوزن
فرهنگ گویش مازندرانی