زن باوقار، بانوی متین، خانم محترم، درخت انگور، (فتحه ر) صفت فاعلی از رزیدن به معنای رنگ کردن، جمع رز است اما غالباً به عنوان مفرد بکار میرود به معنای تاکستان
زن باوقار، بانوی متین، خانم محترم، درخت انگور، (فتحه ر) صفت فاعلی از رزیدن به معنای رنگ کردن، جمع رز است اما غالباً به عنوان مفرد بکار میرود به معنای تاکستان
نام پدر ابواحمد محمد مروزی که از محدثین است. (از یادداشت مؤلف). یکی از ویژگی های بارز محدثان، دقت در نقل حدیث همراه با بررسی دقیق زنجیره راویان بود. آنان با استفاده از فنون پیشرفته نقد حدیث، توانستند روایات صحیح را از میان انبوهی از احادیث جعلی یا ضعیف جدا کنند. محدث کسی بود که با بررسی دقیق سند (اسناد روایت)، متن حدیث، و تطبیق آن با منابع دیگر، به راستی آزمایی سنت پیامبر اسلام می پرداخت و آن را حفظ می کرد. رزام بن مالک بن حنظله. پدر قبیله ای است از تمیم. (آنندراج) (منتهی الارب)
نام پدر ابواحمد محمد مروزی که از محدثین است. (از یادداشت مؤلف). یکی از ویژگی های بارز محدثان، دقت در نقل حدیث همراه با بررسی دقیق زنجیره راویان بود. آنان با استفاده از فنون پیشرفته نقد حدیث، توانستند روایات صحیح را از میان انبوهی از احادیث جعلی یا ضعیف جدا کنند. محدث کسی بود که با بررسی دقیق سند (اسناد روایت)، متن حدیث، و تطبیق آن با منابع دیگر، به راستی آزمایی سنت پیامبر اسلام می پرداخت و آن را حفظ می کرد. رزام بن مالک بن حنظله. پدر قبیله ای است از تمیم. (آنندراج) (منتهی الارب)
مصدر به معنی رزوم. (منتهی الارب). بر زمین ماندن شتر از لاغری. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). برنخاستن شتر از لاغری. (از اقرب الموارد). و رجوع به رزوم شود، گرد آوردن چیزی در جامه. (از متن اللغه) (آنندراج) (منتهی الارب)
مصدر به معنی رُزوم. (منتهی الارب). بر زمین ماندن شتر از لاغری. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). برنخاستن شتر از لاغری. (از اقرب الموارد). و رجوع به رُزوم شود، گرد آوردن چیزی در جامه. (از متن اللغه) (آنندراج) (منتهی الارب)
احمد بن محمد بن علویه رزاز جرجانی، مکنی به ابوالعباس. وی از محمد بن غالب تمتام و ابوبکر بن باغندی روایت کرد. و اسماعیل بن سوید خیاط و ابواسحاق مؤدب از او روایت دارند. (از لباب الانساب) محمد بن عبیدالله. از حسین بن فهد موصلی و جز او حدیث شنید، وخطیب ابوبکر از او روایت دارد. (از لباب الانساب) لقب ابوجعفر بن بختری. (منتهی الارب) (تاح العروس ج 4 ص 38)
احمد بن محمد بن علویه رزاز جرجانی، مکنی به ابوالعباس. وی از محمد بن غالب تمتام و ابوبکر بن باغندی روایت کرد. و اسماعیل بن سوید خیاط و ابواسحاق مؤدب از او روایت دارند. (از لباب الانساب) محمد بن عبیدالله. از حسین بن فهد موصلی و جز او حدیث شنید، وخطیب ابوبکر از او روایت دارد. (از لباب الانساب) لقب ابوجعفر بن بختری. (منتهی الارب) (تاح العروس ج 4 ص 38)
برنج فروش. (ناظم الاطباء) (از لباب الانساب) (از اقرب الموارد). کرنج فروش. (دهار). کسی که برنج (رزّ) میفروشد. (فرهنگ نظام). منسوب است به ارز که برنج باشد. (از انساب سمعانی) ، کسی که شلتوک را با دنگ کوفته برنج میسازد و رزازی کار برنجکوب است و این معنی مخصوص فارسی است. (فرهنگ نظام). کسی که شالی را میکوبد و برنج را از پوست جداکرده سفید میکند. (ناظم الاطباء). برنج کوب. (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) : گر به سجده آدمی بهتر شدی دنگ هر رزاز پیغمبر شدی. (از یادداشت مؤلف)
برنج فروش. (ناظم الاطباء) (از لباب الانساب) (از اقرب الموارد). کرنج فروش. (دهار). کسی که برنج (رُزّ) میفروشد. (فرهنگ نظام). منسوب است به ارز که برنج باشد. (از انساب سمعانی) ، کسی که شلتوک را با دنگ کوفته برنج میسازد و رزازی کار برنجکوب است و این معنی مخصوص فارسی است. (فرهنگ نظام). کسی که شالی را میکوبد و برنج را از پوست جداکرده سفید میکند. (ناظم الاطباء). برنج کوب. (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) : گر به سجده آدمی بهتر شدی دنگ هر رزاز پیغمبر شدی. (از یادداشت مؤلف)
رزاح. افتادن شتر از ماندگی یا لاغری. (از اقرب الموارد). افتادن شتر از ماندگی و لاغری و لاغر گردیدن آن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). مصدر به معنی رزوح. (منتهی الارب). رجوع به رزوح شود. سخت لاغر شدن ستور و بماندن. (مصادر اللغۀ زوزنی) ، ضعیف و بدحال شدن، با نیزه زدن کسی را، افتادن انگور. (از اقرب الموارد)
رُزاح. افتادن شتر از ماندگی یا لاغری. (از اقرب الموارد). افتادن شتر از ماندگی و لاغری و لاغر گردیدن آن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). مصدر به معنی رُزوح. (منتهی الارب). رجوع به رُزوح شود. سخت لاغر شدن ستور و بماندن. (مصادر اللغۀ زوزنی) ، ضعیف و بدحال شدن، با نیزه زدن کسی را، افتادن انگور. (از اقرب الموارد)
ده مرکز بخش رزاب شهرستان سنندج. سکنۀ آن 500 تن. آب آنجا از چشمه. محصولات عمده آن غلات و لبنیات و مختصر توتون. از ادارات دولتی بخشداری، نمایندۀ دارایی، نمایندۀ بهداری، پست و تلگراف و پاسگاه انتظامی دارد. بوسیلۀ تلفن با مریوان و سنندج ارتباط دارد. راه آنجا ماشین رو است. خود بخش که آویهنک نیز نامیده میشود، بعلت اینکه قریۀ رزاب مرکز آن میباشد بنام رزاب خوانده شده است. حدود بخش: شمال: بخش مریوان. جنوب خاور: بخش کامیاران. خاور: بخش مرکزی سنندج. باختر: دهستان اورامان لهون از بخش پاوه. شمال باختر: حدود قراء ازلی و درکی مرز ایران و عراق. وضع کلی طبیعی: منطقۀ بخش کوهستانی قسمت جنوب و باختری آن پرشیب و صعب العبور. شعب رود خانه سیروان بنامهای مختلف در این بخش جریان دارد. و هوای نواحی کوهستانی سردسیر و سالم و هوای نواحی رودخانه پرپشه و ناسالم است. این بخش از سه دهستان بشرح زیر تشکیل شده: 1- اورامان تخت 47 آبادی 14500 تن جمعیت. 2- ژاوه رود 39 آبادی 20000 تن جمعیت. 3- کلاترزان 49 آبادی 9500 تن جمعیت. جمع: 135 آبادی 44000 تن جمعیت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
ده مرکز بخش رزاب شهرستان سنندج. سکنۀ آن 500 تن. آب آنجا از چشمه. محصولات عمده آن غلات و لبنیات و مختصر توتون. از ادارات دولتی بخشداری، نمایندۀ دارایی، نمایندۀ بهداری، پست و تلگراف و پاسگاه انتظامی دارد. بوسیلۀ تلفن با مریوان و سنندج ارتباط دارد. راه آنجا ماشین رو است. خود بخش که آویهنک نیز نامیده میشود، بعلت اینکه قریۀ رزاب مرکز آن میباشد بنام رزاب خوانده شده است. حدود بخش: شمال: بخش مریوان. جنوب خاور: بخش کامیاران. خاور: بخش مرکزی سنندج. باختر: دهستان اورامان لهون از بخش پاوه. شمال باختر: حدود قراء ازلی و درکی مرز ایران و عراق. وضع کلی طبیعی: منطقۀ بخش کوهستانی قسمت جنوب و باختری آن پرشیب و صعب العبور. شعب رود خانه سیروان بنامهای مختلف در این بخش جریان دارد. و هوای نواحی کوهستانی سردسیر و سالم و هوای نواحی رودخانه پرپشه و ناسالم است. این بخش از سه دهستان بشرح زیر تشکیل شده: 1- اورامان تخت 47 آبادی 14500 تن جمعیت. 2- ژاوه رود 39 آبادی 20000 تن جمعیت. 3- کلاترزان 49 آبادی 9500 تن جمعیت. جمع: 135 آبادی 44000 تن جمعیت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
جمع واژۀ رز. (ناظم الاطباء) (آنندراج). درخت انگور. (شعوری ج 2 ص 12). و غالباً بجای مفرد بکار رود: آن برگ رزان است که بر شاخ رزان است گویی بمثل پیرهن رنگرزان است. منوچهری. شد از بیم رخها به رنگ رزان سر تیغ چون دست وشّی رزان. اسدی. خزان بد گه برگ ریز رزان جهان سبز بیرم، بزردی رزان. اسدی. بهمن کنون زرگر شود برگ رزان چون زر شود. ناصرخسرو. هرکه در دهر کشد سر ز تو چون شاخ رزان پایمال ستم و غصه شود چون انگور. سلمان ساوجی. ، تاکستانها. موستانها. باغهای انگور: نشابوریان بر رزان و باغها میشدند و مردان ریش میگرفتند و بیرون میکشیدند و سرشان میبریدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). از صعبی هزیمت و بیم نشابوریان که از جان خود بترسیدندی و در آن رزان و باغها خود را افکندند و سلاحها بینداخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). وقت خزان به یاد رزان شد دلم فراخ وقت بهار شاد به سبزه و گیا شدم. ناصرخسرو. حرف چبود تا تو اندیشی از آن صوت چبود خار دیوار رزان. مولوی
جَمعِ واژۀ رز. (ناظم الاطباء) (آنندراج). درخت انگور. (شعوری ج 2 ص 12). و غالباً بجای مفرد بکار رود: آن برگ رزان است که بر شاخ رزان است گویی بمَثَل پیرهن رنگرزان است. منوچهری. شد از بیم رخها به رنگ رزان سر تیغ چون دست وَشّی رزان. اسدی. خزان بد گه برگ ریز رزان جهان سبز بیرم، بزردی رزان. اسدی. بهمن کنون زرگر شود برگ رزان چون زر شود. ناصرخسرو. هرکه در دهر کشد سر ز تو چون شاخ رزان پایمال ستم و غصه شود چون انگور. سلمان ساوجی. ، تاکستانها. موستانها. باغهای انگور: نشابوریان بر رزان و باغها میشدند و مردان ریش میگرفتند و بیرون میکشیدند و سرشان میبریدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). از صعبی هزیمت و بیم نشابوریان که از جان خود بترسیدندی و در آن رزان و باغها خود را افکندند و سلاحها بینداخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). وقت خزان به یاد رزان شد دلم فراخ وقت بهار شاد به سبزه و گیا شدم. ناصرخسرو. حرف چبود تا تو اندیشی از آن صوت چبود خار دیوار رزان. مولوی
گویا نام یکی از دروازه های طابران یا طبران مرکز طوس بوده است. در چهارمقاله آمده: جنازه فردوسی به دروازۀ رزان بیرون همی بردند در آن حال مذکری بود در طبران تعصب کرد و گفت من رها نکنم تا جنازه در گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود. (چهارمقاله چ خاور ص 43) نام ناحیه ای بوده در کوههای غور میان هرات و بصره. ابوالفضل بیهقی گوید: و امیر از آنجا حرکت سوی ناحیت رزان کرد و مردم رزان چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری بگریخته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111). و رجوع به ص 116 چ فیاض شود
گویا نام یکی از دروازه های طابران یا طبران مرکز طوس بوده است. در چهارمقاله آمده: جنازه فردوسی به دروازۀ رزان بیرون همی بردند در آن حال مذکری بود در طبران تعصب کرد و گفت من رها نکنم تا جنازه در گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود. (چهارمقاله چ خاور ص 43) نام ناحیه ای بوده در کوههای غور میان هرات و بصره. ابوالفضل بیهقی گوید: و امیر از آنجا حرکت سوی ناحیت رزان کرد و مردم رزان چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری بگریخته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111). و رجوع به ص 116 چ فیاض شود
نعت فاعلی از رزیدن. رنگ کننده. (آنندراج). و رجوع به رز ورنگرز شود، رنگین. الوان: آن برگ رزان بین که برآن شاخ رزان است گویی به مثل پیرهن رنگرزان است. منوچهری
نعت فاعلی از رزیدن. رنگ کننده. (آنندراج). و رجوع به رَز ورنگرز شود، رنگین. الوان: آن برگ رزان بین که برآن شاخ رزان است گویی به مَثَل پیرهن رنگرزان است. منوچهری