جدول جو
جدول جو

معنی ردشدن - جستجوی لغت در جدول جو

ردشدن
رفوزه شدن، مردودشدن، عبور، گذر، عبور کردن، گذشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رد شدن
تصویر رد شدن
گذشتن، عبور کردن
پذیرفته نشدن، رفوزه شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درشدن
تصویر درشدن
شلیک شدن، مردن، رفتن، مشغول شدن، مخلوط شدن، درآمدن، داخل شدن
فرهنگ فارسی عمید
(لَچْ چَ)
رانده شده. (یادداشت مؤلف). مطرود. دورگردیده شده. دورداشته شده:
بر محک رغبتم بیش مزن بهر آنک
رده شدۀ عالمم قلب همه دستها.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ فُ زَ دَ)
قبول نشدن. پذیرفته نشدن. مردود گردیدن. (یادداشت مؤلف). مردودشدن. رفوزه شدن (در امتحان). (فرهنگ فارسی معین).
- رد شدن پیشنهاد در مجلس شوری یا سنا، پذیرفته نشدن آن. (یادداشت مؤلف).
- رد شدن شاگرد در امتحان، قبول نشدن وی در آزمایش. (یادداشت مؤلف).
، گذشتن. رفتن و گذشتن. عبور کردن. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین) : رد شو، بگذر. (یادداشت مؤلف) ، دور شدن. (ناظم الاطباء) ، رانده شدن. مردود شدن:
بد ز گستاخی کسوف آفتاب
شد عزازیلی ز جرأت رد باب.
مولوی.
گر از درگه ما شود نیز رد
پس آنگه چه فرق از صنم تا صمد.
(بوستان).
، پشت دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ گُ تَ)
اندرون شدن. (آنندراج). درآمدن. داخل شدن. درون آمدن. در رفتن. (ناظم الاطباء). درون رفتن. بدرون شدن. داخل گردیدن. داخل گشتن. ورود کردن. حلول کردن. وارد گردیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دخول. ولوج. ادخال. تغلغل. (دهار) (المصادر زوزنی). دخول. (دهار). مدخل. (تاج المصادر بیهقی) : زکریا علیه السلام از شهر بگریخت و روی سوی شام نهاد که از پس مریم برود... و بر در شهر درختی بود... زکریا به آن درخت درشد. (ترجمه طبری بلعمی).
درشد به چتر ماه سنانهای آفتاب
وز حیف شخص ماه سر اندر سپر کشید.
کسائی (از سندبادنامه ص 221).
به گوش و سر هر کسی در شود
همه نیک و بد آن سخن بشنود.
فردوسی.
به دژ در شد و کشتن اندر گرفت
همه گنجهای کهن برگرفت.
فردوسی.
به دژ درشدآن شاه آزادگان
ابا پیر گودرز کشوادگان.
فردوسی.
گر آنجا در شوی آگاه گردی
مرا گردی بدین گفتار یاور.
فرخی.
درشود بی زخم و زجر و درشود بی ترس و بیم
همچو آذرشت به آتش همچو مرغابی به جوی.
منوچهری.
تا پیش ملک درشد. (تاریخ سیستان). درشدن احمد بن اسماعیل به بست و بند کردن محمد بن علی لیث را. (تاریخ سیستان). بعاقبت، امیر اجل تاج الدین ابوالفضل در شد در شارستان به امیری نشست. (تاریخ سیستان). عبدالرحمان گفت معنی ندارد که ده مرد به یک جسم درشود. (تاریخ سیستان). در میان ده هزار مرد درشد. (تاریخ سیستان).
به آتش درشود گرچه چو خشم اوست سوزنده
به دریا درشود ورچه چو جود اوست پهناور.
؟ (از لغت نامۀ اسدی).
گفتند اگر خداوند [مسعود] فرماید... وی را [محمود را] فروگیریم که چون ما درشویم بیرونیان نیز با ما یار شوند و تو ازغضاضت برهی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). چون عجم رابزدند و از مدائن بتاختند و یزدگرد بگریخت و آن کارهای بزرگ بانام برفت اما در میان زمین غور ممکن نگشت که درشدندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 115).
به هر جایی که خواهی درشدن را
نگه کن راه بیرون آمدن را.
ناصرخسرو.
عرش پر نور و بلند است به زیرش در شو
تا مگر بهره بیابد دلت از نور و ضیاش.
ناصرخسرو.
خط خدای زود بیاموزی
گر در شوی به خانه پیغمبر
گر در شوی به خانه ش بر خاکت
شمشاد و لاله روید و سیسنبر.
ناصرخسرو.
در هر فرسخی صدهزار سوار را باز می گردانید تا تنها ماند، به غاری درشد و توبرۀ اسب در گردن انداخت. (قصص الانبیاء ص 8). گفت عصایم را در زیر درخت طوبی گذاشتم درشوم و بیاورم، درشد و بر تخت نشست و بیرون نیامد. (قصص الانبیاء ص 31). گفت در این بتخانه شود این بتان را به من بخوان، کودک درشد. (قصص الانبیاءص 191). گفتا هر کس را هوس تماشا و نعمت... درشود. (مجمل التواریخ والقصص). از دروازۀ رودبار اشتر درمی شد و جنازه فردوسی به دروازۀ رزان بیرون همی بردند. (چهارمقاله). روی به عنصری کرد و گفت پیش سلطان درشو و خویشتن بدو بنمای. (چهارمقاله).
تا صبح دمد آمده باخدمتکاران
تا شام شود درشده با روزه گشایان.
سوزنی.
حاجب درشد و گفت... (تاریخ بیهق).
پرده دارا تو یکی درشو و احوال بدان
تا چگونه ست بهش هست که دلها در است.
انوری.
چو باد از در هر کس نخوانده درنشوم
چو خاک هم خود را بی خطر بنگذارم.
خاقانی.
[گازر] خواست که درشود و پسر و خر را از سطوات بلیات و غرقاب سیلاب بیرون آرد. (سندبادنامه ص 116). نقلست که جماعتی بر او درشدند و خواستند که بر او سخنی بگیرند. (تذکرهالاولیاء عطار).
عبدالواحد عامر گوید من و سفیان ثوری به بیمار پرسی رابعه درشدیم از هیبت او سخن ابتدا نتوانستم کرد. (تذکرهالاولیاء عطار).
به دروازۀ مرگ چون درشوند
به یک لحظه با هم برابر شوند.
سعدی.
اًقمار، درشدن به ماهتاب. (از منتهی الارب). تخلل،میان گروهی درشدن. (دهار). ثغر، درشدن میان کفر و اسلام. خدع، به سوراخ درشدن سوسمار. (از منتهی الارب).
- به خواب درشدن، به خواب رفتن: سوم قدح بخوردم به خواب خوش درشدم. (نوروزنامه).
- به زمین (سنگ، خاک، گل) درشدن، فروشدن. فرورفتن. فروشدن به خاک. غائب شدن در خاک. فروشدن در گل. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
که گر سنگ را او بسر برشدی
همی هر دو پایش بدو درشدی.
فردوسی.
گرچه به هوا برشد چون مرغ همیدون
ورچه به زمین درشد چون مردم مائی.
منوچهری.
- به کاری درشدن، به کاری مشغول شدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). داخل شدن در آن. آغاز کردن بدان. شروع کردن به کاری. آغازیدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). اًرجاف. تنشیم. (تاج المصادر بیهقی). خوض:
زمین از نقش گوناگون چنان دیبای ششتر شد
هزارآوای مست اینک به شغل خویشتن درشد.
فرخی.
- در زره درشدن، ملبس به زره گردیدن. زره به تن کردن:
خاسته از مرغزار غلغل تیم و عدی
درشده آب کبود در زره داودی.
منوچهری.
، مخلوط شدن. در هم شدن. آمیختن:
باید که بود مرد گهی شاد گهی زار
نیکی به بدی درشده و کام به ناکام.
قطران.
- بهم درشدن، داخل یکدیگر گردیدن. در هم تنیدن. پیچیدن در یکدیگر. اختلاف. اشتباک. التفاف. (دهار). تداخل. تواشج. (المصادر زوزنی) (دهار). موج، به هم درشدن مردمان. (دهار)
لغت نامه دهخدا
تصویری از واردشدن
تصویر واردشدن
آگاه شدن، رسیدن داخل شدن، مطلع شدن
فرهنگ لغت هوشیار
مدور شدن گرد گشتن استداره، جمع شدن گردآمدن اجتماع کردن: این مجلس سلطان را که این جا نشسته ایم هیچ حرمت نیست ما کاری را اینجا گرد شده ایم
فرهنگ لغت هوشیار
پذیرفته نشدن، گذشتن عبور کردن گذشتن، پذیرفته نشدن، مردود شدن رفوزه شدن (در امتحان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستردشدن
تصویر مستردشدن
استرداد شدن برگشتن پس داده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رد شدن
تصویر رد شدن
گذشتن، عبور کردن، پذیرفته نشدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رد شدن
تصویر رد شدن
الرّفض
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از رد شدن
تصویر رد شدن
Row
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از رد شدن
تصویر رد شدن
aligner
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از رد شدن
تصویر رد شدن
排列
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از رد شدن
تصویر رد شدن
kupanga
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از رد شدن
تصویر رد شدن
выстраивать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از رد شدن
تصویر رد شدن
ausrichten
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از رد شدن
تصویر رد شدن
вишиковувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از رد شدن
تصویر رد شدن
صف لگانا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از رد شدن
تصویر رد شدن
সারিবদ্ধ করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از رد شدن
تصویر رد شدن
จัดเรียง
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از رد شدن
تصویر رد شدن
sıralamak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از رد شدن
تصویر رد شدن
alinhar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از رد شدن
تصویر رد شدن
정렬하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از رد شدن
تصویر رد شدن
整列する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از رد شدن
تصویر رد شدن
לסדר
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از رد شدن
تصویر رد شدن
menyusun
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از رد شدن
تصویر رد شدن
पंक्ति लगाना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از رد شدن
تصویر رد شدن
ustawiać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از رد شدن
تصویر رد شدن
alinear
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از رد شدن
تصویر رد شدن
allineare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از رد شدن
تصویر رد شدن
ordenen
دیکشنری فارسی به هلندی