ریگ، کلمه تحسین به معنی ویحک، یعنی ای نیکبخت، (ازشرفنامۀ منیری) (از برهان) (ناظم الاطباء)، ای خوشا، ندای خوشبختی، (از فرهنگ لغات ولف)، به معنی ندای خوشبختی یعنی ای خوشبخت، نوشته اند، مأخذ کلمه معلوم نیست، نلدکه مستشرق آلمانی تصور می کند ویک بوده و تصحیف شده، صاحب انجمن آرا گفته ویحک عربی است که ویک شده بعد واو به راء خوانده شده، در فرهنگ شاهنامۀ عبدالقادر بغدادی و بعضی چاپهای دیگر شاهنامه هم ویک ضبط است، (فرهنگ لغات شاهنامه)، علامۀ فقید محمد قزوینی گوید: از این تفسیر واضح می شود که مؤلف ظاهراً ’ویک’ (بفتح اول) عربی را ’ریک’ خوانده و آن را فارسی تصور کرده، (از حاشیۀ برهان چ معین) : سخن گفتن خوب و گفتار نیک نگردد کهن تا جهان است و ریک، فردوسی، اگر شاخ برخیزد از بیخ نیک تو با شاخ تندی میاغاز ریک، فردوسی، - ریک یافتن، شادمانی و نیک بختی یافتن: بجز شادمانی و جز نام نیک از این زندگانی نیابی تو ریک، فردوسی، رجوع به ویک شود
ریگ، کلمه تحسین به معنی ویحک، یعنی ای نیکبخت، (ازشرفنامۀ منیری) (از برهان) (ناظم الاطباء)، ای خوشا، ندای خوشبختی، (از فرهنگ لغات ولف)، به معنی ندای خوشبختی یعنی ای خوشبخت، نوشته اند، مأخذ کلمه معلوم نیست، نلدکه مستشرق آلمانی تصور می کند ویک بوده و تصحیف شده، صاحب انجمن آرا گفته ویحک عربی است که ویک شده بعد واو به راء خوانده شده، در فرهنگ شاهنامۀ عبدالقادر بغدادی و بعضی چاپهای دیگر شاهنامه هم ویک ضبط است، (فرهنگ لغات شاهنامه)، علامۀ فقید محمد قزوینی گوید: از این تفسیر واضح می شود که مؤلف ظاهراً ’ویک’ (بفتح اول) عربی را ’ریک’ خوانده و آن را فارسی تصور کرده، (از حاشیۀ برهان چ معین) : سخن گفتن خوب و گفتار نیک نگردد کهن تا جهان است و ریک، فردوسی، اگر شاخ برخیزد از بیخ نیک تو با شاخ تندی میاغاز ریک، فردوسی، - ریک یافتن، شادمانی و نیک بختی یافتن: بجز شادمانی و جز نام نیک از این زندگانی نیابی تو ریک، فردوسی، رجوع به ویک شود
آوند چرمین که در آن آب حمل می کنند، مشک، (ناظم الاطباء)، مشکی که در آن شراب و شیره و روغن کنند، (آنندراج)، خی، نحی، قربه، زق، سقاء، عجوز، (یادداشت مؤلف)، فرق خیک و مشک آنست که پشم خیک برجاست و از آن مشک سترده است: پس بفرمود تا از بهر ایشان طعام ساختند بره بریان کردند و خیکی می بیاوردند و آنروز طعام و شراب داد، (ترجمه طبری بلعمی)، خیز و پیش آر از آن می خوشبوی زود بگشای خیک را استیم، خسروی، یکی خیک می داشتند آن زمان گرفتند یک ماده گور گران، فردوسی، ز گنجور دستور بستد کلید خورشخانه و خیکهای نبید، فردوسی، آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پرنبید سربسته و نبرده بدو دست هیچکس، بهرامی، آن خجش ز گردنش بیاویخته گویی خیکی است پر از باد بیاویخته از بار، لبیبی، ز تن رفته خون با گل آمیخته چو خیک سیه باده زو ریخته، اسدی، روزگار عصیر انگورست خم ازو مست و خیک مخمور است ابوالفرج رونی (از سندبادنامه)، خرسر و خرس روی و سگ سیرت خر گرفته بکول خیک شراب، سوزنی، موی برخیک دمیده ز حد تیغ زن است تا بخلوت لب خون بر لب بنت العنب است، انوری (از آنندراج)، خیک است زنگی خفقان دار کز جگر وقت دهان گشا همه صفرا برافکند، خاقانی، کو خیک براندوده به قیر و ز درونش تن عودی و مشکی شده دل ناری و مائی، خاقانی، دو پستان چون دو خیک آب رفته ز زانو زور و از تن تاب رفته، نظامی، خری آبکش بود و خیکش درید کری بنده غم خورد و خر میدوید، نظامی، بفرمود تا بر خیکها فرودمند و بر خویشتن بندند و از آب بگذرند، (ترجمه تاریخ یمینی)، بعضی بخیکها بگذشتند و بعضی در نواحی اسبان زدند، (ترجمه تاریخ یمینی)، باده در خیک و بنگ در انبان گرنه دیوانه ای مشو جنبان، اوحدی، - امثال: خیک بزرگ روغنش خوب نمیشود، خیک درید و هم خر افتاد، کنایه از آن است که کار گذشته اصلاح نخواهد یافت، (انجمن آرای ناصری) : یکباره دلش ز پا درافتاد هم خیک درید و هم خر افتاد، نظامی، ما دست از خیک پنیر برداشتیم خیک دست از سر ما برنمیدارد، ما او را ول کردیم او ما را ول نمیکند، نه خری افتاد و نه خیکی درید، کنایه از آن است که هنوز فرصت باقی است و وضع غیر موافقی پیش نیامده است، - خیک آب، راویه، مشک آب، - خیک باد، خیکی که از باد انباشته اند، - خیک روغن، خیکی که در آن روغن کنند، مساو، (منتهی الارب)، - مثل خیک باد، کنایه از ورم سخت و آماس بسیار است
آوند چرمین که در آن آب حمل می کنند، مشک، (ناظم الاطباء)، مشکی که در آن شراب و شیره و روغن کنند، (آنندراج)، خی، نِحی، قِربَه، زق، سقاء، عَجوز، (یادداشت مؤلف)، فرق خیک و مشک آنست که پشم خیک برجاست و از آن مشک سترده است: پس بفرمود تا از بهر ایشان طعام ساختند بره بریان کردند و خیکی می بیاوردند و آنروز طعام و شراب داد، (ترجمه طبری بلعمی)، خیز و پیش آر از آن می خوشبوی زود بگشای خیک را استیم، خسروی، یکی خیک می داشتند آن زمان گرفتند یک ماده گور گران، فردوسی، ز گنجور دستور بستد کلید خورشخانه و خیکهای نبید، فردوسی، آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پرنبید سربسته و نبرده بدو دست هیچکس، بهرامی، آن خجش ز گردنش بیاویخته گویی خیکی است پر از باد بیاویخته از بار، لبیبی، ز تن رفته خون با گل آمیخته چو خیک سیه باده زو ریخته، اسدی، روزگار عصیر انگورست خم ازو مست و خیک مخمور است ابوالفرج رونی (از سندبادنامه)، خرسر و خرس روی و سگ سیرت خر گرفته بکول خیک شراب، سوزنی، موی برخیک دمیده ز حد تیغ زن است تا بخلوت لب خون بر لب بنت العنب است، انوری (از آنندراج)، خیک است زنگی خفقان دار کز جگر وقت دهان گشا همه صفرا برافکند، خاقانی، کو خیک براندوده به قیر و ز درونش تن عودی و مشکی شده دل ناری و مائی، خاقانی، دو پستان چون دو خیک آب رفته ز زانو زور و از تن تاب رفته، نظامی، خری آبکش بود و خیکش درید کری بنده غم خورد و خر میدوید، نظامی، بفرمود تا بر خیکها فرودمند و بر خویشتن بندند و از آب بگذرند، (ترجمه تاریخ یمینی)، بعضی بخیکها بگذشتند و بعضی در نواحی اسبان زدند، (ترجمه تاریخ یمینی)، باده در خیک و بنگ در انبان گرنه دیوانه ای مشو جنبان، اوحدی، - امثال: خیک بزرگ روغنش خوب نمیشود، خیک درید و هم خر افتاد، کنایه از آن است که کار گذشته اصلاح نخواهد یافت، (انجمن آرای ناصری) : یکباره دلش ز پا درافتاد هم خیک درید و هم خر افتاد، نظامی، ما دست از خیک پنیر برداشتیم خیک دست از سر ما برنمیدارد، ما او را ول کردیم او ما را ول نمیکند، نه خری افتاد و نه خیکی درید، کنایه از آن است که هنوز فرصت باقی است و وضع غیر موافقی پیش نیامده است، - خیک آب، راویه، مشک آب، - خیک باد، خیکی که از باد انباشته اند، - خیک روغن، خیکی که در آن روغن کنند، مساو، (منتهی الارب)، - مثل خیک باد، کنایه از ورم سخت و آماس بسیار است
ظاهراً مصغر یا صورتی از رهی است: حسین کردنام از عرب که رهیک اصفهبد بود بر قراجه افتاد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد شهریار را که پیش من فرستاده دیده ام و دانسته اما بباید که رهیک از مخدوم بدید باشد، پادشاهی که در حق خدمتکار چندین شفقت و نعمت فرماید... آن هریک به هیچ حال دولت آن مخدوم نخواهد. (تاریخ طبرستان)
ظاهراً مصغر یا صورتی از رهی است: حسین کردنام از عرب که رهیک اصفهبد بود بر قراجه افتاد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد شهریار را که پیش من فرستاده دیده ام و دانسته اما بباید که رهیک از مخدوم بدید باشد، پادشاهی که در حق خدمتکار چندین شفقت و نعمت فرماید... آن هریک به هیچ حال دولت آن مخدوم نخواهد. (تاریخ طبرستان)
به معنی رکاک است و مذکر و مؤنث در آن یکی است. ج، رکاک و رککه. (از اقرب الموارد). مرد ناکس سست رای و ضعیف عقل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سست رأی و ضعیف. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی ص 2). فرومایه. (یادداشت مؤلف). سست و ضیعف. باریک و حقیر. (غیاث اللغات) (آنندراج). سست رای. (مهذب الاسماء). سست. ضعیف. حقیر. (ناظم الاطباء). سست. (دهار). سست. ضعیف. اندک. مقابل جزل. (یادداشت مؤلف) : این لجوجیت سخت پیکاری است وآن رکیکیت سست پیمانی است. مسعودسعد. ، سست و ضعیف. پست و سخیف. بی ارزش و کم ارزش: گر این قصیده نیامد چنانکه در خور بود از آنکه هستش معنی رکیک و لفظ ابتر. مسعودسعد. و شین آن لابد به رای رکیک و خاطرواهی پادشاه راجع شود. (سندبادنامه ص 79). بدل ستاند از ایشان بجای پنبه و پشم چه شعرهای رکیک و چه نثرهای تباه. سوزنی. دلوچی و حبل چی و چرخ چی این مثال بس رکیک است ای غوی. مولوی. یکی از وزراء گفت: لایق قدر بلند پادشاهان نباشد به خانه دهقانی رکیک التجا بردن. (گلستان). قارون ز دین بر آمد و دنیا بر او نماند بازی رکیک بود که موشی شکار کرد. سعدی. ، زشت و قبیح و ناپسند: لغات مشدیها و لغات مستهجنه نباید درج شود مگر بعضی کلمات رکیکۀ عام الاستعمال که رکیک است ولی مستهجن نیست. (عبارت تقی زاده فرق بین رکیک و مستهجن) (یادداشت مؤلف). - رکیک سخن، سست سخن. که شعر و سخن سست و بی ارزش گوید: درین زمانه بسی شاعر رکیک سخن ز بهر کیکی بر آتش افکنند گلیم. سوزنی. رجل رکیک العلم، مرد کم علم و دانش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، آنکه بر اهل خود غیرت ندارد یا آنکه اهل آن مهابت آن ندارند. مذکر و مؤنث در آن یکی است. ج، رکاک. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آنکه بر اهل خانه خود غیرت ندارد. (آنندراج) (غیاث اللغات). بی غیرت. (یادداشت مؤلف)
به معنی رُکاک است و مذکر و مؤنث در آن یکی است. ج، رِکاک و رَکَکَه. (از اقرب الموارد). مرد ناکس سست رای و ضعیف عقل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سست رأی و ضعیف. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی ص 2). فرومایه. (یادداشت مؤلف). سست و ضیعف. باریک و حقیر. (غیاث اللغات) (آنندراج). سست رای. (مهذب الاسماء). سست. ضعیف. حقیر. (ناظم الاطباء). سست. (دهار). سست. ضعیف. اندک. مقابل جزل. (یادداشت مؤلف) : این لجوجیت سخت پیکاری است وآن رکیکیت سست پیمانی است. مسعودسعد. ، سست و ضعیف. پست و سخیف. بی ارزش و کم ارزش: گر این قصیده نیامد چنانکه در خور بود از آنکه هستش معنی رکیک و لفظ ابتر. مسعودسعد. و شین آن لابد به رای رکیک و خاطرواهی پادشاه راجع شود. (سندبادنامه ص 79). بدل ستاند از ایشان بجای پنبه و پشم چه شعرهای رکیک و چه نثرهای تباه. سوزنی. دلوچی و حبل چی و چرخ چی این مثال بس رکیک است ای غوی. مولوی. یکی از وزراء گفت: لایق قدر بلند پادشاهان نباشد به خانه دهقانی رکیک التجا بردن. (گلستان). قارون ز دین بر آمد و دنیا بر او نماند بازی رکیک بود که موشی شکار کرد. سعدی. ، زشت و قبیح و ناپسند: لغات مشدیها و لغات مستهجنه نباید درج شود مگر بعضی کلمات رکیکۀ عام الاستعمال که رکیک است ولی مستهجن نیست. (عبارت تقی زاده فرق بین رکیک و مستهجن) (یادداشت مؤلف). - رکیک سخن، سست سخن. که شعر و سخن سست و بی ارزش گوید: درین زمانه بسی شاعر رکیک سخن ز بهر کیکی بر آتش افکنند گلیم. سوزنی. رجل رکیک العلم، مرد کم علم و دانش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، آنکه بر اهل خود غیرت ندارد یا آنکه اهل آن مهابت آن ندارند. مذکر و مؤنث در آن یکی است. ج، رِکاک. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آنکه بر اهل خانه خود غیرت ندارد. (آنندراج) (غیاث اللغات). بی غیرت. (یادداشت مؤلف)