جدول جو
جدول جو

معنی رخیک - جستجوی لغت در جدول جو

رخیک
حالت غلتاندن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رخک
تصویر رخک
(دخترانه)
مرکب از رخ (چهره، صورت) + ک (نشانه تحبیب)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خیک
تصویر خیک
کیسه ای که از پوست دباغی شدۀ گوسفند برای نگهداری آب، دوغ، شراب و دیگر مایعات تهیه می شود، مشک
کنایه از شکم برجسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رکیک
تصویر رکیک
زشت و سخیف، ناپسند، بی ارزش، کم مایه، ضعیفه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رخیص
تصویر رخیص
ارزان، کم بها
فرهنگ فارسی عمید
ریگ، کلمه تحسین به معنی ویحک، یعنی ای نیکبخت، (ازشرفنامۀ منیری) (از برهان) (ناظم الاطباء)، ای خوشا، ندای خوشبختی، (از فرهنگ لغات ولف)، به معنی ندای خوشبختی یعنی ای خوشبخت، نوشته اند، مأخذ کلمه معلوم نیست، نلدکه مستشرق آلمانی تصور می کند ویک بوده و تصحیف شده، صاحب انجمن آرا گفته ویحک عربی است که ویک شده بعد واو به راء خوانده شده، در فرهنگ شاهنامۀ عبدالقادر بغدادی و بعضی چاپهای دیگر شاهنامه هم ویک ضبط است، (فرهنگ لغات شاهنامه)، علامۀ فقید محمد قزوینی گوید: از این تفسیر واضح می شود که مؤلف ظاهراً ’ویک’ (بفتح اول) عربی را ’ریک’ خوانده و آن را فارسی تصور کرده، (از حاشیۀ برهان چ معین) :
سخن گفتن خوب و گفتار نیک
نگردد کهن تا جهان است و ریک،
فردوسی،
اگر شاخ برخیزد از بیخ نیک
تو با شاخ تندی میاغاز ریک،
فردوسی،
- ریک یافتن، شادمانی و نیک بختی یافتن:
بجز شادمانی و جز نام نیک
از این زندگانی نیابی تو ریک،
فردوسی،
رجوع به ویک شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
مصغر روی. روی کوچک. روی ظریف و زیبا:
تا تو نیایی ننمایند هیچ
دخترکان رویکها از حجاب.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
آوند چرمین که در آن آب حمل می کنند، مشک، (ناظم الاطباء)، مشکی که در آن شراب و شیره و روغن کنند، (آنندراج)، خی، نحی، قربه، زق، سقاء، عجوز، (یادداشت مؤلف)، فرق خیک و مشک آنست که پشم خیک برجاست و از آن مشک سترده است: پس بفرمود تا از بهر ایشان طعام ساختند بره بریان کردند و خیکی می بیاوردند و آنروز طعام و شراب داد، (ترجمه طبری بلعمی)،
خیز و پیش آر از آن می خوشبوی
زود بگشای خیک را استیم،
خسروی،
یکی خیک می داشتند آن زمان
گرفتند یک ماده گور گران،
فردوسی،
ز گنجور دستور بستد کلید
خورشخانه و خیکهای نبید،
فردوسی،
آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پرنبید
سربسته و نبرده بدو دست هیچکس،
بهرامی،
آن خجش ز گردنش بیاویخته گویی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار،
لبیبی،
ز تن رفته خون با گل آمیخته
چو خیک سیه باده زو ریخته،
اسدی،
روزگار عصیر انگورست
خم ازو مست و خیک مخمور است
ابوالفرج رونی (از سندبادنامه)،
خرسر و خرس روی و سگ سیرت
خر گرفته بکول خیک شراب،
سوزنی،
موی برخیک دمیده ز حد تیغ زن است
تا بخلوت لب خون بر لب بنت العنب است،
انوری (از آنندراج)،
خیک است زنگی خفقان دار کز جگر
وقت دهان گشا همه صفرا برافکند،
خاقانی،
کو خیک براندوده به قیر و ز درونش
تن عودی و مشکی شده دل ناری و مائی،
خاقانی،
دو پستان چون دو خیک آب رفته
ز زانو زور و از تن تاب رفته،
نظامی،
خری آبکش بود و خیکش درید
کری بنده غم خورد و خر میدوید،
نظامی،
بفرمود تا بر خیکها فرودمند و بر خویشتن بندند و از آب بگذرند، (ترجمه تاریخ یمینی)، بعضی بخیکها بگذشتند و بعضی در نواحی اسبان زدند، (ترجمه تاریخ یمینی)،
باده در خیک و بنگ در انبان
گرنه دیوانه ای مشو جنبان،
اوحدی،
- امثال:
خیک بزرگ روغنش خوب نمیشود،
خیک درید و هم خر افتاد، کنایه از آن است که کار گذشته اصلاح نخواهد یافت، (انجمن آرای ناصری) :
یکباره دلش ز پا درافتاد
هم خیک درید و هم خر افتاد،
نظامی،
ما دست از خیک پنیر برداشتیم خیک دست از سر ما برنمیدارد، ما او را ول کردیم او ما را ول نمیکند،
نه خری افتاد و نه خیکی درید، کنایه از آن است که هنوز فرصت باقی است و وضع غیر موافقی پیش نیامده است،
- خیک آب، راویه، مشک آب،
- خیک باد، خیکی که از باد انباشته اند،
- خیک روغن، خیکی که در آن روغن کنند، مساو، (منتهی الارب)،
- مثل خیک باد، کنایه از ورم سخت و آماس بسیار است
لغت نامه دهخدا
(رَ)
گل نرم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ارزان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات) (فرهنگ سروری) (دهار). کم بها. ارزان، مقابل گران. (یادداشت مؤلف) :
نحاس و صفر مس و روی آنک است سرب
حلی است زیور و غالی گران رخیص ارزان.
ابونصر فراهی (نصاب الصبیان).
، نرم و نازک از جامه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، گیاه نرم و نازک. (از اقرب الموارد) ، مرگ زودکش. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج). مرگ سریع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
کلام نرم و آسان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). سخن نرم و آسان. (از اقرب الموارد) ، جاریه رخیم، دختر نرم و آسان گوی و سست آواز. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). دختر نرم و آسان گوی. (از اقرب الموارد). و رجوع به رخیمه شود. مرد نرم آواز و ضعیف. (غیاث اللغات). نرم آواز. (دهار) (بحر الجواهر) (مهذب الاسماء). نرم و آسان گوی. (از اقرب الموارد) ، کنایه از زاهد. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ظاهراً مصغر یا صورتی از رهی است: حسین کردنام از عرب که رهیک اصفهبد بود بر قراجه افتاد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد شهریار را که پیش من فرستاده دیده ام و دانسته اما بباید که رهیک از مخدوم بدید باشد، پادشاهی که در حق خدمتکار چندین شفقت و نعمت فرماید... آن هریک به هیچ حال دولت آن مخدوم نخواهد. (تاریخ طبرستان)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
سخت سوده و شکسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مهمیز. (ناظم الاطباء). تازیانه. (از شعوری ج 2 ص 12) ، آب پنیر، شیرزنه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
به معنی رکاک است و مذکر و مؤنث در آن یکی است. ج، رکاک و رککه. (از اقرب الموارد). مرد ناکس سست رای و ضعیف عقل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سست رأی و ضعیف. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی ص 2). فرومایه. (یادداشت مؤلف). سست و ضیعف. باریک و حقیر. (غیاث اللغات) (آنندراج). سست رای. (مهذب الاسماء). سست. ضعیف. حقیر. (ناظم الاطباء). سست. (دهار). سست. ضعیف. اندک. مقابل جزل. (یادداشت مؤلف) :
این لجوجیت سخت پیکاری است
وآن رکیکیت سست پیمانی است.
مسعودسعد.
، سست و ضعیف. پست و سخیف. بی ارزش و کم ارزش:
گر این قصیده نیامد چنانکه در خور بود
از آنکه هستش معنی رکیک و لفظ ابتر.
مسعودسعد.
و شین آن لابد به رای رکیک و خاطرواهی پادشاه راجع شود. (سندبادنامه ص 79).
بدل ستاند از ایشان بجای پنبه و پشم
چه شعرهای رکیک و چه نثرهای تباه.
سوزنی.
دلوچی و حبل چی و چرخ چی
این مثال بس رکیک است ای غوی.
مولوی.
یکی از وزراء گفت: لایق قدر بلند پادشاهان نباشد به خانه دهقانی رکیک التجا بردن. (گلستان).
قارون ز دین بر آمد و دنیا بر او نماند
بازی رکیک بود که موشی شکار کرد.
سعدی.
، زشت و قبیح و ناپسند: لغات مشدیها و لغات مستهجنه نباید درج شود مگر بعضی کلمات رکیکۀ عام الاستعمال که رکیک است ولی مستهجن نیست. (عبارت تقی زاده فرق بین رکیک و مستهجن) (یادداشت مؤلف).
- رکیک سخن، سست سخن. که شعر و سخن سست و بی ارزش گوید:
درین زمانه بسی شاعر رکیک سخن
ز بهر کیکی بر آتش افکنند گلیم.
سوزنی.
رجل رکیک العلم، مرد کم علم و دانش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، آنکه بر اهل خود غیرت ندارد یا آنکه اهل آن مهابت آن ندارند. مذکر و مؤنث در آن یکی است. ج، رکاک. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آنکه بر اهل خانه خود غیرت ندارد. (آنندراج) (غیاث اللغات). بی غیرت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رُزْ زَ)
نام پدر ملک صالح و طلایعبن رزیک وزیر مصر بوده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رخیص
تصویر رخیص
ارزان، کم بها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیک
تصویر ربیک
شوریده مغز گول، خرمانک خوراکی که از خرما و روغن سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهیک
تصویر رهیک
سوده، شکسته
فرهنگ لغت هوشیار
کم عقل، ناکس سست، نازک جامه، بسودنی، فرومایه پست، کم دان، یاوه، بی رگ بدرگ (بی غیرت) سست ضعیف، ناکس کم همت پست حقیر، زشت قبیح سخیف (سخن) مقابل رصین جمع رکاک رککه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخین
تصویر رخین
مهمیز، تازیانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخیم
تصویر رخیم
سخن آسان، آسانگوی، سست آوا، آوای پایین زیر نرم آواز
فرهنگ لغت هوشیار
مشک، آوند چرمین که در آن آب حمل می کنند ظرفی چرمین که در آن آب روغن شیره و جز آن کنند مشک. یا خیک اش پر است. سیر است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخیص
تصویر رخیص
((رَ))
ارزان، کم بها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخیم
تصویر رخیم
((رَ))
نرم آواز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رکیک
تصویر رکیک
((رَ))
سست، سست رأی، کم عقل، پست، حقیر، زشت، سخیف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیک
تصویر خیک
مشک، ظرف چرمین که در آن آب، دوغ، روغن و مانند آن ریزند
فرهنگ فارسی معین
ارزان، کم بها، مناسب
متضاد: گران
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زشت، سخیف، قبیح، ناپسند، نامعقول، سست، ضعیف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
غلتیدن اشیا
فرهنگ گویش مازندرانی
حالت غلتاندن
فرهنگ گویش مازندرانی
تلنگر، فضولی کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که اغلب اسهال دارد، اسهالی
فرهنگ گویش مازندرانی
رشیک، شریک
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی مارمولک
فرهنگ گویش مازندرانی