جدول جو
جدول جو

معنی رخشیدن - جستجوی لغت در جدول جو

رخشیدن
پرتو انداختن، درخشیدن، روشنایی دادن، تابیدن
تصویری از رخشیدن
تصویر رخشیدن
فرهنگ فارسی عمید
رخشیدن
(لَ جَ تَ)
تافتن و تابیدن. (ناظم الاطباء). درخشیدن و تابیدن. (آنندراج). تافتن. (یادداشت مؤلف). مخفف درخشیدن و بمعانی آن. (از شعوری ج ص 12) :
چمّیدن و قرارش گویی بحار باشد
رخشیدن شعاعش گویی نضار باشد.
منوچهری.
پیش فکر او که رخشد شمس وار
شمس گردون را به حربایی فرست.
خاقانی.
هر زمان چون آذر آذریون برخشد در چمن
هر زمان چون نیل نیلوفر بخندد در چمن.
؟ (از تاج المآثر).
و ستارگان آسمان برخشند. (دیاتسارون ص 286) ، روشن شدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، پرتو انداختن. (ناظم الاطباء). نور افکندن:
ز رخشیدن خنجر و تیغ تیز
همی جست خورشید راه گریز.
فردوسی.
ز رخشیدن تیغ و ژوبین و خشت
تو گفتی زمین بر هوا لاله کشت.
فردوسی.
، کنایه از فخر و مباهات نمودن است. (آنندراج) ، لاف زدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
رخشیدن
پرتو انداختن تابیدن روشن شدن
تصویری از رخشیدن
تصویر رخشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
رخشیدن
((رَ دَ))
تابیدن، پرتو افکندن
تصویری از رخشیدن
تصویر رخشیدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
روشنایی دادن، پرتو افکندن، برق زدن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ مِ گَ دی دَ)
رقص نمودن. (آنندراج از اشتینگاس). فرخسیدن. رجوع به فرخسیدن شود
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
تابیدن. پرتو افکندن. (برهان) (غیاث) (آنندراج). تابان و روشن شدن. (شرفنامۀ منیری). پرتو انداختن. تافتن. روشن شدن. برق زدن. (ناظم الاطباء). درفشیدن. رخشیدن. فروغ دادن. لامع شدن. لمعان یافتن. ائتلاق. (المصادر زوزنی). اخفاق. ازدهار. ازمهرار. اسلنقاع. اشراق. اصهیرار. الاحه. (منتهی الارب). التماع. (تاج المصادر بیهقی). برق. (دهار). برقان. بروق. (تاج المصادر بیهقی). بریق. بص. بصیص. بلج. بلوج. (منتهی الارب). تألق. ترقرق. تشعشع. تکلیل. تلألؤ. (دهار) (المصادر زوزنی). تهلل. رف. رفیف. لصف. لمح. لمع. لمعان. (دهار) (منتهی الارب). لموع. وبیص. (تاج المصادر بیهقی). ومض. وهج. وهجان. هفیف. (منتهی الارب) :
درخشیدن ماه چندان بود
که خورشید تابنده پنهان بود.
فردوسی.
تو خواهشگری کن به تو بخشدم
مگر بخت پژمرده بدرخشدم.
فردوسی.
ز بس نیزه و تیغهای بنفش
درخشیدن تیغ و زرینه کفش.
فردوسی.
نیاید پدیدار پیروزیی
درخشیدنی یا دل افروزیی.
فردوسی.
نه جنگی سواری نه بخشنده ای
نه داناسری نه درخشنده ای.
فردوسی.
درخشیدن تیغ وباران تیر
خروش یلان بر ده و دار و گیر.
فردوسی.
برآمد درخشیدن تیغ و خشت
تو گفتی هوا بر زمین لاله کشت.
فردوسی.
من آگاه بودم که از بخت تو
ز گاه درخشیدن تخت تو.
فردوسی.
برآمد خروشیدن دار و کوب
درخشیدن خنجر و زخم چوب.
فردوسی (از براهین العجم).
درخشد روی صبح از مغرب شب
منور همچو صدقی ز افتعالی.
ناصرخسرو.
ازمهرار، درخشیدن ستاره. استهلال، درخشیدن روی از شادی. اشراء، التماع، التیاح، انکلال، ایماض، تبوج، تلألؤ، خفو، خفی، زف، سطوع، سنی، شری، عرت، لمح، لوح، مصع، مصوع، ومیض، درخشیدن برق. اشماع، درخشیدن چراغ و روشن شدن آن. اصهیرار، درخشیدن پشت آفتاب پرست از گرمی آفتاب. اکتلال، درخشیدن ابر و برق زدن. (از منتهی الارب). الاحه، درخشیدن ستاره. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). درخشیدن برق بی پراکندگی. درخشیدن و پیدا شدن سهیل. انهیاع، اهتفاف، تریق، تضحضح، تلعلع، تلوه، ریق، طسل، عبقره، لعلعه، لوه، لوهان، هبهبه، درخشیدن سراب. اهتزاز، درخشیدن ستاره بوقت فروشدن. اهتلال، درخشیدن ابر و روی. (از منتهی الارب). تأکل، درخشیدن شمشیراز تیزی. (تاج المصادر بیهقی). تدنیر، درخشیدن روی کسی. تلوی، درخشیدن برق در ابر. تهلل، درخشیدن ابر وبرق و روی از شادی. خفق، درخشیدن برق در جستن. خفو،برق ضعیف درخشیدن. (تاج المصادر بیهقی). دروء، روشن شدن و درخشیدن ستاره. (از منتهی الارب). زخیخ، درخشیدن اخگر. (تاج المصادر بیهقی). صلد، درخشیدن جای موی رفتۀ کسی. صحضحه، جنبیدن سراب و درخشیدن آن. ضحک، درخشیدن ابر. کوکبه، درخشیدن و روشن گردیدن آهن. (ازمنتهی الارب). لمح، لمحان، تلماح، درخشیدن برق و ستاره. (از منتهی الارب) (دهار). محص، درخشیدن سراب و برق. (از منتهی الارب). ورف، وروف، وریف، درخشیدن نبات از تاریکی. (تاج المصادر بیهقی). و هجان، درخشیدن آتش. (دهار). هب، هبوب، درخشیدن شمشیر. هزیز، فروافتادن ستاره و درخشیدن در فروشدن. (از منتهی الارب) ، مقابل پژمردگی. مقابل افسردگی.
- درخشیدن بخت، رو کردن و بیدار شدن. بخت:
تو خواهش کنی گر ترا بخشدم
مگر بخت پژمرده بدرخشدم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(فُ تَ)
رجوع به رخشیدن شود
لغت نامه دهخدا
ترسیدن بیم داشتن بیمناک گردیدن از ترس موی بدن راست شدن و پوست بدن فراهم آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
روشنایی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارخشیدن
تصویر ارخشیدن
((اَ رَ دَ))
ترسیدن، بیم داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
((دَ یا دِ رَ دَ))
روشن شدن، تابیدن
فرهنگ فارسی معین
اشتعال، پرتوفشانی، تابیدن، تافتن، نورافشانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
للتّألّق
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
Flare, Gleam, Glisten, Gloss, Shimmer, Shine, Sparkle
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
flamber, luire, scintiller, donner de l'éclat, briller, étinceler
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
błyszczeć, nadawać blasku, świecić
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
parlamak, parıldamak, parlaklık katmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
вспыхивать , блестеть , мерцать , глянец , светить , искриться
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
aufflackern, glänzen, glitzern, schimmern, scheinen, funkeln
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
ঝলকানো , ঝলমল করা , ঝকমক করা , ঝকঝকে করা , ঝিলমিল করা , ঝলমল করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
چمکنا , چمک دینا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
เปล่งประกาย , เปล่งประกาย , ระยิบระยับ , ให้เงางาม , เปล่งประกาย , เปล่งประกาย
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
kung'aa, kumulika, kumeta, kutoa mng'ao, kungen'aa
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
빛나다 , 빛나다 , 반짝이다 , 광택을 주다 , 반짝이다 , 빛나다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
闪光 , 闪烁 , 上光 , 发光
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
輝く , 光沢を与える , きらめく
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
לזרוח , לזהור , לנצנץ , להבריק , להבהב , לנצוץ
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
चमकना , चमक देना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
bersinar, berkilau, memberi kilau
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
flikkeren, glanzen, glinsteren, schitteren, schijnen, fonkelen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
спалахувати , блистіти , мерехтіти , надавати блиск , мерехтіти , сяяти , блищати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
brillare, dare lucentezza, scintillare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
brilhar, dar brilho
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
resplandecer, brillar, dar brillo
دیکشنری فارسی به اسپانیایی