جدول جو
جدول جو

معنی رخجی - جستجوی لغت در جدول جو

رخجی
(رُخْ خَ)
منسوب است به رخجیه که قریه ای است در نزدیکی بغداد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
رخجی
(رُخْ خَ)
ابوالحسن علی بن حسین. او راست: احاسن المحاسن، چ 1301 هجری قمری (از معجم المطبوعات ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرخجی
تصویر فرخجی
زشت، نازیبا، برای مثال نامم همای دولت و شهباز حضرت است / نه کرکس فرجحی و نه زاغ تخجم است (خاقانی - ۸۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورخجی
تصویر ورخجی
زشتی، بی مقداری، پستی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راجی
تصویر راجی
امیدوار، آنکه نسبت به برآورده شدن آرزویش خوشبین باشد، آرزومند، متوقع، مایۀ امید، مرتجی، بیوسنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرجی
تصویر خرجی
هزینۀ روزانه، پولی که برای هزینۀ خاصی لازم است، مقابل خاصّه، معمولی، متعارف
فرهنگ فارسی عمید
(رُخْ خی)
منسوب است به رخ ّ، و به گمان من همان ریخ معروف در افواه عوام باشد که ناحیه ای است در نیشابور. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(رَ خَ / رَ)
فرومایه و دون و ناکس، کج خلق و بدخوی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
ناحیه ای از نواحی بست. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از جهانگیری) (آنندراج). نام شهری است که آنرا عوام رخد گویند. (دهار). معرب رخد، و آن نام شهری است به مجاورت سجستان. (یادداشت مؤلف). رجوع به فهرست ایران باستان و الوزراء و الکتاب ص 218 و 219 و احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 377 و 381 و 400 و ج 3 ص 1118 و ایران در زمان ساسانیان ص 21 و حدائق السحر ص 94 و لباب الالباب ج 1 ص 300 و رخد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شرمگین گشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). استحیاء. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، خجی، خاک برانگیختن در رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خَ جا)
جمع واژۀ خجاه. منه: ما هو الا خجاه من الخجی، نیست او مگر پلید و ناکس. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نامی که بنوعی درخت تبریزی در همدان دهند، از این درخت دوگونه در ایران یافت میشود یکی که در تهران بنام شالک و در همدان بنام دله راجی معروف است و دیگری که در بیشتر نقاط بنام تبریزی خوانده میشودآن را در همدان راجی گویند، (جنگل شناسی ج 2 ص 189)
لغت نامه دهخدا
حاج ابوالحسن پسر حاج علی اکبر تبریزی، از شعرای اواخر قرن سیزدهم هجری که دارای اخلاق حمیده و صفات پسندیده بوده و به هر دو زبان فارسی و ترکی شعر خوب میگفته و در سال 1291 هجری قمری باجمعی از تجار تبریز عازم زیارت بیت اﷲ الحرام بوده تا بعد از ادای وظائف مقررۀ مطاعۀ دینیه در ماه محرم 1391 هجری قمری در خصوص خط سیر مراجعت فی مابین مسافرین ایران اختلاف نظر شده و جمعی از اسلامبول عازم دیار خود بوده و راجی با جمعی دیگر فیمابین دو راه اسلامبول و جده متردد مانده و بدیوان خواجه حافظ تفأل کرده و بغزلی میمیه که این شعر نیز از ابیات آن است:
عشق دردانه ست و من غواص و دریا میکده
سر فروبردم در اینجا تا کجا سر برکنم،
تصادف نموده اینک در حیرت رفقا افزوده و راجی از آن راه جده منصرف شد و سرانجام باز بحکم تقدیر ازلی که چاره و تدبیر عقلای رجال در جنب آن محکوم بزوال است، از همان راه جده رو بدیار خود کرده و سوار کشتی شده، تصادفاً هوا منقلب شد و کولاک شدیدی رخ داد و کشتیبان راه را گم کرد و کشتی شکست و سیصد تن از حجاج که راجی نیز از آن جمله بود غرق شدند و کلمه یا غفار مادۀ تاریخ این قضیه میباشد، دیوان راجی در تبریز چاپ شده و دارای قطعات و غزلیات فارسی شیوا و ترکی زیبا می باشد، و از اشعار فارسی اوست:
گفت اول یار من بگذر ز جان گفتم بچشم
آشنایی ترک کن با این و آن گفتم بچشم
گفت گر خواهی کنی نظاره بر رخسار من
پامنه دیگر بباغ گلرخان گفتم بچشم
گفت میخواهی اگر بینی هلال ابرویم
ننگری دیگر بماه آسمان گفتم بچشم
گفت گر خواهی شبی آیم ترا اندر کنار
کن کناره از تمام گلرخان گفتم بچشم
گفت گر داری طمع بوسی لب خندان من
خون روان باید کنی از دیدگان گفتم بچشم
گفت میخواهی اگر آیی نهان در کوی من
بایدت بوسید پای پاسبان گفتم بچشم
گفت با راجی گرفتاری اگر در بند عشق
کن فغان و ناله چون دیوانگان گفتم بچشم،
(ریحانه الادب ج 2 ص 58)،
در کتاب الذریعه سال تولد او 1247 و سال وفات 1293 و سالی که دیوان او چاپ شده 1313 آمده است، (ذریعه ج 9 جزء 2)
لغت نامه دهخدا
امیدوار، (آنندراج) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) :
هم برآن بو می تنند و میروند
هر دمی راجی و آیس میشوند،
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اَ جا)
آنکه سر پاها نزدیک نهد و پاشنه ها دور در رفتن.
لغت نامه دهخدا
(خَ)
قدری از مال که اخراجات ضروری را بر آن موقوف باشد. (آنندراج) :
دو استر پر ز گوهرهای غلطان
که کس قیمت نداند هر یکی زآن
که تا هر جا که خرجی سهل ماند
بیک در دخل اقلیمی ستاند.
امیرخسرو (از آنندراج).
بزربفت خلعت مرا مرحمت شد
هزاری چهارم پی خرجی ره.
بدر چاچی (از آنندراج).
، لوازم لباس غیر از پارچه مانند قیطان و نخ و غیره، پولی که جهت معاش و گذران صرف نمایند. (ناظم الاطباء). وجه برای معاش. نفقه. در تداول عامه، نقد برای اعاشۀ روزانه. (یادداشت بخط مؤلف) ، مقابل خاصگی. (از آنندراج). مقابل خاصه. (یادداشت بخط مؤلف). معمولی.
- کرباس خرجی، نام نوعی کرباس بوده است:
یکی کرباس خرجی داد کآن را...
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(خُ جی ی)
عمر بن احمد بن خرجه، ملقب به خرجی. فقیهی عالم بود و از ابوالحسن احمد بن حسن ایلی حدیث کرد و قاضی ابوالعباس احمد بن حسین بن احمد بن زنبیل نهاوندی از وی حدیث دارد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خُ جی ی)
منسوب به خرجه. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
معرب چرخچی. توپچی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رُخْ خَ جی یَ)
دیهی است در یک فرسنگی بغداد در کلوادی. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
پلشتی. زشتی. زبونی. بدی. (برهان). پلیدی. زشتی. پلشتی. (یادداشت به خط مؤلف). از: فرخج + یاء مصدری. (حاشیۀ برهان چ معین) :
نیز روا دارد از فرخجی این شعر
گر به چنین شعر من ورا نستایم.
سوزنی.
نامم همای دولت و شهباز حضرت است
نه کرکس فرخجی و نه زاغ تخجم است.
خاقانی.
رجوع به فرخج و فرخچ شود
لغت نامه دهخدا
(رُخْ خی)
ابوموسی هارون بن عبدالصمد... رخی نیشابوری. وی از یحیی بن یحیی و جزاو خبر شنید و ابوحامد بن الشرقی از او روایت دارد. رخّی بسال 285 هجری قمری درگذشت. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
ورخچی. زشتی و زبونی و پلیدی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رخج
تصویر رخج
فرق سر تارک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راجی
تصویر راجی
امیدوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرجی
تصویر خرجی
هزینه روزانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورخجی
تصویر ورخجی
ورخچی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرخجی
تصویر فرخجی
زشتی بدگلی، ناشایستگی عدم تناسب، پلیدی، سستی ناتوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راجی
تصویر راجی
((جِ))
امیدوار، امید دارنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرجی
تصویر خرجی
((خَ))
هزینه، هزینه زندگی
خاصه خرجی: ول خرجی تبعیض آمیز، بذل و بخشش اسراف آمیز و معمولاً غیرعادلانه
فرهنگ فارسی معین
نفقه، هزینه، خرج کرد، انعام، بخشش، اطعام
متضاد: خاصه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پول و خوراک سالانه ای که دامداران بزرگ به چوپان ها پرداخت
فرهنگ گویش مازندرانی
حالت غلتاندن
فرهنگ گویش مازندرانی
مایه ی ماست بندی، مای های که شیر را به ماست تبدیل کند، مایه
فرهنگ گویش مازندرانی
دوست کوچک من، رفاقت، رفیق بازی
فرهنگ گویش مازندرانی