بزان بسیار، گلۀ گوسفند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، حذافت و جودت نظر و قدرت بر تصرف. (منتهی الارب). اسم است احتیال را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). حیل. حول. (منتهی الارب) ، سنگها که از اطراف و جوانب کوه بپائین افتند و بسیار گردند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
بزان بسیار، گلۀ گوسفند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، حذافت و جودت نظر و قدرت بر تصرف. (منتهی الارب). اسم است احتیال را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). حیل. حول. (منتهی الارب) ، سنگها که از اطراف و جوانب کوه بپائین افتند و بسیار گردند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
حیله. حذاقت و جودت نظر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، قدرت بر تصرف. (منتهی الارب). نظر و قدرت بر تصرف و توانائی. (ناظم الاطباء). ج، حول، حیل، حیلات. (منتهی الارب) ، چاره: چون غدر کرد حیله نماندم جز آن کزو فریادخواه سوی نبی مصطفی شدم. ناصرخسرو. ترا که مار گزیده ست حیله تریاقست ز ما بخواه گمان چون بری که ما ماریم. ناصرخسرو. ، افسون. فسون. مکر. فریب. نیرنگ. خدعه. کید. ترفند. (یادداشت مرحوم دهخدا). زرق. دلغم. - حیله انداختن، حیله کردن: گر ز پا افتاده ام زنهار دست از من مدار حیله در صیدم میندازی که بسمل گشته ام. نادم (از آنندراج). - حیله باز، مکار. (آنندراج). - حیله بازی، مکاری. - حیله پژوه، حیله پیشه. - حیله ساز، مکار. حیله گر: گر ستدندش ز من ای حیله ساز با چو تو صیدی به من آرند باز. نظامی. دو سوراخ چون روبه حیله ساز یکی سوی شهوت یکی سوی آز. نظامی. - حیله سازی، مکر. خدعه. - حیله کردن، حیله انداختن: حیله کرد انسان و حیله ش دام بود آنکه جان پنداشت خون آشام بود. مولوی. حیله کردند آمدند ایشان بشیر کز وظیفه ما ترا داریم سیر. مولوی. - حیله گر، محتال. مکار: بحث عقل است این چه عقل ای حیله گر تا ضعیفی ره برد آنجا مگر. مولوی. - حیله گری، حیله سازی: گویند که دوش شحنگان تتری دزدی بگرفتند بصد حیله گری. سعدی. - حیله ور، محیل. حیله گر. حیلت ساز
حیله. حذاقت و جودت نظر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، قدرت بر تصرف. (منتهی الارب). نظر و قدرت بر تصرف و توانائی. (ناظم الاطباء). ج، حِوَل، حِیَل، حیلات. (منتهی الارب) ، چاره: چون غدر کرد حیله نماندم جز آن کزو فریادخواه سوی نبی مصطفی شدم. ناصرخسرو. ترا که مار گزیده ست حیله تریاقست ز ما بخواه گمان چون بری که ما ماریم. ناصرخسرو. ، افسون. فسون. مکر. فریب. نیرنگ. خدعه. کید. ترفند. (یادداشت مرحوم دهخدا). زرق. دلغم. - حیله انداختن، حیله کردن: گر ز پا افتاده ام زنهار دست از من مدار حیله در صیدم میندازی که بسمل گشته ام. نادم (از آنندراج). - حیله باز، مکار. (آنندراج). - حیله بازی، مکاری. - حیله پژوه، حیله پیشه. - حیله ساز، مکار. حیله گر: گر ستدندش ز من ای حیله ساز با چو تو صیدی به من آرند باز. نظامی. دو سوراخ چون روبه حیله ساز یکی سوی شهوت یکی سوی آز. نظامی. - حیله سازی، مکر. خدعه. - حیله کردن، حیله انداختن: حیله کرد انسان و حیله ش دام بود آنکه جان پنداشت خون آشام بود. مولوی. حیله کردند آمدند ایشان بشیر کز وظیفه ما ترا داریم سیر. مولوی. - حیله گر، محتال. مکار: بحث عقل است این چه عقل ای حیله گر تا ضعیفی ره برد آنجا مگر. مولوی. - حیله گری، حیله سازی: گویند که دوش شحنگان تتری دزدی بگرفتند بصد حیله گری. سعدی. - حیله ور، محیل. حیله گر. حیلت ساز
سمعانی گوید: دهی است از بیت المقدس و عده ای بدانجا منسوبند. (از معجم البلدان چ بیروت ج 3 ص 72). و رجوع به سمعانی در ذیل رمیلی شود سکونی گوید: منزلی است در راه بصره بسوی مکه بعد از ضریه. (معجم البلدان)
سمعانی گوید: دهی است از بیت المقدس و عده ای بدانجا منسوبند. (از معجم البلدان چ بیروت ج 3 ص 72). و رجوع به سمعانی در ذیل رمیلی شود سکونی گوید: منزلی است در راه بصره بسوی مکه بعد از ضریه. (معجم البلدان)