جدول جو
جدول جو

معنی رجلی - جستجوی لغت در جدول جو

رجلی
(رَ لا)
حره رجلی، زمین سخت که در آن رفته شود، زمین هموار سنگریزه ناک. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) ، زن پیاده. ج، رجال. (آنندراج) (منتهی الارب). امراءه رجلی، زن پیاده. ج، رجال، رجالی ̍، رجالی ̍. یقال: نسوه رجال و نسوه رجالی ̍. (ناظم الاطباء). پیاده. ج، رجال، رجالی ̍. (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ رجلان. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به رجلان شود، جمع واژۀ رجیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به رجیل شود، جمع واژۀ رجلان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
رجلی
(رَ جَ لی ی)
قاصد و پیک نیک. (ناظم الاطباء). واحد رجلیّون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجلی
تصویر مجلی
جلادهنده، آشکار کننده
اسبی که در مسابقه از اسب های دیگر پیش بیفتد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجلی
تصویر مجلی
روشن، منور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رجعی
تصویر رجعی
طلاق رجعی، طلاقی که در مدت عده رجوع شوهر به زن بدون عقد نکاح جایز است، مقابل طلاق بائن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تجلی
تصویر تجلی
جلوه گر شدن، هویدا شدن، نمایان شدن، در تصوف نور مکاشفه که از باری تعالی بر دل عارف ظاهر شود، تابش انوار حق در دل سالک پس از پیمودن مراحل سلوک و وصول به مقام فناءفی اللّه
فرهنگ فارسی عمید
(حَ لا)
نام اسپی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ لا)
جمع واژۀ حجل. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حِ لا)
نوعی کبک نر. (ناظم الاطباء). اسم جمع است و لانظیر لها سوی ضربی ̍. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ جِ)
شرم. حیاء. شرمندگی. خجلت. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) :
شکر نخواهد وگرتو شکرش گویی
از خجلی روی او شود چو طبرخون.
فرخی.
تا بهنگام خواندن نامه
خجلی نایدت بروز نشور.
ناصرخسرو.
هرگاه که حال نو گردد که از آن شرم دارند نفس خواهد که نشان آن شرم بپوشد بدین سبب روح بجنبد و بظاهر پوست میل کند تا بازدارد شکل خجلی ظاهر و رخسار خجل سرخ شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
راحت مردم طلب آزار چیست
جز خجلی حاصل این کارچیست.
نظامی.
بنگر تا چند ملامت برم
کاین خجلی را بقیامت برم.
نظامی.
تا سحر گه نخفت از آن خجلی
دیده بر هم نزد ز تنگ دلی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
حسن بجلی پیشوای طایفۀ بجیله بود. این طایفه در میان بربرهای مراکش زندگی می کنند. او در قرن 9 میلادی میزیست. (از اعلام المنجد). و رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 139 و یتیمه الدهر ج 3 ص 280 شود، فرج زنان. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شرمگاه زنان
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ ی ی)
منسوب به قبیلۀ بجیله. (از انساب سمعانی). منسوب به بجیله از طوایف یمن. و جریر بن عبداﷲ بجلی صحابی از آنهاست. (یادداشت مؤلف). منسوب به بجیله که قبیله ای است در یمن از اولاد معدبن عدنان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ ی ی)
منسوب به قبیلۀ بجله که بطنی است از سلیم بن منصور و به بنوبجله نیز شهرت دارند. (منتهی الارب) (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ لا)
جلی تر. روشن تر. (مؤید). هویداتر. (مقابل اخفی) : تعریف بأجلی. معرّف از معرّف اجلی باید، بگردیدن آب از حال خود، واداشتن کسی بر چیزی که آن را ناخوش دارد
لغت نامه دهخدا
(رُ لی یَ)
مردی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مردمی. مردانگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ لَ)
تثنیۀ رجل. دو پا. اطراف سافله. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ جَ)
دهی است از دهستان رهال بخش حومه شهرستان خوی، واقع در 12/5هزارگزی جنوب باختری خوی و 3/5هزارگزی باختر راه شوسۀ خوی به سلماس، با 960 تن سکنه. آب آن از رود قطور و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تجلی
تصویر تجلی
ظاهر و منشکف شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خجلی
تصویر خجلی
شرمزدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجلی
تصویر اجلی
روشن تر هویداتر جلی تر. روشن تر هویداتر مقابل اخفی: (معرف باید از معرف اجلی باشد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجعی
تصویر رجعی
باز شویی بازگشت شوی به زن رها کرده، پیش استواری (عطف به ما سبق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجیل
تصویر رجیل
پیاده رونده، به خود استوار، دور از آبادی، خودآی (بدیهه)
فرهنگ لغت هوشیار
مونث رجل زن، زن مردوار مردی مردانگی، نیرو در رفتن، گله از پا درد خرفه زار، آبراهه، خرفه، تیره خرفه، جای روییدن خرفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجلت
تصویر رجلت
مردی مردانگی، نیرو در رفتن، گله از پا درد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رطلی
تصویر رطلی
منسوب به رطل، آنکه رطل باده کشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجلی
تصویر عجلی
شتابان: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجلی
تصویر مجلی
روشن کننده، آشکار و هویدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجلی
تصویر مجلی
((مُ جَ لْ لا))
جلا داده شده، آشکار کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجلی
تصویر مجلی
((مُ جَ لّ))
جلا دهنده، آشکار کننده، اسب اول که از همه اسبان در مسابقه پیش افتد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رحلی
تصویر رحلی
((رِ لَ))
نوعی قطع کتاب یا نشریه برابر با 22 * 25 سانتی متر، بزرگ قطع کتاب در اندازه 34 * 58 سانتی متر، کوچک قطع کتاب در اندازه 16 * 27
فرهنگ فارسی معین
نوعی مسابقه اتومبیل رانی با مساحت طولانی که در جاده ها و با قوانین مشخص از نظر سرعت و زمان و مسیر مسابقه برگزار می شود، در ورزش هایی مانند بدمینتون و تنیس رد و بدل کردن متوالی توپ بین حریفان تا کسب امتیاز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تجلی
تصویر تجلی
((تَ جَ لّ))
پدید آمدن، نمایان شدن، هویدایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اجلی
تصویر اجلی
((اَ لا))
جلی تر، روشن تر، هویداتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تجلی
تصویر تجلی
نمود
فرهنگ واژه فارسی سره
برق
دیکشنری اردو به فارسی