اصفهانی. لطفعلی بیک آذر نامش را سیف الدین محمود آورده می نویسد: سلسلۀ نسبش به کمال الدین اسماعیل میرسد و مدعی است که دیوان او را دیده و این چند بیت را نقل کرده است: صنوبرقد من که نازش بود بر بر او بسته ام دل چو بار صنوبر مگر مرغ روح خلیل است بلبل که هرچند بلبل برافروزد آذر از آن سوختن هیچ پروا ندارد زهی رتبۀ عشق الله اکبر. (از آتشکدۀ آذر ص 180). و رجوع بهمان کتاب و همان صفحه و الذریعه ج 9 بخش 2 و صبح گلشن ص 173 و ترجمه خوشگو و تذکرۀ غنی و مجمعالخواص ص 59 شود مکنی به ابوعلی. عوفی در لباب الالباب این مصرع را ’من خود ترا به شعر گرفتم عماره ای’ در شرح حال عمارۀ مروزی از او آورده است. رجوع به لباب الالباب چ ادوارد براون ج 2 شود
اصفهانی. لطفعلی بیک آذر نامش را سیف الدین محمود آورده می نویسد: سلسلۀ نسبش به کمال الدین اسماعیل میرسد و مدعی است که دیوان او را دیده و این چند بیت را نقل کرده است: صنوبرقد من که نازش بود بر بر او بسته ام دل چو بار صنوبر مگر مرغ روح خلیل است بلبل که هرچند بلبل برافروزد آذر از آن سوختن هیچ پروا ندارد زهی رتبۀ عشق الله اکبر. (از آتشکدۀ آذر ص 180). و رجوع بهمان کتاب و همان صفحه و الذریعه ج 9 بخش 2 و صبح گلشن ص 173 و ترجمه خوشگو و تذکرۀ غنی و مجمعالخواص ص 59 شود مکنی به ابوعلی. عوفی در لباب الالباب این مصرع را ’من خود ترا به شعر گرفتم عماره ای’ در شرح حال عمارۀ مروزی از او آورده است. رجوع به لباب الالباب چ ادوارد براون ج 2 شود
چیزی که بر یک جا قرار نگیرد. (آنندراج) ، هر چه بر یک حال نماند: دل هرجایی. طبع هرجایی. (یادداشت به خط مؤلف). هر کس یا هر چیزی که تلون حال دارد و هر دم به سویی روی آورد: بیا تا رند هرجایی بباشیم سر غوغای رسوایی بباشیم. عطار. طبع تو سیر آمد از من جای دیگر دل نهاد من کرا جویم که چون تو طبع هرجاییم نیست. سعدی. عیب دل کردم که وحشی وضع و هرجایی مباش گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهو ببین. حافظ. یارب به که شاید گفت این نکته که در عالم رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی. حافظ. دلامباش چنین هرزه گرد و هرجایی که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود. حافظ. ، روسپی. بدکاره. فاحشه. زن هرجایی که با هرکس بیاید. رجوع به ذیل لغت ’هر’ و نیز رجوع به هرجائی شود
چیزی که بر یک جا قرار نگیرد. (آنندراج) ، هر چه بر یک حال نماند: دل هرجایی. طبع هرجایی. (یادداشت به خط مؤلف). هر کس یا هر چیزی که تلون حال دارد و هر دم به سویی روی آورد: بیا تا رند هرجایی بباشیم سر غوغای رسوایی بباشیم. عطار. طبع تو سیر آمد از من جای دیگر دل نهاد من کرا جویم که چون تو طبع هرجاییم نیست. سعدی. عیب دل کردم که وحشی وضع و هرجایی مباش گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهو ببین. حافظ. یارب به که شاید گفت این نکته که در عالم رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی. حافظ. دلامباش چنین هرزه گرد و هرجایی که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود. حافظ. ، روسپی. بدکاره. فاحشه. زن هرجایی که با هرکس بیاید. رجوع به ذیل لغت ’هر’ و نیز رجوع به هرجائی شود