جدول جو
جدول جو

معنی رتکان - جستجوی لغت در جدول جو

رتکان
(تَ)
رتک. پویه دویدن شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از تاج المصادر بیهقی). رتک. (ناظم الاطباء). و رجوع به رتک و رتک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ترکان
تصویر ترکان
(دخترانه)
عنوانی مخصوص زنان اشراف در دوره مغول، نام مادر سلطان محمد خوارزمشاه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ریکان
تصویر ریکان
(دخترانه و پسرانه)
نام روستایی در نزدیکی جهرم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ترکان
تصویر ترکان
عنوانی برای زنان، بانو، بی بی، خاتون، بیگم، ارجمند، برای مثال کار ترکان است نی ترکان برو / جای ترکان هست خانه، خانه شو (مولوی - ۸۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تکان
تصویر تکان
حرکت، جنبش، لرز
تکان خوردن: جنبیدن، لرزیدن
تکان دادن: حرکت دادن، جنباندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رمکان
تصویر رمکان
موهایی که اطراف اندام تناسلی مرد یا زن می روید، موی زهار، رم، روم، رومه، رنب، رنبه
فرهنگ فارسی عمید
نام محلی در کنار راه قزوین و همدان میان داکان و سیف آباد، در 197هزارگزی تهران، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ)
دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس در 36هزارگزی غرب قشم و 12هزارگزی جنوب راه مالرو باسعید و قشم. جلگه ای است گرمسیر و مالاریایی و دارای 279 تن سکنه که بزبان عربی و فارسی سخن می گویند. آب آن از چاه و باران تأمین می شود و شغل اهالی صید ماهی و زراعت و محصول آن غلات و راه آن مالرو است. مزارع مخلص و باغ بالا از این ده محسوب می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُ)
موی زهار. (فرهنگ اسدی) (صحاح الفرس) (برهان). رنبه. (فرهنگ اسدی). رم. رومه. رنب. (از برهان) :
رویت به ریشت اندر ناپیدا
چون کیر مرد غرچه به رمکان در.
منجیک (از فرهنگ اسدی)
لغت نامه دهخدا
(تَ قَ فُ)
برفتار آمدن کودک: رتج الصبی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ده مرکز دهستان ریکان بخش گرمسار شهرستان دماوند، 937 تن سکنه دارد، آب آن از حبله رود و محصول عمده آنجا غلات و پنبه و بنشن و انار و انجیر است، از طریق کوشک ماشین می توان برد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی از بخش سیمکان شهرستان جهرم، دارای 108 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده آنجا برنج و خرما و صنایع دستی زنان گلیم بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
شاعر فرانسوی که در اوبینه راکان در سال 1589 میلادی متولد شد و در 1670 میلادی درگذشت، او نویسندۀ کتاب برژری ها می باشد که تحت تأثیر ادبیات ایتالیایی نوشته شده است
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی از دهستان ارنگۀ کرج. سکنۀ آن 200 تن. آب آنجا از رود کرج و چشمه. محصولات عمده آن غلات و انواع میوه و لبنیات. صنایع دستی آنجا کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان حومه بخش دستجردشهرستان قم. سکنه آن 547 تن. آب از سه رشته قنات و چشمه. محصول آنجا غلات و انگور و گردو و قیسی و بادام و دیگر میوه ها. راه آن ماشین رو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). و رجوع به ترجمه تاریخ قم ص 119 شود
لغت نامه دهخدا
ترکی شوک است که به فارسی خار گویند. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به شوک شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
دهی از دهستان چهاراویماق است که در بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع است و 110 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی از دهستان دول بخش حومه شهرستان ارومیه. آب آن از قنات و چشمه. محصول آنجا غلات و انگور و حبوب و چغندرقند و توتون. سکنه 308 تن. صنایع دستی جاجیم بافی. راه شوسه. پاسگاه ژاندارمری و 3 باب مغازه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
نام محلی است که در شعر زهیر آمده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
گلیم. (غیاث اللغات از شرح نصاب و فردوس اللغات) (آنندراج) ، کرانۀ قویتر قلعه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، حصن. (کشاف اصطلاحات الفنون). رکن و حصن. (از اقرب الموارد). ج، ابراج و بروج (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (زمخشری). قلعه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، بنای قلعه مانند اما بسیار کوچک شبیه برجهایی که در باروی شهر سازند. برخی از برجها که در ایران یا خارج از ایران اهمیت هنری یا تاریخی دارد فهرست وارعبارت است از: برج بابل. رجوع به بابل شود. برج رسکت، واقع در بخش مرکزی شهرستان ساری. برج طغرل، که برج آجری مدوری است در شهر ری و محتملاً از قرن هشتم هجری است. برج کاشانه، که برج مضرس بلندی است در بسطام مجاور مسجد جمعۀ آنجا و از آثار قرن هشتم هجری است. برج کشمر، که برج مضرس بلند با گنبد مخروطی از آثار قرن هفتم است در شهر کاشمر خراسان. برج لاجیم، که برج مدور آجریست نزدیک آبادی لاجیم از بخش سوادکوه شهرستان ساری دارای دو کتیبۀ پهلوی و کوفی مورخ 430هجری قمری برج لندن، واقع در لندن. برج مهماندوست، برج آجری در آبادی مهماندوست دامغان از آثار قرن پنجم هجری دارای کتیبۀ کوفی.
- برج درانداختن، بی حجاب ملاقات کردن و درآمدن برکسی.
- برج دریدن، کنایه از بی حجاب درآمدن باشد. (برهان) (آنندراج).
- برج کوکنار، غوزۀ کوکنار. (آنندراج) :
بر کوه وقارش زیب افلاک
ز بی سنگی ز برج کوکنار است.
کلیم (آنندراج).
بس که زهد خشک در زاهد چو افیون کار کرد
بر مزار او سزد گنبد ز برج کوکنار.
طاهر غنی (آنندراج).
- برج قید، در عنصر دانش برجی که در آن قید کنند. (آنندراج). زندان. محبس.
- برج مسیح، بیت مسیح. بیت عیسی. کنایه از فلک چهارم است. (انجمن آرا)، قلعه های کوچک و بلند که بر زوایا و بر سردروازه و جایهای دیگر حصاری برآرند بلند تا از آنجا بدشمن تیر و جز آن افکنند. (یادداشت مؤلف). دز. (یادداشت مؤلف) :
سپاه و سلیح است دیوار اوی
به برجش همه تیرها خار اوی.
فردوسی.
براند خسرو مشرق بسوی بیلارام
بدان حصاری کز برج آن خجل ثهلان.
عنصری.
کس را از غوریان زهره نبودی که از برجها سربرکردندی. (تاریخ بیهقی). مقدمی از ایشان بر برجی از قلعت بود. (تاریخ بیهقی). غوریان جنگی پیوستند بر برجها و باره ها. (تاریخ بیهقی). و هر برج که برابر امیر بود آنجا بسیار مردم گرد آمدی. (تاریخ بیهقی).
- برج ناقوس، برج مانندی برفراز کلیسا که ناقوس، یعنی زنگ بزرگ کلیسا از سقف آن آویخته است.
، محل فرود آمدن کبوترهای نامه بر. ج، ابراج. (صبح الاعشی 14:392) .کبوترخان. ساختمانهای برج مانند و مدور که کبوتران اهلی را در آن جای دهند:
کبوتر چون پرید از پس چه نالی
که وا برج آید ار باشد حلالی.
نظامی.
برگوهر خویش بشکن این درج
برپرچو کبوتران از این برج.
نظامی.
رجوع به کبوترخان و ترکیب برج حمام و برج کبوتر شود.
- برج حمام، برج الحمام، برج کبوتر. کبوترخان. کبوتردان. (مهذب الاسماء) : ان علق (الثعلب) فی برج حمام لم یبق فیه طیر واحد. (ابن البیطار).
- برج کبوتر، کبوترخانه. کبوترخان. کفترخان. برج حمام. ریع. (منتهی الارب). درایران رسم است که عمارت بلند چشمه چشمه در صحرا سازند و آن خاصه برای کبوتران است موسوم به برج کبوتر چون پیخال کبوتر بکار رنگ رزان آید. محصول برج کبوتر درسرکار پادشاهی رسد و بعضی نوشته اند که برج کبوتر خانه کبوتر را گویند. (غیاث اللغات از مصطلحات و بهارعجم) :
خانه خدای گو در برج کبوتران
بگشای یا بکش که بمردیم در قفس.
سعدی.
عدو کند ز خدنگ تو قلعه ها خالی
بدان صفت که به برج کبوتر افتد مار.
تأثیر (آنندراج).
شد فلک زخمی پیکان از گزند روزگار
گویی این برج کبوتر مار پیدا کرده است.
تأثیر (آنندراج).
، (اصطلاح هیأت) منزلگاه ستارگان. (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء). یکی از دوازده بخش فلک. (منتهی الارب). یکی از بروج آسمان. (اقرب الموارد) .خانه. (در فلکیات). خانه ستارگان. کفه. (یادداشت مؤلف). ج، بروج و ابراج. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). ابرجه. (اقرب الموارد). قسمتی از فلک البروج محصور میان دو نصف دایره از دوایر بزرگ ششگانه وهمی بر فلک البروج را که بر دو قطب آن متقاطع است. برج دوازده است و هر برجی نصف سدس فلک البروج باشد و نام بروج دوازده گانه از اینقرار است: حمل، ثور، جوزا، سرطان، اسد، سنبله، میزان، عقرب، قوس، جدی، دلو، حوت. سه برج اول بروج ربیعیه و سه برج ثانی بروج صیفیه و شش برج نیمۀ اول سال را بروج شمالی و مالیه نامند آنگاه سه برج سوم را بروج خریفیه و سه برج چهارم را بروج شتویه و شش برج نیمۀ دوم سال را جنوبیه و منخفضه نامند از اول جدی تا آخر جوزا را صاعده و معوجه الطلوع نام گذارند و از اول سرطان تا آخر قوس را مستقیمهالطلوع و هابطه و مطیعه و آمره خوانند و اسامی بروج را که بنظم آورده اند از اینقرار است:
چون حمل چون ثور چون جوزا سرطان و اسد
سنبله میزان و عقرب قوس و جدی و دلو و حوت.
این ترتیب را توالی نامیده اند و آن از مغرب بسوی مشرق است و عکس آن یعنی از مشرق بسوی مغرب را خلاف توالی گویند. اولین برج از هریک از بروج ربیعیه و صیفیه و خریفیه و شتویه را برج منقلب نامند زیرا بمجرد حلول آفتاب از برجی ببرج دیگر فصل نیز بفصلی دیگر باز گردد و دومین برج از برجهای فصول اربعه رابرج ثابت خوانند زیرا فصلی که بروج مربوط بدان فصل میباشد در آن موقع ثابت و تغییرناپذیر است و سومین برج از برجهای فصول چهارگانه را ذوجسدین گویند زیرا هوا در ماه آخر فصل بواسطۀ حلول و نقل آفتاب از آخرین برج فصلی به اولین برج فصل دیگر در حالت امتزاج بین الفصلین باشد و از این بیان وجه تسمیۀ برج دوم هر فصل به ثابت کاملاً روشن و هویدا گردد. سپس بدان که هر قطعه ای از منطقهالبروج واقع است بین دو نصف دایره بشکل خطوط خربزه همچنین قطعات واقعه از سطح فلک اعلی بین نیم دایره ها را برج نامند پس درازای هر برجی بین مشرق و مغرب سی درجه باشد و عرض آن مابین دو قطب هشتاد درجه است. (کشاف اصطلاحات الفنون). نام هریک از دوازده قسمت فرضی متساوی منطقهالبروج ابتدا از نقطۀ اعتدال ربیعی. دوازده صورت فلکی منطقهالبروج از ایام باستانی مورد توجه بوده است. اسامی این صورتها در مآخذ عربی و فارسی عبارتند از: حمل. ثور. جوزا. سرطان. اسد. سنبله. میزان. عقرب. قوس. جدی. دلو. حوت. اول کسی که منطقه البروج را به 12 قسمت کرد و هر قسمت (برج) را بنام صورت فلکی محاذی آن نامید ظاهراً ابرخس (قرن دوم قبل از میلاد) بوده است. خورشید در حرکت ظاهری سالیانۀ خود هر ماه از مقابل یکی از برجها می گذرد و این ماه بنام آن برج خوانده می شود. (دایره المعارف فارسی) :
و چرخ مهین است وکیهان زبر
که چرخ مهین معدن برجهاست.
ناصرخسرو.
در تن خویش ببین عالم را یکسر
هفت نجم و ده و دو برج و چهار ارکان.
ناصرخسرو.
گر حسن تو بر فلک زند خرگاهی
از هر برجی جدا بتابد ماهی.
(از کلیله و دمنه).
و برج طالعش از نور کوکب او متلألی گشت. (ترجمه تاریخ یمینی).
ماه در یک برج نیاساید. (مقامات حمیدی).
حصنی است فلک صد و چهل برج
کاقبال خدایگان مرا بس.
خاقانی.
حصنی است فلک دوازده برج
کاقبال خدایگان گشاید.
خاقانی.
به تثلیت بروج و ماه و انجم
بتربیع و به تسدیس ثلاثا.
خاقانی.
زنهار تا ببرج دگرکس بنگذری
برجت سرای من به و صحرات کوی من.
خاقانی.
مشتری هر سال زی برجی رود ما را چو ماه
هرمهی رفتن به جوزا برنتابد بیش ازین.
خاقانی.
کرده به اعتقادی در برجهاش منزل
افلاک چون ستاره سیمرغ چون کبوتر.
خاقانی.
کای مه نو برج کهن را بکن
وی گل نو شاخ کهن را بزن.
نظامی.
برجها دیدم که از مشرق برآوردند سر
جمله در تسبیح و در تهلیل حی لایموت
چون حمل چون ثور چون جوزا سرطان و اسد
سنبله میزان وعقرب قوس وجدی و دلو و حوت.
ابونصر فراهی (از نصاب).
- برج آبی
{{اسم مرکّب}} ، سرطان و عقرب و حوت. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
فشاند از دیده باران سحابی
که طالع شد قمر در برج آبی.
نظامی.
- برج آتشی، حمل و اسد و قوس. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به برج شود.
- برج آذری، همان برج آتشی است. رجوع به برج آتشی شود.
- برج اسد، برج شیر. رجوع به برج شود.
- برج بادی، جوزا و میزان ودلو. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
نابریده برج خاکی را تمام
برج بادیشان مکان دانسته اند.
خاقانی.
- برج بره، برج حمل:
ز برج بره تا ترازو جهان
همی تیرگی دارد اندر نهان.
فردوسی.
ببرج بره تاج برسر نهاد
ازو خاور و باختر گشت شاد.
فردوسی.
چو یاقوت شد روی برج بره
بخندید روی زمین یکسره.
فردوسی.
مرا گفت دیهیم شاهی تراست
ز برج بره تا بماهی تراست.
فردوسی.
رجوع به برج حمل شود.
- برج بزغاله، برج جدی. رجوع به برج جدی شود.
- برج بزه، ظاهراً برج بزغاله، برج جدی است:
چو خورشید آید ببرج بزه
جهان را ز بیرون نماند مزه.
ابوشکور.
- برج بکر فلک و برج عذرای فلک، کنایه از میزان و ثور. (انجمن آرا) (آنندراج).
- برج ترازو، برج میزان. رجوع به برج میزان شود.
- برج ثریا، برج ثور را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) :
آخر تو آسمان شکنی یا گهرشکن
از درج درّ و برج ثریا چه خواستی.
خاقانی.
- ، دهان شاهدان. (شرفنامۀ منیری). کنایه از دهان معشوق. (آنندراج). دهان معشوق و جوانان و صاحب حسنان. (برهان).
- برج ثور، برج گاو:
سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های سیمین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا.
کسایی.
- برج چهل ساله، کنایه از آدم علیه السلام. (آنندراج).
- برج حمل، برج بره:
جهان گشت چون روی زنگی سیاه
زبرج حمل تاج بنمود ماه.
فردوسی.
چو آمد ببرج حمل آفتاب
جهان گشت با فر و آئین و آب.
فردوسی.
چو از برج حمل خورشید اشارت کرد زی صحرا
بفرمانش بصحرا بر مطرا گشت خلقانها.
ناصرخسرو.
رجوع به برج شود.
- برج خاکی، ثور و سنبله و جدی. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
نابریده برج خاکی را تمام
برج بادیشان مکان دانسته اند.
خاقانی.
- برج خرچنگ، برج سرطان. (زمخشری). رجوع به سرطان شود.
- برج خوشه، برج سنبله:
بدو گفت گردوی (برادر بهرام) انوشه بدی
چو ناهید در برج خوشه بدی.
فردوسی.
رجوع به برج سنبله شود.
- برج دو پیکر، برج جوزا:
سپهسالار ایران کز کمانش
خورد تشویرها برج دوپیکر.
عنصری.
رجوع به جوزا در همین لغت نامه شود.
- برج سرطان، برج خرچنگ:
کجاست اکنون آن مرد و آن جلالت و جاه
که زیر خویش همی دید برج سرطان را.
ناصرخسرو.
رجوع به سرطان و برج شود.
- برج سنبله، برج خوشه. رجوع به برج خوشه شود.
- برج شیر، برج اسد:
چو خورشید برزد سر از برج شیر
سپاه اندر آورد شب را بزیر.
فردوسی.
رجوع به برج اسد شود.
- برج عذرای فلک، برج بکر فلک. کنایه از ثور و میزان است. (انجمن آرا) (آنندراج).
- برج عقرب، برج گژدم. رجوع به برج شود.
- برج قوس، برج کمان.
- برج کمان، برج قوس و خانه کمان:
تا فلک بر دل خصم تو زند
تیردر برج کمان گردد تیر.
سوزنی.
ز هاله ماه برخ پرده ها کشد زحجاب
چو روی یار ز برج کمان شود پیدا.
وحید (آنندراج).
رجوع به برج و قوس شود.
- برج گاو، برج ثور:
چو خورشید برزد سر از برج گاو
ز هامون برآمد خروش چکاو.
فردوسی.
رجوع به برج ثور شود.
- برج ماهی، برج حوت:
پدر بر پدر پادشاهی مراست
خور و خوشه و برج ماهی مراست.
فردوسی.
رجوع به برج حوت شود.
- برج میزان، برج ترازو:
هر هفت رسد ببرج میزان
با بیست و یکش قران ببینم.
خاقانی.
رجوع به میزان شود.
- برج هلال، کنایه از برج سرطان است. به اعتبار آنکه خانه ماه باشد. (انجمن آرا) (برهان) (شرفنامۀ منیری).
، کلمه برج در مقام تشبیه و کنایه مرکب شده است.
- برج خرمی، کنایه از منزلگه نشاط و شادی:
برآسمان فتح خرامی چو آفتاب
از برج خرمی بسوی چرخ خرمی.
خاقانی.
- برج دولت، برج بخت و اقبال:
خدیو زمین پادشاه زمان
مه برج دولت شه کامران.
حافظ.
- برج زهرمار، تعبیری از خشم. مثل برج زهرمار، سخت خشمگین. بکنایه شخص ترش رو و غضب آلود. لکن استعمال آن بدین معنی با الفاظ تشبیه مانند چون و همچون و امثال آن واقع شود. (آنندراج) :
چو برج زهرمار از خشم گشته
چو افعی سینه مال از وی گذشته.
اشرف (آنندراج).
همچو برج زهرمار آمد به پیشم مدعی
چون کبوترخانه ازتیغش مشبک ساختم.
اشرف (آنندراج).
- برج ساغر، کنایه از پیالۀ شراب است:
در آر آفتابی که در برج ساغر
سطرلاب او جان دهقان نماید.
خاقانی.
- برج طرب، کنایه از خم و صراحی و پیاله. (انجمن آرا).
، ماه. مه. هریک از دوازده بخش سال شمسی:برج فروردین. برج اردیبهشت...الخ. (یادداشت مؤلف) :قدما برای هریک از برجهای دوازده گانه فلکی (منطقهالبروج) قوه فاعله و منفعله قایل بودند یعنی آنها راگرم و سرد و یا خشک و تر می پنداشتند بهمین جهت دوازده برج را به چهار دستۀ آبی و آتشی و بادی و خاکی تقسیم کرده بودند و هر سه برجی بیکی از این تقسیمات تعلق داشت.
- برجهای آبی، برجهای دارای مزاج گرم وتر: سرطان، عقرب و حوت.
- برجهای آتشی، برجهای دارای مزاج گرم و خشک: حمل، اسد و قوس.
- برجهای بادی، برجهای دارای مزاج گرم و تر: جوزا، میزان و دلو.
- برجهای خاکی، برجهای دارای مزاج سرد و خشک: ثور، سنبله و جدی. رجوع به برج (اصطلاح هیأت) شود
لغت نامه دهخدا
(تَ ف ف)
حتک. (منتهی الارب). رجوع به حتک شود
لغت نامه دهخدا
(کامْ)
آرمیدن، جنبیدن قوم در مجلس برای برخاستن یا برای خصومت، اضطراب کردن. مضطرب بودن از زخم. (تاج المصادر بیهقی). پریشان حال شدن از زخم. طپیدن از زخم یعنی ضرب
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
بلغت فارسی سنگ ریزه های سبکی است زردرنگ و کوچک. محرق او لطیف و طلاء او باآب گشنیز و مانند او جهت اورام حاره و با محللات جهت بردن گوشت زیاده و با قیروطی جهت رویانیدن گوشت و با مدرّات جهت ریزانیدن حصاه نافع است و اجتناب از خوردن او اولی است. (تحفۀ حکیم مؤمن). اخرا. ارتکین. و رجوع بترجمه ابن بیطار (لکلرک) ج 1 ص 49 شود
لغت نامه دهخدا
(کُ تَ لِ رَ زَ)
دهی است از دهستان رودبار بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین. کوهستانی و سردسیر. سکنه 158 تن. آب آن از رود خانه ورتوان. محصول آنجا غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جنبش و حرکت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). صدمه و جنبش و لرزش و برجهیدگی از جای. (ناظم الاطباء) ، ترس سخت ناگهانی. ترسی که از امر فجائی پیدا شود و دل بلرزاند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، لرزه. (یادداشت ایضاً). رجوع به تکان دادن و تکان خوردن شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
دهی است از دهستان الموت که در بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین و در 9 هزارگزی جنوب خاوری معلم کلایه و 46 هزارگزی راه عمومی قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 69 تن سکنه دارد آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و شغل مردم آنجا زراعت است. راه مالرو صعب العبوری دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
ترک، ترکستان:
گر ایدونکه گویی که ترکان و چین...
بگیرم زنم آسمان بر زمین
مپندار کین نیز نابودنیست
نشاید کسی کو نفرمودنیست.
فردوسی.
رجوع به ترکستان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
لقب زنان از عالم بی بی و بیگمه. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
کار ترکانست نی ترکان برو
جای ترکان خانه باشد، خانه شو.
مولوی.
، ملکه یا از نزدیکان زنانۀ شاه از مادر و جز آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، از القاب سلاطین ماوراءالنهر بوده اعم از مرد یا زن. (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گذاشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). ترک. (ناظم الاطباء). واگذاشتن. (از اقرب الموارد) ، ترک کردن (از اضداد). (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجد). و رجوع به ترک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تکان
تصویر تکان
جنبش و حرکت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترکان
تصویر ترکان
گذاشتن، وا گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمکان
تصویر رمکان
((رَ مْ))
موی زهار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تکان
تصویر تکان
((تَ))
حرکت، جنبش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترکان
تصویر ترکان
((تَ))
ملکه، شهربانو، لقب زنان ارجمند، بی بی، بیگم
فرهنگ فارسی معین
کتک بزن، بکوب، بزن
فرهنگ گویش مازندرانی
رادکان، آبادی ای در دامنه ی رشته کوه البرز و در جنوب غربی
فرهنگ گویش مازندرانی