جدول جو
جدول جو

معنی رتوش - جستجوی لغت در جدول جو

رتوش
دست کاری عکس پس از ظهور، اصلاح
تصویری از رتوش
تصویر رتوش
فرهنگ فارسی عمید
رتوش
(رُ)
اصلاح. دستکاری. در اصطلاح عکاسی، دستکاری عکس روی فیلم یا شیشه پس از ظهور آن بوسیله رنگ و مداد مخصوص، جهت زیبا کردن حالت و قیافۀ تصویر. (از فرهنگ فارسی معین).
- رتوش کردن، دستکاری کردن از عکس
لغت نامه دهخدا
رتوش
دستکاری، اصلاح چیزی پس از ساختن
تصویری از رتوش
تصویر رتوش
فرهنگ لغت هوشیار
رتوش
((رُ))
دستکاری عکس و فیلم برای زیباتر کردن آن، پرداخت (واژه فرهنگستان)
تصویری از رتوش
تصویر رتوش
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راوش
تصویر راوش
(دخترانه)
مصحف زاوش، نام ستاره مشتری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آرتوش
تصویر آرتوش
(پسرانه)
از نامهای باستانی ارمنی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از روش
تصویر روش
مخفّف واژه روشن، تابان، تابناک، درخشان، افروخته، مقابل تاریک، جایی که نور به آن می تابد، کنایه از واضح و آشکار، روش، روشان، کنایه از آگاه، بصیر،
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توش
تصویر توش
تاب، طاقت، توانایی، نیرو، برای مثال چو بگسست زنجیر بی توش گشت / بیفتاد و از درد بی هوش گشت (فردوسی - ۵/۱۹۸)، تن، بدن، جثه، توشه، زاد، خوراک به قدر حاجت
فرهنگ فارسی عمید
(رَ شَ)
نام برادر زرتشت پیغمبر نامی ایران. رجوع به جدول دوم شجرۀ نسب خاندان پدری زرتشت مقابل ص 71 مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی شود
لغت نامه دهخدا
(ری وَ)
مرکز بخش ریوش شهرستان کاشمر. دارای 1781 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنات و محصول عمده آنجا غلات و میوه و پنبه و ابریشم است و بخشداری، ژاندارمری، آمار، بهداری، دفتر پست و دفتر ازدواج و طلاق دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تَ قَفْ فی)
سخت کردن گره را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). محکم کردن گره را. (ناظم الاطباء) ، خبه کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). خفه کردن کسی را. (ناظم الاطباء). (از اقرب الموارد) ، آرام کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، آرام گرفتن در جایی. (ناظم الاطباء) ، برپای نمودن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، اقامت کردن مرد. (از اقرب الموارد) ، برق آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، رتوء کسی، رفتن وی. (از اقرب الموارد). مارتاء کبده بطعام، یعنی نخورد طعامی که رفع گرسنگی کند خاص بالکبد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ثابت شدن و بر جای ایستادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حرکت نکردن و قرار گرفتن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ایستادن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). برپا شدن چیزی، و از آن است: رتب فی الصلاه، هرگاه راست بایستد. (از اقرب الموارد). راست ایستادن: رتب رتوب الکعب، راست ایستاد مانند راست ایستادن کعب در مقام صعب، در وادی بودن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، در شهر ماندن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رتت. کندزبان گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). رتت. (ناظم الاطباء). و رجوع به رتت شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
جمع واژۀ رت ّ، یقال هؤلاء رتوت البلد، ای رؤساؤها. (منتهی الارب) (آنندراج). جمع واژۀ رت ّ. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به رت ّ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رتاع. رتع. چریدن ستور و آب خوردن سرخود در فراخی یا چریدن به حرص تمام در زمین یا علف، یا عام است. (آنندراج). مصدر بمعنی رتع. (منتهی الارب). چرا کردن. (ترجمان ترتیب عادل) (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (مصادراللغه زوزنی). با شوق و حرص خوردن. (تاج المصادر بیهقی). رتاع. رتع. (ناظم الاطباء). رجوع به دو کلمه بالا شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
جمع واژۀ راتع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به راتع شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
عزت و غلبه و شرف. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَتْ وَ)
گام. خطوه، جای بلند از زمین. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، قطره. (اقرب الموارد) ، اندک ساعت از زمان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، دعوت، فطرت، یک تیر پرتاب یا یک گره یا منتهای مد بصر است. (منتهی الارب) (آنندراج) ، فاصله ای که چشم کار می کند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
از ادباء فرانسه است و به سیاست نیز پرداخته و نمایشنامه ها نوشته و بعضویت انجمن دانش (فرهنگستان) فرانسه در آمده است. مولد وی تور (1680 میلادی) و وفاتش در پاریس (1754 میلادی) بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ماده شتر سرلرزان از کلانسالی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَحُ)
فراخ گردیدن چیزی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
کوکب مشتری را گویند. (برهان). صاحب برهان گویدبمعنی ستارۀ مشتری است و چنین نیست و زاؤش است بروزن خاموش و در همه کتب لغت هم چنین آمده و حتی دربرهان نیز بهمین معنی موجود است. (از آنندراج) (از انجمن آرا). صاحب برهان که میگوید بمعنی ستارۀ مشتری است غلط است، اصل آن زاوس است از یونانی زأس. (یادداشت مؤلف). مصحف زاوش است. (ذیل برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
حامض. (ملخص اللغات). ترش و ترش لهجه ای است که در جنوب خراسان بهمین صورت متداول است. رجوع به ترش شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از توش
تصویر توش
تاب طاقت توانایی، تن بدن جثه، توشه زاد قوت لا یموت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روش
تصویر روش
طرز، طریقه، قاعده و قانون
فرهنگ لغت هوشیار
گام، جای بلند، دم از زمان، چشمبرد تا جایی که چشم می تواند ببیند، پایه در دربار شاه، گره سخت یا گره سست از واژگان دو پهلو، فراخی، فراخوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رتول
تصویر رتول
سر زانو، کاسه زانو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رتوق
تصویر رتوق
گرامی بودن ارجمندی، چیرگی، با آبرویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رتوت
تصویر رتوت
جمع رت، سروران مهتران خوک های پدرام ماده کند زبانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رتوب
تصویر رتوب
ثابت ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفوش
تصویر رفوش
فراخ گردیدن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
بافشار، پرشتاب، فوران، بوی تند گند و تعفن
فرهنگ گویش مازندرانی
با دشت زدن، ضربه زدن، به زودی
فرهنگ گویش مازندرانی
خیلی گرم، هوای شرجی و مرطوب
فرهنگ گویش مازندرانی
کتک بزن، بزن، بکوب
فرهنگ گویش مازندرانی