جدول جو
جدول جو

معنی رتم - جستجوی لغت در جدول جو

رتم
شکستن، کوبیدن، ریزریز کردن یا باریک کردن چیزی
تصویری از رتم
تصویر رتم
فرهنگ فارسی عمید
رتم
گیاهی قی آور و باریک با دانههایی شبیه عدس
تصویری از رتم
تصویر رتم
فرهنگ فارسی عمید
رتم
(تَ قَفْ فُ)
شکستن و ریزه و باریک گردانیدن چیزی را، یا خاص است به شکستن بینی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکستن. (دهار) (از تاج المصادربیهقی). شکستن یا خرد کردن. (از اقرب الموارد) ، پرورش یافتن در قومی، بیهوش گردیدن از خوردن رتم، چریدن نبات رتم را، مارتم بکلمه، نگفت حرفی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
رتم
(رُ)
رشته هایی که برای یادآوری چیزی بر انگشت بندند. (از شعوری ج 2 ورق 10). جمع واژۀ رتمه. (منتهی الارب). رجوع به رتمه شود. جمع واژۀ رتمه، در معنی رشته که بر انگشت بندند جهت یاد دادن چیزی که گفته باشند. (آنندراج). رشته که به جهت یادداشت به انگشت بندند، و آن را بفارسی یادآور گویند. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
رتم
کوبیدن، شکستن
تصویری از رتم
تصویر رتم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رام
تصویر رام
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از سرداران بهرام چوبین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رستم
تصویر رستم
(پسرانه)
تنومند، قوی اندام، قهرمان بزرگ شاهنامه، در زبان قدیم ایرانی مرکب از رس (بالش، نمو) + تهم (دلیر، پهلوان)
فرهنگ نامهای ایرانی
(اَ تَ)
از اعلام مردان عرب است، خم شدن
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ارتتام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد). بسته شدن رشته ای بر انگشت جهت یادداشت. (ناظم الاطباء). بسته شدن رتیمه، و رتیمه رشته ای باشد که بر انگشت بندند جهت یاد دادن چیزی که گفته باشند. (آنندراج). رتیمه بر انگشت بستن. (از اقرب الموارد). رتمه بستن مرد بر انگشت خود. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تُ تُ / تَ)
شر ترتم (ترتم) ، شر ثابت و دائم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دائم. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(ثُ تُ)
باقی طعام یا نان خورش در خنور یا در بن کاسه، آنچه فزون آید از طعام. ج، ثراتم
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
آنکه بیان سخن نتواند برای آهنی (ظ: آفتی) که در زبان یا دندان دارد. (منتهی الارب). و مؤلف تاج العروس گوید: الارتم الذی لایفصح الکلام و لایفهمه کأنه کسر أنفه، قد جاء ذکره فی الحدیث و یروی بالمثلثه ایضاً
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ مَ)
یکی رتم. (منتهی الارب). واحد رتم، یعنی یک گیاه رتم. (ناظم الاطباء). رجوع به رتم شود
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ)
رشته ای که بر انگشت بندند جهت یاد دادن چیزی که گفته باشند. ج، رتم، و قد نهی عنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، رتم، رتائم، رتام. (از اقرب الموارد) ، ترنجبین. جرداب. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به رتم شود
لغت نامه دهخدا
یکی از منازل بنی اسرائیل است. بعضی بر آنند که رتمه همان قارش است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رتام
تصویر رتام
شکسته ریزه شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رتب
تصویر رتب
جمع رتبه سختی، شدت، درشتی زندگانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رتیم
تصویر رتیم
کند روی
فرهنگ لغت هوشیار
زاهدان بچه، جای بچه در شکم، بچه دان، خویشاوندی، خویشی مهربانی و عطوفت و شفقت و غمخواری و نرم دلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رتج
تصویر رتج
درماندن سخنران در سخن
فرهنگ لغت هوشیار
فراخزیستی، لنگر انداختن و کنگر خوردن ماندن با خوشی فراخزی، گیاه به اندازه
فرهنگ لغت هوشیار
بسته، بستن، بر هم دوختن بستن دوختن مقابل فتق یا رتق و فتق بستن و گشودن دوختن و شکافتن بست و گشاد حل و عقد:) برتق و فتق امور مشغولست . (، (تصوف) رتق اشارت به وحدت حقیقه و وجود واحد بسیط و مرتبت صفات و اسما و افعال است (از اسفار 23: 3)، بسته مقابل فتق، زنی که مدخل آلت تناسلیش مسدود بود و مانع آرامش گردد
فرهنگ لغت هوشیار
مرتب و منظم کردن چیزی، شیوا و رسا گفتن سخن را، خوبی و آراستگی هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رته
تصویر رته
فندق هندی بندق هندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رام
تصویر رام
نرم، آرام، فرمانبردار، خوگرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتم
تصویر آتم
اتم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترتم
تصویر ترتم
نخ به انگشت بستن برای یاد آوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثرتم
تصویر ثرتم
ته کاسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رتمه
تصویر رتمه
نخ انگشت رشته ای که برای یادآوری بر انگشت بندند
فرهنگ لغت هوشیار
سنگسار کردن، دشنام دادن، نفرین کردن، از نزد خود راندن، سخن گفتن از روی خیال و گمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رحم
تصویر رحم
بخشایش، دلسوزی، زهدان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رسم
تصویر رسم
آیین، هنجار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رزم
تصویر رزم
مخاصمه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رام
تصویر رام
آهل، اهلی
فرهنگ واژه فارسی سره
کوسه، بی ریش، تنک و رقیق
فرهنگ گویش مازندرانی