جدول جو
جدول جو

معنی ربوا - جستجوی لغت در جدول جو

ربوا
(رِبا)
ربواء. ربا. افزونی. ظاهراً افزودن واو برای آن است که رسم الخط قرآنی را حفظ کرده باشند، والاّ در تمام کتب لغت عرب ربا بدون واو است، در فهرست فلوگل هم با واو نوشته شده. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 5)
لغت نامه دهخدا
ربوا
(تَ)
بالا گرفتن. (مصادراللغه زوزنی) ، زیادتی گرفتن در وام و بیع. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بروا
تصویر بروا
(پسرانه)
اعتقاد (نگارش کردی: بوا)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ربون
تصویر ربون
پولی که پیش از انجام کاری به کسی می دهند، بیعانه، پیش بها، ارمون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رسوا
تصویر رسوا
کسی که کار زشتش فاش شود و نزد مردم شرمنده و بی آبرو شود، بی آبرو، بدنام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ربنا
تصویر ربنا
ای پروردگار ما، ای خدای ما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ربوه
تصویر ربوه
زمین بلند، پشته، تپه
فرهنگ فارسی عمید
(دُ بوآ)
تیگران، برادر دیکران (تیگران) اول که در بیست وچهارمین سال سلطنت فیروزشاه پارسی بتخت ارمنستان نشست، (از تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2588 و 2589)
لغت نامه دهخدا
بمعنی روباه تربک است که به عربی عنب الثعلب خوانند، (برهان قاطع) (آنندراج)، تاجریزی، عنب الثعلب، (ناظم الاطباء)، حب الفنا، (از برهان قاطع ذیل روباه تربک)، رجوع به روباه تربک و عنب الثعلب وتاجریزی شود، روباه، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دیه های دجیل بغداد، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
ناحیه ای است از کشور فرانسه واقع در ایالت شامپانی و مرکز آن قصبۀ ریمس است. رجوع به لاروس و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(رُ سْ)
یا رسوای شیرازی، ملا احمد. از گویندگان قرن یازدهم هجری بود و شرح حال او در تذکرۀ نصرآبادی ص 201 و مرآه الفصاحه نسخۀ خطی کتاب خانه سلطان القرایی حرف ’ر’ آمده است. رجوع به مآخذ مذکور و فرهنگ سخنوران و الذریعه ج 9 بخش 2 شود
یا رسوای خراسانی، درویش علی. از گویندگان است و شرح حال او در نگارستان سخن ص 31 آمده است. رجوع به همان مأخذ و فرهنگ سخنوران شود
میر کمال الدین. از گویندگان پارسی زبان بود و شرح حال او در روز روشن ص 241 آمده است. رجوع به مآخذ مذکور و فرهنگ سخنوران شود
لغت نامه دهخدا
(رُسْ)
فضیح. (آنندراج) (منتهی الارب) (ارمغان آصفی). بی حرمت و بی عزت و بی آبرو و بدنام و مفتضح. (فرهنگ فارسی معین). مفتضح. کسی که بر بدی آشکار شده، مثال: فلان رسوا شده است وخبر ندارد. (فرهنگ نظام). کیاده. (لغت فرس اسدی، نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی). فضوح. مفتضح. (منتهی الارب). خزی ّ. (یادداشت مؤلف). فضیح. بدنام. معروف به بدی. مشهور به کاری بد. که عیبهای پوشیدۀ او پیدا و فاش شده است. ننگین. (یادداشت مؤلف) :
از جد نیکورای تو وز همت والای تو
رسواترند اعدای تو از نقشهای الفیه.
منوچهری.
راضیم من شاکرم من ای حریف
این طرف رسوا و پیش حق شریف.
مولوی.
خشنودی نگاه نهانی برای غیر
بیزاری تغافل رسوا برای چیست.
ظهوری.
شور بلبل ز لبم مهر خموشی برداشت
فصل حسن چمن و لالۀ رسوای دلست.
دانش (از آنندراج).
مرا رسواچنین می بین و فکر خویشتن می کن.
؟
دست بر دامن هر کس که زدم رسوا بود
کوه با آن عظمت آن طرفش صحرا بود.
؟
- رسوازده، رسواشده. از حیثیّت و آبرو افتاده. رسوای خاص و عام گشته:
رسوازدۀ زمانه گشته
در رسوایی فسانه گشته.
نظامی.
- رسوا و علالا، رسوای علالا، رسوا و علا، بمعنی اسرار بد کسی فاش شده است. (یادداشت مؤلف).
- رسوا و علالا شدن، همه عیبهای پوشیدۀ کسی پیدا و فاش شدن. (یادداشت مؤلف).
- رسوا و علالا کردن، فاش ساختن بدیهای نهانی کسی. (یادداشت مؤلف).
- رسوای خاص و عام شدن، در انظار همگان بی حیثیت و بی آبرو شدن. (یادداشت مؤلف) :
دارم امید آنکه چو من دربدر شوی
رسوای خاص و عام بهررهگذر شوی.
کفاش خراسانی.
- امثال:
من که رسوای جهانم غم عالم پشم است. (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1747).
، متهم و تهمت زده. (ناظم الاطباء) ، کسی که در میان جمعی جهت عبرت دیگران بطور بی احترامی نگاه داشته شود. (ناظم الاطباء) ، زشت. منفور. مکروه. (یادداشت مؤلف). بد. بی ارزش:
گرچه او راست کسوت زیبا
ورچه ما راست خرقۀ رسوا.
ابوحنیفه.
آن به که نگویی چو ندانی سخن ایراک
ناگفته بسی به بود از گفتۀ رسوا.
ناصرخسرو.
وین جان کجا شود چو مجرد شد
وینجا گذاشت این تن رسوا را.
ناصرخسرو.
گر پلیدی پیش ما رسوا بود
خوک و سگ را شکّر و حلوا بود.
مولوی.
پیش ازین بر گرد سرگشتن چنین رسوا نبود
این بنای خام را پروانه در محفل گذاشت.
صائب تبریزی.
، مشهور و آشکار. (ناظم الاطباء). به معنی بغایت فاش و آشکار مجاز است، چون: نالۀ رسوا و تغافل رسوا و بوی رسوا، و با لفظ کردن و شدن مستعمل. (آنندراج). به معنی ظاهر هم هست. (از شعوری ج 2 ورق 21). فاش. (ارمغان آصفی) ، به معنی شایع است مرکب از بخش ’رس’ و ’وا’. (از شعوری ج 2 ورق 21 از چرخیات نظام استرآبادی). ولی در جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(رُ)
اکول و پرخور. (ناظم الاطباء). بسیارخوار که رس نیز گویند. (از شعوری ج ورق 11)
لغت نامه دهخدا
(رِبَ)
تثنیۀ ربا. (منتهی الارب). تثنیۀ رباو ربواء. (ناظم الاطباء). رجوع به هر دو کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(رِبْ)
عشرات الوف در مراتب شانزده گانه عدد فیثاغوریان. (رسائل اخوان الصفا)
لغت نامه دهخدا
(رِبا)
ربا و سودخوری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
از نواحی قم بوده است. حسن بن علی قمی هنگام گزارش خراج نواحی قم آرد: مال منقول با ماه بصره از خراج قریۀ حربوا هزار و ششصد و شصت وچهار دینار و نیمدانگ دیناری... (تاریخ قم ص 124)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ربود
تصویر ربود
ماندگاری
فرهنگ لغت هوشیار
پولی که پیش از کار به مزدور دهند یا بابت قیمت چیزی بدیگری دهند پیش مزد بیعانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جربوا
تصویر جربوا
جوز بویا، هل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربوی
تصویر ربوی
منسوب به ربا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربوه
تصویر ربوه
ربوه پشته بلندی، گروه ده هزار تنی پشته بلندی توده بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربما
تصویر ربما
چه بسا
فرهنگ لغت هوشیار
ناپسری، گله گاو پدرام، جمع رب، جبه ها شیره ها خداوند صاحب مالک، مخدوم، خدا پروردگار جمع ارباب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربوک
تصویر ربوک
خرمانک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربوع
تصویر ربوع
جمع ربع، سرای ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسوا
تصویر رسوا
بی حرمت و بی عزت و بی آبرو و بدنام و مفتضح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربسا
تصویر ربسا
بلای سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربوض
تصویر ربوض
درخت تناور، ده پرچپیره (جمعیت)، مشک بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
ای خدا ما، کردی تو آنچه شرط خداوندی تو بود مادر خور تو هیچ نکردیم ربناخ. (سعدی) یا دست به ربنا در آوردن و. دست بدعا برآوردن: غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست. (سعدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسوا
تصویر رسوا
((رُ))
بدنام، بی حرمت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ربون
تصویر ربون
((رَ))
پولی که پیش از کار به مزدور دهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ربوه
تصویر ربوه
((رَ وَ یا وِ))
پشته، بلندی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ربوب
تصویر ربوب
((رُ))
جمع رب
فرهنگ فارسی معین