ربواء. ربا. افزونی. ظاهراً افزودن واو برای آن است که رسم الخط قرآنی را حفظ کرده باشند، والاّ در تمام کتب لغت عرب ربا بدون واو است، در فهرست فلوگل هم با واو نوشته شده. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 5)
ربواء. ربا. افزونی. ظاهراً افزودن واو برای آن است که رسم الخط قرآنی را حفظ کرده باشند، والاّ در تمام کتب لغت عرب ربا بدون واو است، در فهرست فلوگل هم با واو نوشته شده. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 5)
یا رسوای شیرازی، ملا احمد. از گویندگان قرن یازدهم هجری بود و شرح حال او در تذکرۀ نصرآبادی ص 201 و مرآه الفصاحه نسخۀ خطی کتاب خانه سلطان القرایی حرف ’ر’ آمده است. رجوع به مآخذ مذکور و فرهنگ سخنوران و الذریعه ج 9 بخش 2 شود یا رسوای خراسانی، درویش علی. از گویندگان است و شرح حال او در نگارستان سخن ص 31 آمده است. رجوع به همان مأخذ و فرهنگ سخنوران شود میر کمال الدین. از گویندگان پارسی زبان بود و شرح حال او در روز روشن ص 241 آمده است. رجوع به مآخذ مذکور و فرهنگ سخنوران شود
یا رسوای شیرازی، ملا احمد. از گویندگان قرن یازدهم هجری بود و شرح حال او در تذکرۀ نصرآبادی ص 201 و مرآه الفصاحه نسخۀ خطی کتاب خانه سلطان القرایی حرف ’ر’ آمده است. رجوع به مآخذ مذکور و فرهنگ سخنوران و الذریعه ج 9 بخش 2 شود یا رسوای خراسانی، درویش علی. از گویندگان است و شرح حال او در نگارستان سخن ص 31 آمده است. رجوع به همان مأخذ و فرهنگ سخنوران شود میر کمال الدین. از گویندگان پارسی زبان بود و شرح حال او در روز روشن ص 241 آمده است. رجوع به مآخذ مذکور و فرهنگ سخنوران شود
فضیح. (آنندراج) (منتهی الارب) (ارمغان آصفی). بی حرمت و بی عزت و بی آبرو و بدنام و مفتضح. (فرهنگ فارسی معین). مفتضح. کسی که بر بدی آشکار شده، مثال: فلان رسوا شده است وخبر ندارد. (فرهنگ نظام). کیاده. (لغت فرس اسدی، نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی). فضوح. مفتضح. (منتهی الارب). خزی ّ. (یادداشت مؤلف). فضیح. بدنام. معروف به بدی. مشهور به کاری بد. که عیبهای پوشیدۀ او پیدا و فاش شده است. ننگین. (یادداشت مؤلف) : از جد نیکورای تو وز همت والای تو رسواترند اعدای تو از نقشهای الفیه. منوچهری. راضیم من شاکرم من ای حریف این طرف رسوا و پیش حق شریف. مولوی. خشنودی نگاه نهانی برای غیر بیزاری تغافل رسوا برای چیست. ظهوری. شور بلبل ز لبم مهر خموشی برداشت فصل حسن چمن و لالۀ رسوای دلست. دانش (از آنندراج). مرا رسواچنین می بین و فکر خویشتن می کن. ؟ دست بر دامن هر کس که زدم رسوا بود کوه با آن عظمت آن طرفش صحرا بود. ؟ - رسوازده، رسواشده. از حیثیّت و آبرو افتاده. رسوای خاص و عام گشته: رسوازدۀ زمانه گشته در رسوایی فسانه گشته. نظامی. - رسوا و علالا، رسوای علالا، رسوا و علا، بمعنی اسرار بد کسی فاش شده است. (یادداشت مؤلف). - رسوا و علالا شدن، همه عیبهای پوشیدۀ کسی پیدا و فاش شدن. (یادداشت مؤلف). - رسوا و علالا کردن، فاش ساختن بدیهای نهانی کسی. (یادداشت مؤلف). - رسوای خاص و عام شدن، در انظار همگان بی حیثیت و بی آبرو شدن. (یادداشت مؤلف) : دارم امید آنکه چو من دربدر شوی رسوای خاص و عام بهررهگذر شوی. کفاش خراسانی. - امثال: من که رسوای جهانم غم عالم پشم است. (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1747). ، متهم و تهمت زده. (ناظم الاطباء) ، کسی که در میان جمعی جهت عبرت دیگران بطور بی احترامی نگاه داشته شود. (ناظم الاطباء) ، زشت. منفور. مکروه. (یادداشت مؤلف). بد. بی ارزش: گرچه او راست کسوت زیبا ورچه ما راست خرقۀ رسوا. ابوحنیفه. آن به که نگویی چو ندانی سخن ایراک ناگفته بسی به بود از گفتۀ رسوا. ناصرخسرو. وین جان کجا شود چو مجرد شد وینجا گذاشت این تن رسوا را. ناصرخسرو. گر پلیدی پیش ما رسوا بود خوک و سگ را شکّر و حلوا بود. مولوی. پیش ازین بر گرد سرگشتن چنین رسوا نبود این بنای خام را پروانه در محفل گذاشت. صائب تبریزی. ، مشهور و آشکار. (ناظم الاطباء). به معنی بغایت فاش و آشکار مجاز است، چون: نالۀ رسوا و تغافل رسوا و بوی رسوا، و با لفظ کردن و شدن مستعمل. (آنندراج). به معنی ظاهر هم هست. (از شعوری ج 2 ورق 21). فاش. (ارمغان آصفی) ، به معنی شایع است مرکب از بخش ’رس’ و ’وا’. (از شعوری ج 2 ورق 21 از چرخیات نظام استرآبادی). ولی در جای دیگر دیده نشد
فضیح. (آنندراج) (منتهی الارب) (ارمغان آصفی). بی حرمت و بی عزت و بی آبرو و بدنام و مفتضح. (فرهنگ فارسی معین). مفتضح. کسی که بر بدی آشکار شده، مثال: فلان رسوا شده است وخبر ندارد. (فرهنگ نظام). کیاده. (لغت فرس اسدی، نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی). فضوح. مفتضح. (منتهی الارب). خَزی ّ. (یادداشت مؤلف). فضیح. بدنام. معروف به بدی. مشهور به کاری بد. که عیبهای پوشیدۀ او پیدا و فاش شده است. ننگین. (یادداشت مؤلف) : از جد نیکورای تو وز همت والای تو رسواترند اعدای تو از نقشهای الفیه. منوچهری. راضیم من شاکرم من ای حریف این طرف رسوا و پیش حق شریف. مولوی. خشنودی نگاه نهانی برای غیر بیزاری تغافل رسوا برای چیست. ظهوری. شور بلبل ز لبم مهر خموشی برداشت فصل حسن چمن و لالۀ رسوای دلست. دانش (از آنندراج). مرا رسواچنین می بین و فکر خویشتن می کن. ؟ دست بر دامن هر کس که زدم رسوا بود کوه با آن عظمت آن طرفش صحرا بود. ؟ - رسوازده، رسواشده. از حیثیّت و آبرو افتاده. رسوای خاص و عام گشته: رسوازدۀ زمانه گشته در رسوایی فسانه گشته. نظامی. - رسوا و علالا، رسوای علالا، رسوا و علا، بمعنی اسرار بد کسی فاش شده است. (یادداشت مؤلف). - رسوا و علالا شدن، همه عیبهای پوشیدۀ کسی پیدا و فاش شدن. (یادداشت مؤلف). - رسوا و علالا کردن، فاش ساختن بدیهای نهانی کسی. (یادداشت مؤلف). - رسوای خاص و عام شدن، در انظار همگان بی حیثیت و بی آبرو شدن. (یادداشت مؤلف) : دارم امید آنکه چو من دربدر شوی رسوای خاص و عام بهررهگذر شوی. کفاش خراسانی. - امثال: من که رسوای جهانم غم عالم پشم است. (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1747). ، متهم و تهمت زده. (ناظم الاطباء) ، کسی که در میان جمعی جهت عبرت دیگران بطور بی احترامی نگاه داشته شود. (ناظم الاطباء) ، زشت. منفور. مکروه. (یادداشت مؤلف). بد. بی ارزش: گرچه او راست کسوت زیبا ورچه ما راست خرقۀ رسوا. ابوحنیفه. آن به که نگویی چو ندانی سخن ایراک ناگفته بسی به بود از گفتۀ رسوا. ناصرخسرو. وین جان کجا شود چو مجرد شد وینجا گذاشت این تن رسوا را. ناصرخسرو. گر پلیدی پیش ما رسوا بود خوک و سگ را شکّر و حلوا بود. مولوی. پیش ازین بر گرد سرگشتن چنین رسوا نبود این بنای خام را پروانه در محفل گذاشت. صائب تبریزی. ، مشهور و آشکار. (ناظم الاطباء). به معنی بغایت فاش و آشکار مجاز است، چون: نالۀ رسوا و تغافل رسوا و بوی رسوا، و با لفظ کردن و شدن مستعمل. (آنندراج). به معنی ظاهر هم هست. (از شعوری ج 2 ورق 21). فاش. (ارمغان آصفی) ، به معنی شایع است مرکب از بخش ’رس’ و ’وا’. (از شعوری ج 2 ورق 21 از چرخیات نظام استرآبادی). ولی در جای دیگر دیده نشد
از نواحی قم بوده است. حسن بن علی قمی هنگام گزارش خراج نواحی قم آرد: مال منقول با ماه بصره از خراج قریۀ حربوا هزار و ششصد و شصت وچهار دینار و نیمدانگ دیناری... (تاریخ قم ص 124)
از نواحی قم بوده است. حسن بن علی قمی هنگام گزارش خراج نواحی قم آرد: مال منقول با ماه بصره از خراج قریۀ حربوا هزار و ششصد و شصت وچهار دینار و نیمدانگ دیناری... (تاریخ قم ص 124)
ای خدا ما، کردی تو آنچه شرط خداوندی تو بود مادر خور تو هیچ نکردیم ربناخ. (سعدی) یا دست به ربنا در آوردن و. دست بدعا برآوردن: غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست. (سعدی)
ای خدا ما، کردی تو آنچه شرط خداوندی تو بود مادر خور تو هیچ نکردیم ربناخ. (سعدی) یا دست به ربنا در آوردن و. دست بدعا برآوردن: غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست. (سعدی)