جدول جو
جدول جو

معنی ربنجان - جستجوی لغت در جدول جو

ربنجان
(رَ بَ)
ربنجن. نام شهری بوده است در سمرقند. رجوع به ربنجن درهمین لغت نامه و احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 141 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ترنجان
تصویر ترنجان
بادرنگبویه، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی دندانه دار، گل های بنفش و شاخه های باریک که گل آن مصرف دارویی دارد و برای عطرسازی هم به کار می رود، بادرو، ترنگان، بادرونه، بادرویه، بادرنجبویه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دربندان
تصویر دربندان
حالت بسته بودن درها و بستن در خانه ها یا دکان ها، برای مثال شهر رمضان گرچه مبارک شهری است / اما در وی همیشه دربندان است (واله هروی - لغتنامه - دربندان)، محاصره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برنجار
تصویر برنجار
برنج زار، زمینی که در آن برنج کاشته باشند، کشتزار برنج، شالیزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رگ جان
تصویر رگ جان
شاهرگ، ورید، حبل الورید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسنجان
تصویر فسنجان
خورشی که از گوشت یا مرغ، مغز گردو، رب انار و گاهی شکر تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
(بَ فِ)
دهی است از دهستان سیاهکل بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان، متصل به سیاهکل. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل مرطوب است. سکنۀ آن 221 تن. آب آن از رود خانه شمرود و محصول آن برنج، ابریشم، چای، لبنیات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 2) ، مستی. (ناظم الاطباء). رجوع به برخفج و برخفچ و برفخج و برفخچ و فرنجک شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی است از دهستان دورود بخش مرکزی شهرستان ساری. سکنۀ آن 275 تن. آب آن از رود خانه نکا و محصول آن برنج، غلات، پنبه و صیفی است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بُ زَ)
نام بلوکی و قریه ای از اقطاع کرمان است. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(اَمْ بَ)
خمیر خاسته. (آنندراج). عجین انبجان و انبخان با خاءمعجمه خمیر خاسته و لا نظیر لها سوی یوم ارونان. (از منتهی الارب). خمیر خاسته و برآمده. (ناظم الاطباء). و رجوع به انبجانی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ)
بادنجان. (دزی ج 1 ص 59). و رجوع به بادنجان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ جَ)
شهرکیست از نواحی سغد از اعمال سمرقند و اغلب همزه را ساقط کنند و ربنجن گویند. از آنجاست ابوبکر احمد بن محمد بن موسی بن رجاء الأربنجنی که فقیه حنفی بود و بسال 369هجری قمری وفات کرده است. (معجم البلدان). و رجوع به ربنجن شود
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
دهی است از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. سکنۀ آن 521 تن است. آب آن از زاینده رود و محصول آن غلات و برنج است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 10) ، سوار اسب کردن: طاهر او را... خلعت داد و برنشاند سوی برادر فرستاد. (تاریخ سیستان). غازی سه بار دیگر زمین بوسه داد و سپاهداران اسب سپهسالار خواستند و برنشاندند. (تاریخ بیهقی) ، به مجاز، آماده و مهیای حرکت کردن: رسول را برنشاندند و آوردند. (تاریخ بیهقی ص 290). رسول و خادم را برنشاندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376) ، جای دادن. قرار دادن. متمکن ساختن. بر تخت نشاندن. در جای بزرگان نشاندن:
به ایوان فرستاده را پیش خواند
به تخت گرانمایگان برنشاند.
فردوسی.
و رجوع به نشاندن شود، نصب کردن سرنیزه را. (ناظم الاطباء) : تنصیل، برنشاندن تیغ و پیکان و سنان. (تاج المصادر بیهقی) ، درنشاندن. مرصع کردن. ترصیع، چنانکه گوهری یا پولکهای فلزی را بر چوبی یا چرمی یا سنگی و مانند آن. (یادداشت دهخدا) :
گر کوکب ترکشت ریخته شد
من دیده بترکشت برنشانم.
عماره
لغت نامه دهخدا
(اِ بِ)
نام گیاهی است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، قدرت یافتن. (از منتهی الارب) ، سپس ماندن. درنگ کردن. (از منتهی الارب). استئخار. (از اقرب الموارد) ، سست شدن کار تا آنجا که پراکنده شوند، رفتن در زمین. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، تصرف کردن در کار خویش. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
از طسوج جوزه و جرکان. (تاریخ قم ص 119)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
در حال آهنجیدن
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
خرۀ ارسنجان، بلوکی است میانۀ مشرق وشمال شیراز محدود از جانب مشرق به آبادۀ طشک و از سمت شمال ببلوک کمین و از طرف مغرب بنواحی مرودشت و از جنوب ببلوک کربال. درازای آن از نجف آباد تا قصبۀارسنجان پنج فرسنگ. پهنای آن از قلاه خار تا جلودر، سه فرسنگ. هوای این بلوک سرد مایل به اعتدال. انار و انجیر را نیکو پروراند. در فارس انار ارسنجان و رب انارش در لطافت و چاشنی ضرب المثل است. شکارش آهو و بزو پازن و قوچ و میش کوهی و کبک و تیهو و کبوتر است. آبش از کاریز و چشمۀ شیرخان. زراعت، گندم و جو و پنبه و شلتوک و کنجد و خشخاش است و قصبۀ این بلوک رانیز ارسنجان گویند. و بمسافت شانزده فرسنگ از شیرازدور است. طول آن از گری نیچ، پنجاه وسه درجه و... دقیقه عرض آن از خط استوا 30 درجه و... دقیقه. انحراف قبلۀ مسلمانی آن از نقطۀ جنوب بجانب مغرب... درجه و... دقیقه است. عموم خانه های آن خشت خام و گل و چوب است و شمارۀ آنها نزدیک بهزار درب خانه است و گرداگرد این قصبه را باغستان فراگرفته. بیشتر درختش انار است و در سال هزار و هشتاد حاجی سعید ارسنجانی مدرسه ای در این قصبه از آجر و گچ ساخته و نصف از مزرعۀ صالح آباد و ربع از حسین آباد و ثلث از جمال آباد و نصف از علی آباد واقعات در این بلوک و حصۀ معینی از آب و زمین خارج قصبه را وقف آن مدرسه کرده و تا کنون بوقفیت و در تصرف متولی آن باقی است و معیشت مدرس و طلبه و تعمیر مدرسه را بوجهی لایق میرساند. (فارسنامۀ ناصری). ارسنجان، در جنوب بوانات و مشهد مرغاب واقع و از بلوکات ولایات خمسۀ فارس است. طول آن 30 و عرض 18هزار گز است. حد شمالی کمین و حد جنوبی کرمان و حد شرقی آبادۀ طشک وحد غربی مرودشت. آب و هوای آن معتدل و جمعیت آن 9000 تن. مرکز آن ارسنجان و عده قری 24 است. (جغرافیای سیاسی تألیف کیهان صص 240-241)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
ارزنگان. ارذنکان. (معجم البلدان). شهریست به روم. (منتهی الأرب). شهریست طیب و مشهور و نزه و پرنعمت و جمعیت. و آن از بلاد ارمینیه است و واقع است بین بلادالروم و خلاط نزدیک به ارزن الروم و غالب اهل آن ارمنی باشند و مسلمانان نیز در آنجا سکنی دارند و ایشان از اعیان شهر بشمار روند و شرب خمر و فسق در آنجا ظاهر و شایع است و یاقوت گوید من کسی (ازعلماء) را منسوب بدان نیافتم. (معجم البلدان). این شهر در ارمنستان ترکیه در کنار قره سو است و دارای 17000 تن سکنه و محصول آن پوست و منسوجات پشمی است. رجوع به نخبهالدهر دمشقی ص 228 و عیون الانباء ج 2 ص 207 و حبط ج 2 ص 141، 158، 163، 167، 186، 187، 203، 204، 347، 386 و تاریخ مغول ص 134، 135، 146، 344 و تاریخ ادبیات ایران تألیف براون ترجمه رشید یاسمی ص 16، 42، 50، 60، 61، 63 و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
مخفف برنج زار است که شالی زار باشد. (برهان) (آنندراج) (از هفت قلزم). رجوع به برنج زار و شالی زار شود، تیز. حدید. بران. (یادداشت دهخدا). آلتی تند و تیز و برا: تیغ برنده. (فرهنگ فارسی معین) ، گوارا و هاضم: آب برنده، گوارنده. (از آنندراج). که زود گوارد طعام را. محلل. گوارنده، سخت سرد: آبی برنده. (از یادداشت دهخدا) ، سخت ترش: سرکۀ برنده. (از یادداشت دهخدا) ، محوکننده. زداینده. ساینده. کاهنده، چنانکه اسید و ترش و جز آنها، کاری:
ز دارا چو روی زمین پاک شد
ترا زهربرّنده تریاک شد.
فردوسی.
، پیماینده. طی کننده:
یکی دشت پیمای برنده راغ
به دیدار و رفتار زاغ و نه زاغ.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جامۀ ابریشمی که به تازیش حریر گویند. (از آنندراج). پرنیان. رجوع به پرنیان شود.
- برنیان خوی، خوش خلق و متواضع. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
دهی است از دهستان پشتکوه بخش ارد شهرستان شهرکرد. سکنۀ آن 126 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، برنج، گردو و انار است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 10) ،
{{اسم مرکّب}} هرچه بر آن نشینند چون هودج و کجاوه و پالکی و تخت روان. (یادداشت دهخدا). زین اسب و جهاز شتر. (ناظم الاطباء) :قرّ، برنشستی است مردان را، و هودج. (منتهی الارب)، مرکب: اگر برتر از اسپ چهارپایی بودی اسپ را برنشست ما نکردی (یزدان) . (نوروزنامه).
هست از پی برنشست خاصت
امّید خصی شدن نران را.
خاقانی.
، اسب:
بیامد سوی آخر برنشست
یکی تیغ هندی گرفته بدست.
فردوسی.
به دل گفت کاین برنشست من است
کنون کار کردن بدست من است.
فردوسی.
، نشستنی. لایق نشستن، مرکوب. رکبه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
منسوب به برنج که از حبوب است. ساخته شده از برنج، یورش و حمله. (آنندراج). حمله و تاخت و تاز. (ناظم الاطباء) ، جامۀ ابریشم. (آنندراج). پارچۀ ابریشمی. (ناظم الاطباء). اما به سه معنی فوق در سایر فرهنگهایی که در دسترس بود دیده نشد، زنگ و جرس. (ناظم الاطباء). برنگ، کلید و قفل و دربند. (ناظم الاطباء). در دو معنی اخیر ظاهراً صورتی از برنگ باشد. رجوع به برنگ شود
منسوب به برنج (فلز). ساخته شده ازبرنج. (ناظم الاطباء). برنجی. و رجوع به برنج شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
گلیم سیاه. (منتهی الارب). کساء سیاه. (از اقرب الموارد). برکان. برکانی. ج، برانک. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ جَ)
مؤلف حدود العالم گوید: شهرکی است از ماوراءالنهر به سغد بر راه سمرقند آبادان و با نعمت و آبهای روان و درختان. (حدود العالم) : ابوالاشعث از سمرقند بازگشت و به ربنجن آمد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 99). سعید نفیسی گوید: ربنجن یا اربنجن یا ربنجان که آن هم از شهرهای کور سمرقند بوده است و این شهر در جنوب وادی و بر سر راه خراسان بود و ازحیث روستا ربنجن بزرگتر از دبوسیه بود، ابوالعباس فضل بن عباس ربنجنی شاعر معروف و معاصر رودکی از این شهر بوده است. (احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 141). و نیز رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 358 و ج 2 ص 514 و ج 3 ص 1174 و تاریخ بخارا ص 94 و 100 و تاریخ مغول ص 30 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ سِ)
دهی جزء دهستان بدوستان بخش هریس شهرستان اهر، 15000 گزی شمال باختری هریس، 9000 گزی شوسۀ تبریز به اهر. کوهستانی، معتدل. سکنۀ آن 78 تن. شیعه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی: زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان: گلیم بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4) ، روشن تر
لغت نامه دهخدا
تصویری از قانجان
تصویر قانجان
سنبه
فرهنگ لغت هوشیار
خورشی که از گوشت ماکیان اردک مرغابی یا گوسفند با مغز گردو و روغن و رب تهیه کنند و آن انواع دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترنجان
تصویر ترنجان
پارسی تازی گشته ترنگان باد رنگبویه بالنگو از گیاهان باد رنجبویه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیدان
تصویر ربیدان
پا کلاغی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنجار
تصویر برنجار
برنجزار
فرهنگ لغت هوشیار
حلقه ای فلزی که زنان بمچ دست یا پا کنند: دست برنجن پای برنجن. برنجی
فرهنگ لغت هوشیار
((فِ س))
خورشی که از گوشت پرنده یا گوسفند با مغز گردو و روغن و رب انار تهیه کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دربندان
تصویر دربندان
((دَ بَ))
حصارداری، تحصن، قلعه بندان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برنجار
تصویر برنجار
محل کاشت و برداشت برنج، مزرعه کشاورزی با محصول برنج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رگ جان
تصویر رگ جان
آورتا
فرهنگ واژه فارسی سره