جدول جو
جدول جو

معنی ربرق - جستجوی لغت در جدول جو

ربرق
(رِ رِ)
بلغت سریانی سگ انگور باشد که بتازی عنب الثعلب خوانند. (برهان) (آنندراج). تاج ریزی. انگورک توزه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). عنب الثعلب. (از اختیارات بدیعی) (اقرب الموارد). تاجریزی. فنا. ثلثان. عنب الذئب. (یادداشت مرحوم دهخدا). ریزق. ریرق. ربرق. عنب الثعب. (نشوءاللغه ص 28) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برق
تصویر برق
درخشش، درخشندگی،
در علم فیزیک الکتریسیته، جرقه ای که در اثر نزدیک شدن الکتریسیتۀ منفی و مثبت تولید می شود،
نوری که در اثر اصطکاک یا انفجار ابرها در آسمان می درخشد، آذرخش، آدرخش، آسمان درخش، ارتجک، بیر، کنور
برق خاطف: درخشندگی شدید که چشم ها را خیره کند
برق یمانی (یمان): در علم نجوم مطلع ستارۀ شعرای یمانی، برای مثال دریغا چنان روح پرورزمان / که بگذشت بر ما چو برق یمان (سعدی۱ - ۱۸۴)
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رَ)
سیاه و سفید. رسن دورنگ. پیسه رسن. رسن پیسه، زمین بلند با ریگ و سنگ. خاک با سنگ و ریگ و گل درآمیخته. زمین درشت که با ریگ و سنگریزه باشد، شفنین بحری، طلق، نام داروئی مقوی حافظه. ج، ابارق
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نام منزلی از بنی عمرو بن ربیعه
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
آرایش کردن خود را: تبرقت المراه، زینت داد آن زن خویش را. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ ربقه. رجوع به ربقه شود، جمع واژۀ ربقه. (منتهی الارب) (متن اللغه) (اقرب الموارد). رجوع به ربقه شود، جمع واژۀ ربق. (متن اللغه) ، جمع واژۀ ربق، رسن با گوشها که بر بره و بزغاله بندند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رُ بَ)
وادیی است به حجاز. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام وادیی است در حجاز. (از معجم البلدان).
- ام الربیق، بلا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ رَ)
پاره ای گاوان وحشی. (آنندراج). پاره ای گاوان دشتی. (منتهی الارب) (از المنجد). بچه گاو. (از مهذب الاسماء). گروه گاوان دشتی. ج، ربارب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ رَ)
سگ انگور. (منتهی الارب). عنب الثعلب. (نشوء اللغه ص 28) (ناظم الاطباء). ربرق. ریزق. (نشوء اللغه). تاجریزی. سپنگور. سگ انگور. (از یادداشت مؤلف). رجوع به سگ انگور و عنب الثعلب و ریزق شود
لغت نامه دهخدا
(زِ رِ)
یحیی ملقب به فراء و مکنی به ابوالمعالی فرزند عبدالرحمن بن محمد بن یعقوب بن اسماعیل شیبانی مکی و معروف به ابن زبرق. در مصر بر سلطان صلاح الدین ایوبی وارد شد و نزد او و فرزندش مقیم گشت. زبرق خود و برادرش جارالله نقل حدیث کنند و زبرق خود از تقی فاسی سماع دارد. وی در سال 817 هجری قمری وفات یافت. عبدالله بن صالح بن احمد بن ابی المنصور عبدالکریم بن یحیی از فرزندان زبرقست. از برادرش دو پسر به نام عبدالکریم و علی به جده رفته و در آنجا خطبه گفته و حدیث کرده اند و هنوز از اولاد آنان درجده و مصر باقی میباشند. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(شِ رِ)
زقوم تر یا ضریع که گیاهی است دیگر و شتر آن را نمیخورد. (منتهی الارب). ضریع تر. (از اقرب الموارد). رطب الضریع. (محیط المحیط). گیاهی است ترد و شکننده ونام درختی است که رستنگاه آن نجد و تهامه است و میوه اش خار سرخ رنگ و کوچکی است که معمولاً در باطلاق به وجود می آید و بعضی گفته اند: نام ضریع خشک است و آن گیاهی است چون ناخنهای گربه و زجاج گوید: شبرق گونه ای از خار تازه باشد و چون خشک شود آن را ضریع خوانند. و ابوزید گوید: که آن را حله گویند و میوه اش خار ریزه ای است و گلی سرخ رنگ دارد و در نجد و تهامه میروید. (از لسان العرب) ، بچۀ گربه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، شبارق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
ثوب شبرق، جامۀ پاره. (منتهی الارب). شبرق الثوب فلان، قطعه و مزقه. (اقرب الموارد). و ثوب شبرق، ای مقطع کله. (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به شبارق در این معنی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
ناقه مبرق، ناقه که دم خود را بلند کند و آبستن نماید و نیست. (منتهی الارب) (آنندراج) (از تاج العروس). ماده شتری که دمب خود را بلند نماید و چنان وانمود کند که آبستن است درصورتی که آبستن نباشد. ج، مباریق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
هنگام درخشیدن صبح: جاء عند مبرق الصبح. (ناظم الاطباء). زمان درخشیدن صبح. ج، مبارق. و مباریق. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ابرق
تصویر ابرق
ریسمان دورنگ، آمیزه ای دورنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربق
تصویر ربق
ریسمان بند، گوشه، دسته دسته چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برق
تصویر برق
روشنی میباشد که آنرا بفارسی درخش گویند، آذرخش، صاعقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبرق
تصویر شبرق
بدبافت، جامه پاره بچه گربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برق
تصویر برق
((بَ))
درخشش، الکتریسته، صاعقه، جر قه ای که در اثر نزدیک شدن الکتریسته منفی و مثبت تولید شود، نوری که در اثر برخورد ابرها تولید شود، جریان الکتریسته ای که برای مصارف خانگی و صنعتی عرضه می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برق
تصویر برق
درخش، کهربا، روشنایی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برق
تصویر برق
Electricity
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از برق
تصویر برق
électricité
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از برق
تصویر برق
electricidad
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از برق
تصویر برق
विद्युत्
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از برق
تصویر برق
listrik
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از برق
تصویر برق
ไฟฟ้า
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از برق
تصویر برق
elektriciteit
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از برق
تصویر برق
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از برق
تصویر برق
elettricità
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از برق
تصویر برق
eletricidade
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از برق
تصویر برق
elektryczność
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از برق
تصویر برق
електрика
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از برق
تصویر برق
Elektrizität
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از برق
تصویر برق
электричество
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از برق
تصویر برق
חשמל
دیکشنری فارسی به عبری