درخشش، درخشندگی، در علم فیزیک الکتریسیته، جرقه ای که در اثر نزدیک شدن الکتریسیتۀ منفی و مثبت تولید می شود، نوری که در اثر اصطکاک یا انفجار ابرها در آسمان می درخشد، آذرخش، آدرخش، آسمان درخش، ارتجک، بیر، کنور برق خاطف: درخشندگی شدید که چشم ها را خیره کند برق یمانی (یمان): در علم نجوم مطلع ستارۀ شعرای یمانی، برای مثال دریغا چنان روح پرورزمان / که بگذشت بر ما چو برق یمان (سعدی۱ - ۱۸۴)
درخشش، درخشندگی، در علم فیزیک الکتریسیته، جرقه ای که در اثر نزدیک شدن الکتریسیتۀ منفی و مثبت تولید می شود، نوری که در اثر اصطکاک یا انفجار ابرها در آسمان می درخشد، آذرخش، آدرخش، آسمان درخش، ارتجک، بیر، کنور برق خاطف: درخشندگی شدید که چشم ها را خیره کند برق یمانی (یمان): در علم نجوم مطلع ستارۀ شعرای یمانی، برای مِثال دریغا چنان روح پرورزمان / که بگذشت بر ما چو برق یمان (سعدی۱ - ۱۸۴)
سیاه و سفید. رسن دورنگ. پیسه رسن. رسن پیسه، زمین بلند با ریگ و سنگ. خاک با سنگ و ریگ و گل درآمیخته. زمین درشت که با ریگ و سنگریزه باشد، شفنین بحری، طلق، نام داروئی مقوی حافظه. ج، ابارق
سیاه و سفید. رسن دورنگ. پیسه رسن. رسن پیسه، زمین بلند با ریگ و سنگ. خاک با سنگ و ریگ و گل درآمیخته. زمین درشت که با ریگ و سنگریزه باشد، شفنین بحری، طلق، نام داروئی مقوی حافظه. ج، اَبارق
جمع واژۀ ربقه. رجوع به ربقه شود، جمع واژۀ ربقه. (منتهی الارب) (متن اللغه) (اقرب الموارد). رجوع به ربقه شود، جمع واژۀ ربق. (متن اللغه) ، جمع واژۀ ربق، رسن با گوشها که بر بره و بزغاله بندند. (آنندراج)
جَمعِ واژۀ رِبْقه. رجوع به رِبْقه شود، جَمعِ واژۀ رَبْقه. (منتهی الارب) (متن اللغه) (اقرب الموارد). رجوع به ربقه شود، جَمعِ واژۀ رَبْق. (متن اللغه) ، جَمعِ واژۀ رِبْق، رسن با گوشها که بر بره و بزغاله بندند. (آنندراج)
وادیی است به حجاز. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام وادیی است در حجاز. (از معجم البلدان). - ام الربیق، بلا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
وادیی است به حجاز. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام وادیی است در حجاز. (از معجم البلدان). - ام الربیق، بلا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
یحیی ملقب به فراء و مکنی به ابوالمعالی فرزند عبدالرحمن بن محمد بن یعقوب بن اسماعیل شیبانی مکی و معروف به ابن زبرق. در مصر بر سلطان صلاح الدین ایوبی وارد شد و نزد او و فرزندش مقیم گشت. زبرق خود و برادرش جارالله نقل حدیث کنند و زبرق خود از تقی فاسی سماع دارد. وی در سال 817 هجری قمری وفات یافت. عبدالله بن صالح بن احمد بن ابی المنصور عبدالکریم بن یحیی از فرزندان زبرقست. از برادرش دو پسر به نام عبدالکریم و علی به جده رفته و در آنجا خطبه گفته و حدیث کرده اند و هنوز از اولاد آنان درجده و مصر باقی میباشند. (تاج العروس)
یحیی ملقب به فراء و مکنی به ابوالمعالی فرزند عبدالرحمن بن محمد بن یعقوب بن اسماعیل شیبانی مکی و معروف به ابن زبرق. در مصر بر سلطان صلاح الدین ایوبی وارد شد و نزد او و فرزندش مقیم گشت. زبرق خود و برادرش جارالله نقل حدیث کنند و زبرق خود از تقی فاسی سماع دارد. وی در سال 817 هجری قمری وفات یافت. عبدالله بن صالح بن احمد بن ابی المنصور عبدالکریم بن یحیی از فرزندان زبرقست. از برادرش دو پسر به نام عبدالکریم و علی به جده رفته و در آنجا خطبه گفته و حدیث کرده اند و هنوز از اولاد آنان درجده و مصر باقی میباشند. (تاج العروس)
زقوم تر یا ضریع که گیاهی است دیگر و شتر آن را نمیخورد. (منتهی الارب). ضریع تر. (از اقرب الموارد). رطب الضریع. (محیط المحیط). گیاهی است ترد و شکننده ونام درختی است که رستنگاه آن نجد و تهامه است و میوه اش خار سرخ رنگ و کوچکی است که معمولاً در باطلاق به وجود می آید و بعضی گفته اند: نام ضریع خشک است و آن گیاهی است چون ناخنهای گربه و زجاج گوید: شبرق گونه ای از خار تازه باشد و چون خشک شود آن را ضریع خوانند. و ابوزید گوید: که آن را حله گویند و میوه اش خار ریزه ای است و گلی سرخ رنگ دارد و در نجد و تهامه میروید. (از لسان العرب) ، بچۀ گربه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، شبارق. (اقرب الموارد)
زقوم تر یا ضریع که گیاهی است دیگر و شتر آن را نمیخورد. (منتهی الارب). ضریع تر. (از اقرب الموارد). رطب الضریع. (محیط المحیط). گیاهی است ترد و شکننده ونام درختی است که رستنگاه آن نجد و تهامه است و میوه اش خار سرخ رنگ و کوچکی است که معمولاً در باطلاق به وجود می آید و بعضی گفته اند: نام ضریع خشک است و آن گیاهی است چون ناخنهای گربه و زجاج گوید: شبرق گونه ای از خار تازه باشد و چون خشک شود آن را ضریع خوانند. و ابوزید گوید: که آن را حله گویند و میوه اش خار ریزه ای است و گلی سرخ رنگ دارد و در نجد و تهامه میروید. (از لسان العرب) ، بچۀ گربه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، شبارق. (اقرب الموارد)
ثوب شبرق، جامۀ پاره. (منتهی الارب). شبرق الثوب فلان، قطعه و مزقه. (اقرب الموارد). و ثوب شبرق، ای مقطع کله. (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به شبارق در این معنی شود
ثوب شبرق، جامۀ پاره. (منتهی الارب). شبرق الثوب فلان، قطعه و مزقه. (اقرب الموارد). و ثوب شبرق، ای مقطع کله. (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به شبارق در این معنی شود
ناقه مبرق، ناقه که دم خود را بلند کند و آبستن نماید و نیست. (منتهی الارب) (آنندراج) (از تاج العروس). ماده شتری که دمب خود را بلند نماید و چنان وانمود کند که آبستن است درصورتی که آبستن نباشد. ج، مباریق. (ناظم الاطباء)
ناقه مبرق، ناقه که دم خود را بلند کند و آبستن نماید و نیست. (منتهی الارب) (آنندراج) (از تاج العروس). ماده شتری که دمب خود را بلند نماید و چنان وانمود کند که آبستن است درصورتی که آبستن نباشد. ج، مباریق. (ناظم الاطباء)
درخشش، الکتریسته، صاعقه، جر قه ای که در اثر نزدیک شدن الکتریسته منفی و مثبت تولید شود، نوری که در اثر برخورد ابرها تولید شود، جریان الکتریسته ای که برای مصارف خانگی و صنعتی عرضه می شود
درخشش، الکتریسته، صاعقه، جر قه ای که در اثر نزدیک شدن الکتریسته منفی و مثبت تولید شود، نوری که در اثر برخورد ابرها تولید شود، جریان الکتریسته ای که برای مصارف خانگی و صنعتی عرضه می شود