جدول جو
جدول جو

معنی ربانیین - جستجوی لغت در جدول جو

ربانیین
(رَبْ با نی یی)
جمع واژۀ ربّانی ّ در حالت نصب و جر. (ترجمان عادل بن علی). رجوع به ربانی شود
لغت نامه دهخدا
ربانیین
جمع ربانی. در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) ربانیون
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

مادۀ رزینی به رنگ زرد که از زیر پوست بعضی از درختان مانند سرو و کاج تراوش می کند و از آن روغن تربانتین به دست می آید که در طب و نقاشی کاربرد دارد، جوهر سقز
فرهنگ فارسی عمید
(نی یی)
جمع واژۀ روحانی در حالت نصب و جر. رجوع به روحانی و روحانیان و روحانیون شود
لغت نامه دهخدا
(رِ قی یی)
جمع واژۀ رواقی. رواقیان. رواقیون. اهل اسطوانه. رجوع به رواقیان و رواقیون و اهل اسطوانه ذیل مادۀ اسطوانه شود
لغت نامه دهخدا
(لَ جَ کَ دَ)
سبب روییدن شدن. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). روییدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). رویانیدن. رویاندن. ظاهراًلهجه ای در رویانیدن است. و رجوع به رویانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لِ اُ دَ)
جاری کردن. جریان دادن. (از اشتینگاس) : امعان، رفتن آب و روانیدن آن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به رواندن شود، رایج کردن. سبب رایج شدن، فرستادن. ارسال کردن. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) ، مناسب و لایق شدن. سزاوار گشتن، قابل خرید و فروخت شدن متاع. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(رَبْ با نی یو)
جمع واژۀ ربانی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء). عبرانیۀ معرب است زیرا عرب آن را نمیشناسد. (از حاشیۀ تاج العروس، ذیل رهبان). و رجوع به ربانی و رب شود
لغت نامه دهخدا
(لَ بَ لَ نِ / نَ دَ)
ربودن کنانیدن. غارت و تاراج کردن فرمودن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ربودن شود
لغت نامه دهخدا
(لَپْ پَ زَ دَ)
متعدی رمیدن. (آنندراج). رمیدن کنانیدن و ترسانیدن. (ناظم الاطباء). رم دادن. رماندن. انفار. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). تنفیر. استنفار. (منتهی الارب). تشرید. (از اقرب الموارد). با بیم دادن گریزانیدن. دور کردن با ایجاد وحشت. آشفتن و گریزانیدن با ترساندن:
به خنجر و سپر ماه دیو را برمان
که هست ماه به یک ره سپر دو ره خنجر.
سوزنی.
اعاره، رمانیدن اسب. (تاج المصادر بیهقی) ، به مجاز، تار و مار کردن. پراکنده ساختن. راندن. گریزاندن. منکوب و سرکوب ساختن: وزیر چند بار استاد مرا گفت می بینی که چه خواهد کرد در چنین وقت به رمانیدن پورتکین. (تاریخ بیهقی). ترکمانان را بجمله از خراسان رمانیده آید. (تاریخ بیهقی). شحنه بدو پیوندد و روی بدان مهم آرند و آن خوارج را برمانند. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ)
رمباندن. رجوع به رمباندن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ شُ دَ)
رسیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). متعدی رسیدن. (از شعوری ج 2 ص 12). رساندن:
به سیری رسانیدم از روزگار
که لشکر نظاره بر این کارزار.
فردوسی.
و جرم هر آب را به وساطت حرارت به جرم نار رسانید. (سندبادنامه ص 2).
بدل کردم به مستی عاقبت زهد ریایی را
رسانیدم به آب از یمن می بنیاد تقوی را.
کلیم کاشی (از شعوری).
و رجوع به رساندن شود.
- انگشت رسانیدن، در تداول عوام، کنایه از انگلک کردن. فضولی کردن. اخلال کردن. موجب بهم خوردن کاری شدن.
- به فروش رسانیدن، فروختن. به فروش دادن. (یادداشت مؤلف).
- عشق رسانیدن، محبت پیدا کردن. مهر ورزیدن. عاشق شدن. شیفته گردیدن.
، گذرانیدن و انتقال دادن. (ناظم الاطباء). واصل کردن. سوق دادن. (یادداشت مؤلف) :
چو آگه شد که شاه مشتری بخت
رسانید اززمین بر آسمان تخت.
نظامی.
، سپردن و تسلیم کردن. (ناظم الاطباء). واصل داشتن. ایصال داشتن. (یادداشت مؤلف). ایصال. (منتهی الارب) :
فرستاده آمد بسان پلنگ
رسانید نامه بنزد پشنگ.
فردوسی.
و هرکسی را رسمی و معیشتی فرمودندی و هر سال بدو رسانیدندی بی تقاضا. (نوروزنامه). نان پاره ای که حشم راارزانی داشتندی از او بازنگرفتندی و به وقت خویش برعادت معهود سال و ماه بدو می رسانیدندی. (نوروزنامه) ، ابلاغ. بلاغ. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی) (تاج المصادر بیهقی). تبلیغ. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی) :
به امت رسانید پیغام تو
رسولت محمد بشیر و نذیر.
ناصرخسرو.
همی رسد سخن من به هرکه در آفاق
ولی سخن که تواند به من رسانیدن.
سلمان ساوجی (از شعوری).
، آگاهی دادن. اطلاع دادن. (یادداشت مؤلف). حکایت کردن. بازگفتن. مطلع ساختن. خبر دادن: چنین رسانیدند به من که کتابی مشتمل برمجموع اخبار قم بنزدیک مردی از عرب که به شهر قم متوطن بود... (ترجمه تاریخ قم ص 12). به من چنین رسانیدند از بعضی از ایشان که شاخه های کوچک تر از درخت برمیگرفتند. (ترجمه تاریخ قم ص 163) ، خبری را به کسی دادن، خاصه امری مخفی را. انهاء. آگاه کردن کسی را از راز. (یادداشت مؤلف). جاسوسی کردن. خبرچینی کردن: چون اردشیر بمرد و هرمز بزرگ شد و شاپور به ملک اندر بنشست... پس مردمان حسد کردند به کار هرمز و شاپور را گفتند که هرمز سپاه گرد همی کند تا بر تو بیرون آید و ملک از تو بستاند. پس هرمز دست خویش ببرید و... سوی شاپور فرستاد و نامه نوشت و گفت من چنین شنیدم که ملک را رسانیده اند که من چنین خواهم کردن. (ترجمه تاریخ طبری) ، بردن فرمودن، حمل کردن، گزاردن و ادا کردن. (ناظم الاطباء). اداء. تأدیه. ادا. گزاردن: پیغام رسانیدن، پیغام گزاردن. (یادداشت مؤلف) ، منتهی کردن. بسر بردن. به انجام رسانیدن. تمام کردن:
سپهرش به جایی رسانید کار
که شد نامور لؤلؤ شاهوار.
سعدی.
کاری به منتها نرسانیده در طلب
بردیم روزگار گرامی به منتها.
سعدی.
- به آخر رسانیدن،بسر بردن. بسر رسانیدن. تمام کردن. اتمام. (یادداشت مؤلف).
، پختن، چون رسانیدن گرما انجیر را. (یادداشت مؤلف). پختن. انضاج، چنانکه ریش و قرحه را. (یادداشت مؤلف) : اطاعه، رسانیدن درخت میوه را. اطعام، رسانیدن درخت میوه را. امعاء، رسانیدن نخل رطب را. اهراف، زود رسانیدن خرمابن بر خود را. تهریف، زود رسانیدن نخله بار را. (منتهی الارب). و رجوع به رساندن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
به لغت یونانی، گلی است که بیرونش سفید و اندرونش زرد است و به عربی عین البقر و اقحوان گویند. (برهان). اقحوان است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نوعی از بابونه است، و به فارسی گاوچشم میگویند، و به عربی عین البقر. ناسور را نافع است. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تِ رِ)
در زبان فرانسه عصیر سقزی طیاری را گویند که بخودی خود و یا به اعانت شکافهای مصنوعی از اشجار مختلف الطایفه اخذ می کنند و در طب استعمال می نمایند و بفارسی آنرا زنگباری می نامند. (ناظم الاطباء). صمغالبطم. تربنتین. سقز نیمه مایعی که از ساقۀ درخت بطم یا درختان دیگر که از طایفۀ کاج و تربنتاسه باشند جاری می گردد. تربانتین داروئی است که چون بر عضوی دردناک مالند بر اثر قدرت تحریکی درد را دور گرداند.
- اسانس تربانتین، اسانسی است که از تقطیر تربانتین بدست آید و برای محلول ساختن چربیها و پیه ها و ساختن رنگهای روغنی و روغن جلا و جز آن بکار می رود. رجوع به صمغالبطم شود
لغت نامه دهخدا
(گُ کَ دَ)
چرباندن. زیادت کردن. افزودن وزن چیزی را هنگام وزن کردن. سنگین تر از وزن مقرر کشیدن. زیاد کردن بهره و سهم کسی هنگام قسمت کردن. زیاد دادن بهر کسی را. چرباندن سهم کسی بقدری که بیش از حق خود نصیب برد، زیاد کردن قیمت جنس. بهای کالائی را افزودن. رجوع به چرباندن شود
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
ببریدن داشتن. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
یونانی تازی گشته همیشه بهار از گیاهان، مینا از گیاهان همیشه بهار، مینا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمانیدن
تصویر رمانیدن
رم دادن گریزاندن، متنفر ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربانییون
تصویر ربانییون
ربانین، جمع ربانی، خداشناسان مردان با خدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربانیدن
تصویر ربانیدن
جمع ربانی در حالت رفعی (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) ربانیین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبانیدن
تصویر آبانیدن
ستودن، مدح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رباییدن
تصویر رباییدن
ربودن
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی را بدست کسی دادن تسلیم کردن، کسی را بجایی یا نزد کسی بردن، چیزی را بچیزی متصل کردن، ابلاغ کردن خبر یا پیامی، پروراندن بالغ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روانیدن
تصویر روانیدن
فرستادن ارسال، جاری ساختن، رایج کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهانیدن
تصویر رهانیدن
نجات دادن خلاص کردن (از قید و بند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تربانتین
تصویر تربانتین
جوهر سقز، صمغ درخت کاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبرانیین
تصویر عبرانیین
عبری یهودی جمع عبرانیون عبرانیین، زبان یهود عبری
فرهنگ لغت هوشیار
قربان (درین لفظ یاء تحتانی زائداست) بنگرید به قربان کرپان لاتینی تازی گشته گاوچشم کرکاس کرکاش از گیاهان کرکاش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تربانتین
تصویر تربانتین
((تِ رِ))
صمغ حاصل از اقسام درختان کاج که از آن اسانس تربانتین و کولوفان استخراج می کنند که در طب به کار روند، سقز، جوهر سقز، راطینا، راتینه، راتینج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رهانیدن
تصویر رهانیدن
((رَ دَ))
رهاندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رسانیدن
تصویر رسانیدن
((رَ یا رِ دَ))
چیزی یا خبری را به کسی دادن، پروراندن، رساندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رمانیدن
تصویر رمانیدن
((رَ دَ))
ترساندن، گریزاندن، متنفر ساختن، رماندن
فرهنگ فارسی معین
راندن
فرهنگ گویش مازندرانی
چرب تر کردن، زیادتر نمودن
فرهنگ گویش مازندرانی