جدول جو
جدول جو

معنی راکده - جستجوی لغت در جدول جو

راکده
(کِ دَ)
مؤنث راکد. ج، راکدات، رواکد. ساکن. (ازتاج العروس) (از متن اللغه). و رجوع به راکد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راکد
تصویر راکد
آرام و ثابت و بی حرکت، هر چیز به جا مانده و ایستاده در یک جا مانند آب ایستاده که جاری و روان نباشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رانده
تصویر رانده
طرد شده، دورکرده شده از نزد کسی
فرهنگ فارسی عمید
(کِ سَ)
مؤنث راکس. (منتهی الارب) (آنندراج). مؤنث راکس یعنی گاو ماده ای که در مرکز خرمن بندند. و رجوع به راکس شود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرکّب از: رود، امراءهراده، زنی که در خانه همسایه بسیار آمد و رفت نماید. (منتهی الارب)، رؤده، جمع واژۀ رائد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، رجوع به رائد شود، ریح راده، باد نرم. ریح ریده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رادْ دَ)
به اصطلاح کتابت علامت و یا عددی که بر بالای سطری گذارند تا دلالت کند و نشان دهد کلام محذوف و از تو افتاده ای را که در حاشیه نوشته اند. (ناظم الاطباء). علامتی از اعداد یا چیز دیگر که در متن کتابی نهند و همان علامت را در حاشیه یا ذیل ورق تکرار کنند تا خواننده بحاشیه یا ذیل متوجه شود. (یادداشت مؤلف)
چوبی است در مقدم گردون که به پهنا بسته میشود میان دو چوب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فایده، گفته میشود: هذا الامر لا راده فیه، ای لا فائده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
دهی است از دهستان شوراب بخش اردل شهرستان شهرکرد، واقع در 90هزارگزی شمال باختر اردل. کنار راه مالرو بازفت. این ده در کوهستان و جنگل واقعشده، هوای آن معتدل و سکنۀ آن 137 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و پشم و روغن و پیشۀ مردم کشاورزی و گله داری است. راه مالرو دارد. در زمستان بعنوان قشلاق باطراف مالامیر و مسجدسلیمان کوچ میکنند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(اَ کِدْ دَ)
بقیۀ چراگاه که گیاه او را چرانیده باشند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(کِ دَ)
مؤنث ماکد. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ناقۀ بسیارشیر و ناقه ای که شیر وی کم نشود. (منتهی الارب). ناقۀ بسیارشیر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رکیه ماکده، چاه که آبش بر یک قرار باشد و کم نشود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عِ دَ)
ابر با بانگ. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از المنجد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ابر با رعد. (مهذب الاسماء). ابر باتندر. (یادداشت مؤلف) ، ابر غرندۀ بی باران. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (آنندراج). و منه المثل: صلف تحت الراعده در حق پرگوی بی خیر گویند. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از المنجد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مثل برای کسی که زیاد حرف میزند ولی عمل نمیکند. (از تاج العروس).
- بنوراعده، بطنی است از عرب. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کِ بَ)
مؤنث راکب. ج، رواکب. (المنجد) ، نهال خرما بر تنه مادر رسته و تا زمین نرسیده. (از متن اللغه) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به راکب شود
لغت نامه دهخدا
(رَءْ دَ)
مؤنث رأد. زن جوان نیکو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زن خوبروی از لحاظ تشبیه به شاخۀ تر و تازه. (از المنجد). و رجوع به رأد شود. راده بتسهیل همزه نیز آمده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(یِ دَ)
رائده. مؤنث راید. اسم فاعل از ریشه ’رود’. راده. رواده. زنی که در همسایۀ خود بسیارآمد و شد نماید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نعت مفعولی از راندن. مطرود. (دهار) (ناظم الاطباء). طریده. (منتهی الارب). رجیم. (ترجمان القرآن) (دهار). شرید. ملعون. مطرود. مدحور. (یادداشت مؤلف) : پورتکین دزدی رانده است، او را این خطرچرا بایست نهاد که خداوند بتن خویش تاختن آورد پس ما بچه شغلی بکار آییم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 571).
من رانده ارچه از لب عیسی نفس زنم
خوانده کسی است کو خر دجال را دم است.
خاقانی.
وز فراوان ابر رحمت ریخته باران فضل
رانده یی را بر امید عفو، شادان دیده اند.
خاقانی.
چه خوش نازی است ناز خوبرویان
ز دیده رانده را دزدیده جویان.
خاقانی.
خاسی ٔ، سگ و خوک رانده و دور شده که نگذارند آنها را تا نزدیک مردم آیند. دریکه، رانده از صید و جز آن. دلیظ،رانده از درگاه ملوک و سلاطین. ملعون، رانده و دور کرده از نیکی و رحمت. هزیز، بعصا درخسته و رانده. (منتهی الارب).
- امثال:
شیطان راندۀدرگاه الهی است.
، دفعشده: مقذف، رانده. (یادداشت مؤلف). اخراج بلد شده. نفی کرده. منفی. (ناظم الاطباء) ، بیرون کرده شده. اخراج شده. تبعید شده.
- ده رانده، رانده شده از ده. که از ده اخراج شده باشد. که از ده تبعیدش کرده باشند:
هر که درین حلقه فرومانده است
شهربرون کرده و ده رانده است.
نظامی.
- امثال:
درویش از ده رانده دعوی کدخدایی کند.
، رفته. روان شده:
رفت رزبان چو رود تیر به پرتاب همی
تیز رانده بشتاب از ره دولاب همی.
منوچهری.
، جاری کرده. روان ساخته:
میریخت ز دیده آب گلگون
از هر مژه رانده چشمۀ خون.
نظامی.
، مقدرشده. معین شده:
ببین تا قضای خدای جهان
چه بد رانده یعقوب را در نهان.
نظامی.
و رجوع به راندن و ذیل آن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از راده
تصویر راده
فایده، نفع، سود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راکد
تصویر راکد
ثابت و بر جای از هر چیزی، ایستاده مقابل جاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راعده
تصویر راعده
تندر بی باران، پر گوی بی مایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافده
تصویر رافده
چوب پل تیر بالای پل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رائده
تصویر رائده
ددری زنی که درخانه همسایگان بسیار آمد و شد کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راکبه
تصویر راکبه
مونث راکب سوار سواره مونث راکب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رانده
تصویر رانده
مطرود، رجیم، مدحور، مردود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رانده
تصویر رانده
((دِ))
طرد شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راکد
تصویر راکد
((کِ))
ایستاده، بی حرکت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رانده
تصویر رانده
طرد شده
فرهنگ واژه فارسی سره
رجیم، مطرود، منفور، تبعید
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ایستا، ایستاده، بی حرکت، ساکن، ناروان، بی رونق، کاسد، کساد
متضاد: جاری، روان
فرهنگ واژه مترادف متضاد