جدول جو
جدول جو

معنی راودان - جستجوی لغت در جدول جو

راودان
از دیه های دستجرد است، (از نزهه القلوب چ لیدن ج 3 ص 63)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اردوان
تصویر اردوان
(پسرانه)
یاری کننده درستکاران، نام پادشاهان معروف اشکانی، از شخصیتهای شاهنامه، نام چند تن از پادشاهان اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آوادان
تصویر آوادان
(دخترانه)
زیبا، قشنگ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رازدان
تصویر رازدان
داننده راز، واقف بر اسرار، برای مثال چون شما رندم امین و رازدان / دام دیگرگون نهم در پیششان (مولوی - لغت نامه - رازدان)، خدای رازدان کس را ز مخلوق / نکرده ست آگه از راز مستر (ناصرخسرو - لغت نامه - رازدان)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جاودان
تصویر جاودان
پاینده، پایدار، همیشگی، برای مثال وصال او ز عمر جاودان به / خداوندا مرا آن ده که آن به (حافظ - ۸۳۸)، تا همیشه، از مدت ها پیش، جاویدان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راهدان
تصویر راهدان
کسی که راهی را بلد است، دانندۀ راه، آشنا به راه، راهبر، راهنما، برای مثال هم او راهدان هم فرس راهوار / زهی شاه مرکب زهی شهسوار (نظامی۵ - ۷۵۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گاودان
تصویر گاودان
جای نگهداری گاو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناودان
تصویر ناودان
لوله ای که آب باران از روی بام داخل آن می شود و به زمین می ریزد
فرهنگ فارسی عمید
(غَ دی دَ / دِ)
دانندۀ راز، آگاه بر سخن پوشیده، محرم راز، (آنندراج) :
شاه جوان را چو تویی رازدان
رخ بگشا چون دل شاه جهان،
نظامی،
چون شمارندم امین و رازدان
دام دیگرگون نهم در پیششان،
مولوی،
، واقف بر اسرار و مطلع به رموزات، (ناظم الاطباء)، آگاه بر اسرار خلقت و رموز جهان:
خدای رازدان کس را ز مخلوق
نکرده ست آگه از راز مستّر،
ناصرخسرو،
ای قدیم رازدان ذوالمنن
در ره تو عاجزیم و ممتحن،
مولوی،
- رازدان اسرار ناشنیده، کنایه از پیغمبر اسلام است صلی اﷲ علیه و آله، (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان قهاب بخش حومه شهرستان اصفهان که در 10 هزارگزی شمال خاوری اصفهان و 3 هزارگزی راه جدید اصفهان به یزد واقع است، جلگه است و هوای معتدل دارد، سکنۀ آن 233 تن میباشد، آب آن از قنات و رودخانه تأمین میشود و محصول آن غلات و پنبه و صیفی است، شغل اهالی آنجا زراعت و راه آن ماشین روست، مناره ای از بناهای قدیم دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
نام دهی به بوانات فارس، ابن البلخی گوید: مورد و رادان دو دیه است بنزدیک بوّان و هوای آن سردسیر است و بدین دیه مورد بسیار باشد، (فارسنامۀ ابن بلخی چ اروپا ص 129)، و نیز رجوع به نزهه القلوب مقالۀ سوم ص 124 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
طواف کردن همسایگان، رادت المراءه روداناً. (منتهی الارب). رادت المراءه روداً و روداناً، بسیار رفت وآمد کرد آن زن به خانه های همسایگان. (از اقرب الموارد) ، آرام نگرفتن: راد وساده، لم یستقر. (منتهی الارب). استقرار نیافتن، جستجو کردن زمین برای آب و علف بمنظور فرودآمدن در آن، جنبش خفیف باد. (از اقرب الموارد). رجوع به رود شود
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان بهرآسمان بخش ساردوئیه از شهرستان جیرفت واقع در 65هزارگزی جنوب ساردوئیه و22هزارگزی باختر راه مالرو جیرفت به ساردوئیه، دارای 4 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
نام محلی در کنار راه قزوین و همدان در 329هزارگزی تهران، (یادداشت مؤلف)
شهرکی است (از حدود خراسان بانعمت، و از وی نمک خیزد. (حدود العالم)
دیهی است از دیه های خوارزم، (از معجم البلدان)
شهری است در نزدیکی بست، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
دهی است بحجاز یا وادیی است، (منتهی الارب) (ازتاج العروس)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: ناو + دان، پسوند ظرف، گنابادی: نودون، کردی: نوین، نوینا (راه آب سنگی)، ناو (ناودان، راه آب)، و نیز کردی: نودان (مجرای آب)، جائی که در آن ناو (ممرّ سفالین آب)، گذارند، مجازاً ممرّ آب (اطلاق محل به حال)، ممرّ خروج آب پشت بام که از سفال یا آهن سفید سازند، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، آب رو که از سفال ساخته شود ناو است و جای کار گذاشتن آن ناودان و مجازاً ممرّ آب هم ناودان گفته میشود، راه بیرون ریختن آب پشت بام که در سابق هم از چوب میان خالی بشکل ناو (کشتی) بود، در اصل به معنی جای کار گذاشتن راه آب مذکور بوده، (فرهنگ نظام)، میزاب، (بهار عجم) (صراح) (دهار) (منتهی الارب)، مثغب، (دهار) (صراح)، راه بدررو آب بام، (آنندراج) (غیاث اللغات)، میزاب و ناوی که بدان آب باران از بام خانه روان میگردد، (ناظم الاطباء)، آب خیز، (برهان قاطع)، بیب، شلکک، سلک، سول، ناو:
مرغ سپید شند شد امروز ناودان
گر زابرت (؟) مرغ شد آن مرغ سرخ شند،
عماره (از لغت فرس ص 91)،
چو باران بدی ناودانی نبود
به شهر اندرون پاسبانی نبود،
فردوسی،
بفرمود تا ناودان ها ز بام
بکندند و شد از بدان شادکام،
فردوسی،
که او گربه از خانه بیرون کند
یکایک همه ناودان برکند،
فردوسی،
عمر تو چو آب است در نشیبی
وین آب ترا مرگ ناودان است،
ناصرخسرو،
هرکه از شهوات طعام بگریزد و اندر شهوت ریا افتد چنان باشد که از باران حذر کند به ناودان افتد، (کیمیای سعادت)،
هر آن پناه که گیرد امید جز تو همی
ز پیش باران در زیر ناودان آید،
مختاری،
بجای باران از ابر طبع درافشان
در خوشاب چکاند ز ناودان سخن،
سوزنی،
سیل خون از جگر آرید سوی بام دماغ
ناودان مژه را راه گذر بگشائید،
خاقانی،
ناودان مژه ز بام دماغ
قطره ریز است و آرزو خضر است،
خاقانی،
همت کفیل تست کفاف از کسان مجوی
دریا سبیل تست نم از ناودان مخواه،
خاقانی،
ای تشنۀ ابر رحمت تو
چون من لب ناودان کعبه،
خاقانی،
کنون در خطرگاه جان آمدیم
ز باران سوی ناودان آمدیم،
نظامی،
نقل است که یک روز جماعتی آمدند که یا شیخ ! باران نمی آید، شیخ سر فرودبرد، گفت: هین ناودانها راست کنید که باران آمد، (تذکره الاولیاء عطار)،
باران فتنه بر در و دیوار کس نبود
بر بام من ز گریۀ خون ناودان برفت،
سعدی،
ناودان چشم رنجوران عشق
گر فروریزند خون آید به جوی،
سعدی،
- امثال:
از باران به ناودان گریختن، نظیر: از چاه به چاله افتادن، یا از مار به اژدها پناه بردن،
بردار ببر زیر ناودان، به قصد تخفیف و توهین یا بر سبیل شوخی و مزاح به کسی که مشغول خوردن غذائی است گویند، چه، سگ استخوان را به دندان گرفته می برد زیر ناودان میخورد،
، آبریز و نهر و جوی و آبگذر و مجرای آب، (ناظم الاطباء)، ناو، رجوع به ناو شود، مجرائی که بدان گندم از دول به گلوی آسیا میریزند، (ازناظم الاطباء)، ناو، رجوع به ناو شود، چوب دراز میان خالی که آب از آن به چرخ آسیا ریخته و آن را به گردش می آورد، (ناظم الاطباء)، رجوع به ناو شود، تیرها که در زندگی بدوی سوراخ کنندو در آن حبوب و آرد و امثال آن ریزند و ذخیره نهند، (یادداشت مؤلف) :
بعد از این تان برگ و رزق جاودان
از هوای خود بود نز ناودان،
مولوی
لغت نامه دهخدا
زاغه، زاغد، گاودان بود، (نسخه ای از فرهنگ نامۀ اسدی)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
دجله و فرات است. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (نخبه الدهر دمشقی) (از شعوری ج 2 ورق 11) (از ناظم الاطباء) (از المنجد). دجله و فرات، چه آن دو رافد یعنی ممدّ شط العرب یا خلیج فارس باشند. (یادداشت مؤلف). تثنیۀ رافد بمعنی بخشش و دجله و فرات. (معجم البلدان) ، بصره و کوفه نیز گفته شده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
از قرای طبرستان است، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
قلعه ای است محکم در نزدیکی حلب. (ناظم الاطباء) (از معجم البلدان) (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
بلوک مشجری است از نواحی حلب. (از معجم البلدان ج 4) (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان قطور بخش حومه شهرستان خوی، واقع در 46هزارگزی جنوب باختری خوی و 8500 گزی جنوب راه ارابه رو قطور بخوی، این ده در دره واقع شده و هوای آن سردسیر و سالم و سکنۀ آن 166 تن است، آب راویان از چشمه تأمین میشود و محصول عمده آن غلات است، پیشۀ مردم کشاورزی و دامپروری است، این ده در 5هزارگزی مرز ترکیه قرار گرفته و محل سکونت ایل شکاک است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
حاکم نشین ناحیۀ پوی دودم از استان ریوم فرانسه و دارای 1280 تن سکنه است
لغت نامه دهخدا
قریه ای است از قراء نیشابور. (از معجم البلدان ج 4) (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از راهدان
تصویر راهدان
راهنما راهبر هادی دلیل
فرهنگ لغت هوشیار
آواز، روزسخت، روزآسان روز نرم از واژه های دو پهلویست (از لغات اضداد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافدان
تصویر رافدان
دو رودان (دجله فرات)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاودان
تصویر جاودان
همیشه، دایم، هموار، باقی، پیوسته، ابدی، جاویدان، جاودانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آوادان
تصویر آوادان
آبادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارندان
تصویر ارندان
انکار و حاشا
فرهنگ لغت هوشیار
جایی که درآن ناو (ممرسفالین آب) گذارند (رشیدی)، ممر آب (اطلاق محل به حال)، ممرخروج آب پشت بام که ازسفال یاآهن سفید سازند: نقل است که یک روز جماعتی آمدندکه یاشیخ باران نمی آید. شیخ سرفروبردگفت: هین ناودانها راست کنیدکه باران آمد، جوی نهر، مجرایی که گندم ازدول بگلوی آسیارود، چوب درازمیان خالی که آب ازآن بچرخ آسیامیریزد و آنرا بگردش درمیاورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارتدان
تصویر ارتدان
دوک و دوکدان ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاودان
تصویر گاودان
زاغه زاغد آغل گاو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاودان
تصویر جاودان
((وِ))
جاویدان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناودان
تصویر ناودان
مجرایی که آب را از بام خانه به پایین هدایت می کند، مجرای آب، نهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاندان
تصویر خاندان
آل
فرهنگ واژه فارسی سره
آب ریز، میزاب، جوی، نهر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پایا، جاویدان، سرمد، فناناپذیر، مخلد، مدام، مستدام
متضاد: فانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد