جدول جو
جدول جو

معنی راهبر - جستجوی لغت در جدول جو

راهبر
راهنما، کسی که دیگری را راهنمایی می کند، آنکه راهی را بلد باشد و راه به مقصد ببرد
تصویری از راهبر
تصویر راهبر
فرهنگ فارسی عمید
راهبر
(زْ / زِ)
مخفف راه برنده. که راه را ببرد. که راه را طی کند. که راه را درنوردد. که راه را بپیماید. که راه برود:
شبی دیریاز و بیابان دراز
نیازم بدان با ره راهبر.
دقیقی.
، کسی که راهزنی میکند. (فرهنگ نظام). راهزن. رهزن. قاطع طریق. قطاع الطریق. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
راهبر
(زْ / زِ دَ / دِ)
مخفف راه برنده. کسی که کسی را بجایی میبرد. (فرهنگ نظام). هادی و راهنما و رهنمون و راه آموز. (آنندراج). دلیل. (ناظم الاطباء) (دهار). رائد. هادی. که براه راست دارد. که به راه برد. که از بیراه رفتن بازدارد. بدرقه. (آنندراج). خفیر. قلاووز:
بفرمود تا پیش او شد دبیر
همان راهبر موبد تیزویر.
فردوسی.
ببرسام گفتند کای راهبر
بباید زدن گردنش بر گذر.
فردوسی.
چنین گفت شاپور با موبدان
که ای راهبر نامور بخردان.
فردوسی.
سپهبد چنین گفت کز گرگسار
یکی راهبر ساختم کینه دار.
فردوسی.
نخست آفرین کرد بر دادگر
خداوند داننده و راهبر.
فردوسی.
از شست تو بر زخم عدو راست رود تیر
زآنروی که تیرتو بود راهبر فتح.
فرخی.
اندر بیابانهای سخت ره برده ای بی راهبر
وین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقین.
فرخی.
بدروازۀ شهر بر راهبر
نشانده بتی دیده بر گاه بر.
اسدی.
راهبری بود سوی عمر ابد
این عدوی عمر مستعار مرا.
ناصرخسرو.
جزآن نیابد از آن راز کس خبر که دلش
ز هوش و عقل درین راه راهبر دارد.
ناصرخسرو.
نیست بر عقل میر هیچ دلیل
راهبرتر ز نامه های دبیر.
ناصرخسرو.
ای خدمتت بدانش، چون طبع رهنمای
وی خدمتت بدولت، چون بخت راهبر.
ناصرخسرو.
و آنگاه نه راهبری معین ونه شاهراهی پیدا. (کلیله و دمنه). و الا جهانیان را مقرر است که بدیهۀ رأی و اول فکرت شاهنشاه دنیا راهبر روح قدس است. (کلیله و دمنه). و آن را عمده هر نیکی... و راهبر هر منفعت و مفتاح هر حکمت می شناسند. (کلیله و دمنه). راهبر استاد و دلیل حاذق، مسالک و مشارع بزیر قدم آورده. (سندبادنامه ص 318).
خم خانه خرسرای خرپیر
نه راهبری نه باربرگیر.
سوزنی.
هر چه می تاختم براه امید
طالعم راهبر نمی آمد.
خاقانی.
خاقانی کی رسد بگرد تو
چون دولت راهبر نمی آید.
خاقانی.
بدان ره کزو نیست کس را گزیر
بدان راهبر کو بود دستگیر.
نظامی.
به رهبر توان راه بردن بسر
سر راه دارم کجا راهبر.
نظامی.
من بیدل و راه بیمناکست
چون راهبرم تویی چه باکست.
نظامی.
دردا و دریغا که ندانم که کجا شد
آن دیدۀ بینا و دل راهبرمن.
عطار.
ای یار غار سید و صدیق و راهبر
مجموعۀ فضایل و گنجینۀ صفا.
سعدی.
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی.
حافظ.
هر که را راهبر غراب افتد
بی گمان منزلش خراب افتد.
قرهالعیون.
برّت، راهبر ماهر و چست. ختع، ختع، ختوع و خوتع، راهبر دانا در رهبری. خولع، راهبر دانا. دلاله، اجرت راهبر. مخشف، راهبر دانا. (منتهی الارب).
- راهبر بودن، رهنما بودن. رهنمایی کردن:
هم او بود گوینده را راهبر
که شاهی نشانید بر گاه بر.
فردوسی.
همان پند بر من نبد کارگر
ز هرگونه چون دیو بد راهبر.
فردوسی.
ورا راهبر پیش جاماسب بود
که دستور فرخنده گشتاسب بود.
فردوسی.
عادتی داری نیکو و رهی داری خوب
فضل را راهبری تا تو بدین راه بری.
فرخی.
هر که را راهبر زغن باشد
منزل او بمرزغن باشد.
عنصری.
هر آن کس را که باشد راهبر بوم
نبیند جز که ویرانی بر و بوم.
ناصرخسرو.
وگرت رهبر باید بسوی سیرت او
زی ره و سیرت او را پسرش راهبر است.
ناصرخسرو.
- راهبر گردیدن، راهبر شدن. رهبر شدن.رهبر گردیدن. رهنما شدن. رهبری کردن. راهبری کردن:
دولت آنجا که راهبر گردد
خار خرما و خاره زر گردد.
نظامی.
- امثال:
راهبر باش نه راهبر. (کشف المحجوب از امثال و حکم دهخدا)، رونده. (آنندراج). برنده و قطعکننده و طی کننده راه، پیشوا و قائد. (یادداشت مؤلف) :
ز پس فاطمیان رو که بفرمان خدای
امتان را ز پس جد و پدر راهبرند.
ناصرخسرو.
، کنایه از دستور. (یادداشت مؤلف) :
بدو راهبر (دستور اردشیر) گفت کای پادشا
دلت شد بفرزندی او گوا.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
راهبر
هادی، دلیل، راه آموز و رهنمون
تصویری از راهبر
تصویر راهبر
فرهنگ لغت هوشیار
راهبر
((بَ))
آن که کسی را در راهی هدایت کند، هادی، دلیل، راهنما
تصویری از راهبر
تصویر راهبر
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راهب
تصویر راهب
کسی که در دیر به سر می برد و به عبادت مشغول است، پارسا و عابد نصاری، دیرنشین، خائف، ترسنده، ترسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رهبر
تصویر رهبر
کسی که دیگری را راهنمایی کند، راهنما، راهبر، در علوم سیاسی بالاترین مقام در جمهوری اسلامی ایران، ولی فقیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راهبه
تصویر راهبه
مؤنث واژۀ راهب، آنکه در دیر به سر می برد و به عبادت مشغول است، پارسا و عابد نصاری، دیرنشین، خائف، ترسنده، ترسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راهبری
تصویر راهبری
رهبری، راهنمایی، هدایت
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ)
ابوالحسن محمد بن بکر بن محمد بن جعفر بن راهب بن اسماعیل راهبی فرائضی از مردم نسف بود و از ابویعلی عبدالمؤمن بن خلف و محمد بن طالب و دیگران روایت دارد. و ابوالعباس مستغفری ازو روایت میکند. او به سال 385 هجری قمری درگذشت. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(هَِ بَ)
به روایت شیرویه پسر شهردار در کتاب ’التجلی فی المنامات’ نام زن پارسایی بوده است که در هنگام مرگ روی بسوی آسمان کرد و گفت: ای آنکه اعتماد من بر تست در زندگی و مرگم، مرادر دم مرگ خوار نگردان و در گور دچار وحشت مساز. پس آنگاه که مرد پسری داشت که هر شب جمعه بر گور وی حاضر میشد و آیه ای چند از قرآن کریم میخواند. پسر شبی راهبه و شبی دیگر مردگان همجوار وی را در خواب دید، همگی از این عمل وی سپاسگزاری کردند و گفتند ما را از این رهگذر شادی و آسایشی است. (از شدالازارص 33)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مخفف راهوار. (شرفنامۀ منیری). اسب تیزرو و فراخ گام:
بود در معرض فضلم پیاده میل در میدان
کسی کو زیر ران خود ز دعوی راهور دارد.
(از مؤلف شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(هَِ بَ)
مؤنث راهب. زن ترسای پارسا و گوشه نشین. (ناظم الاطباء) ، زن عابد و گوشه نشین. ج، راهبات. رواهب. (از اقرب الموارد). مؤنث راهب. زنی که از مردم ببرد و برخدای روی آرد و در دیر خود بعبادت خدای بپردازد. ج، راهبات. رواهب. (اقرب الموارد) ، حالتی که از آن ترسند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
راه بریدن. عمل راهبر. راهروی. راه پیمایی. رهنوردی. پوییدن راه. رفتن راه، قطع طریق. راه زنی. دزدی. رجوع به راه بریدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
رهبری. عمل راهبر. هدایت و دلالت و راهنمایی. (ناظم الاطباء). دلاله. (دهار) :
ندهد خدای عرش درین خانه
راهت مگر به راهبری حیدر.
ناصرخسرو.
- راهبری کردن، رهبری کردن. رهبر و راهنما شدن: تخشیف، راهبری کردن کسی را. ختع، راهبری کردن در تاریکی شب. (منتهی الارب).
- راهبری نمودن، راهنمایی کردن و راه نمودن و هدایت کردن. (ناظم الاطباء).
- ، پند گفتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
منسوب است به راهب که نام اجدادی است. (از اسباب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رهبر
تصویر رهبر
راهنما، هادی، مرشد، امام، پیشوا، قائد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهب
تصویر راهب
پارسا و عابد، دیر نشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهبر
تصویر اهبر
اشتر فربه اشتر گوشتناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهور
تصویر راهور
راه سپر، فراخ گام تند رو و خوش راه (اسب استر و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهبه
تصویر راهبه
زن دیر نشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهبری
تصویر راهبری
عمل راهبر هدایت ارشاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهبه
تصویر راهبه
((هِ بِ))
زن ترسای پارسا، جمع راهبات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راهب
تصویر راهب
((هِ))
عابد مسیحی، پارسا و گوشه نشین. جمع رهبان، راهبین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رهبر
تصویر رهبر
((رَ بَ))
پیشوا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راهبرد
تصویر راهبرد
استراتژی، هدایت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از راه بر
تصویر راه بر
مدیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رهبر
تصویر رهبر
Lead
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از رهبر
تصویر رهبر
ведущий
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از رهبر
تصویر رهبر
führend
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از رهبر
تصویر رهبر
провідний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از رهبر
تصویر رهبر
wiodący
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از رهبر
تصویر رهبر
领先的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از رهبر
تصویر رهبر
líder
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از رهبر
تصویر رهبر
guida
دیکشنری فارسی به ایتالیایی