جدول جو
جدول جو

معنی راهاب - جستجوی لغت در جدول جو

راهاب
راه آب، راه آب، آبراه، آبراهه، معبر آب بحوض و استخر وجز آن، و رجوع به راه آب شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رهاب
تصویر رهاب
رهاوی، گوشه ای در دستگاه های سه گاه، شور و نوا، رهاو، راهوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اهاب
تصویر اهاب
پوستی که دباغی نشده باشد، پوست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راهب
تصویر راهب
کسی که در دیر به سر می برد و به عبادت مشغول است، پارسا و عابد نصاری، دیرنشین، خائف، ترسنده، ترسان
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
راهاب. راه آب. (یادداشت مؤلف). رجوع به راه آب شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
جمع واژۀ رهابه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) رجوع به رهابه شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ رهب. (اقرب الموارد) (از آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به رهب شود
لغت نامه دهخدا
نام قصبه ای است در سودان وسطی دارای عرض شمالی س126 و طول شرقی س43 1 واقع در کنار رود ’گولبی نکیندی’ که به خلیج ’نیجر’ میریزد، رود مزبور در عبور از این قصبه 40 گز پهنا و 6 گز ژرفا دارد، (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
دیهی است در سوریه واقع در جبل سمعان. (از اعلام المنجد). و رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص 249 و عیون الانباء ج 1 ص 121 شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
اسم فاعل از رهبه و دیگر مصادر ’ر ه ب’. (از اقرب الموارد). ترسنده. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی ص 3). خائف. (ناظم الاطباء) : هو راهب من اﷲ، ای خائف. (ناظم الاطباء) ، مقدّس. (منتهی الارب) ، زاهد و گوشه نشین. ج، رهبان. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). آنکه از مردم میبرد و در دیر خود بخدای روی آورد و او را عبادت کند. ج، رهبان و تأنیث آن راهبه. (از اقرب الموارد) ، عالم دین مسیح که به ریاضت پردازد و از خلق میبرد و به خدای روی آورد. (از تعریفات جرجانی). زاهد ترسایان. (کشاف زمخشری) (دهار) (السامی فی الاسامی) (ترجمان علامه تهذیب عادل چ دبیرسیاقی ص 50) (مهذب الاسماء) (شرفنامۀ منیری). پارسای ترسایان. ج، رهبان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پارسا و عابد ترسایان، و بعضی نوشته اند راهبان اکثر در کمر یا در دست زنجیری دارند. (آنندراج) (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). زاهد و گوشه نشین ترسایان را گویند. (برهان). ترسا. روحانی تارک دنیای عیسوی. دانشمندان مذهب نصاری را گویند و آنان اغلب به اعمال و ریاضتهای سخت میپردازند، خوردنیهای لذید را ترک گویند و از پوششهای نرم دوری گزینند. از خلق کنار گیرند و به خدای تعالی روی آورند و این صفات در مذهب حنیف اسلام مذموم و نهی شده است چنانکه در حدیث است: لا رهبانیه فی الاسلام. (از کشاف اصطلاحات الفنون). پارسای ترسایان. ج، رهبان. رهابین. رهابنه. رهبانون. (منتهی الارب) :
به بیراه پیدا یکی دیر بود
جهانجوی آواز راهب شنود.
فردوسی.
همانگاه راهب چو آوا شنید
فرود آمد از دیر و او را بدید.
فردوسی.
لباس راهبان پوشیده روزم
چو راهب زان برآرم هر شب آوا.
خاقانی.
راهب که دست داشت ز صد نور بر جهان
شمع شبش ز چوب صنوبر نکوتر است.
خاقانی.
خواجۀ جان گو مسلسل باش چون راهب که ما
میرداد مجلس از زنار و ساغر ساختیم.
خاقانی.
مسیحم که گاه از یهودی هراسم
گه از راهب هرزه لا میگریزم.
خاقانی.
کیوان که راهبی است سیه پوش دیر هفتم
گفت از خواص ملک چو تو سروری ندارم.
خاقانی.
چون شب اندر آمد آن راهب به صومعه اندر بعبادت ایستاده بود نوری دید که از زمین بر آسمان همی برشد. (تاریخ سیستان ص 99). چون بنزدیک دمشق رسیدند به زر نگاه کردند که از آن راهب بستده بودند همه سفال گشته بود. (تاریخ سیستان ص 99).
زاهد و راهب سوی من تاختند
خرقه و زنار درانداختند.
نظامی.
آنجا که کار صومعه راجلوه میدهند
ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست.
حافظ (از شرفنامه).
- راهب دیر، راهب دیرنشین. پارسای ترسا که گوشه نشینی برگزیند. بزرگ دیر. رئیس دیر. رجوع به راهب شود:
بتصدیقی که دارد راهب دیر
بتوفیقی که بخشد واهب خیر.
نظامی.
راهب دیرش چو سپه عرضه داد
صد علم عشق برافراختیم.
عطار.
- راهب شدن، پذیرفتن عمل رهبانیت. ترک دنیا کردن. قبول زهد و کناره گیری از دنیا و مادیات. عابد نصرانی شدن: ترهب، راهب شدن. (تاج المصادر بیهقی).
- راهب عسلی، زاهد یهودان که پارچۀ زرد بجهت علامت دارند چه عسلی پارچۀ زرد را گویند. یهودان برای امتیاز بر دوش جبۀ خود دوزند. (برهان) (آنندراج) (غیاث اللغات). آن پارچه را غیار نیز گویند.
- ، خوش آینده و مقبول خلق، چه معنی عسل خوش آینده ساختن حق تعالی است کسی را بسوی خلق. (آنندراج) (غیاث اللغات).
- دیر راهب، عبادتگاه راهب. جای عبادت تارکان دنیا و زاهدان عیسوی.
- امثال:
از راهب طماع تر است.
، عالم ترسایان و جهودان. ج، رهبان. (کشاف زمخشری) ، رابط. (منتهی الارب) ، شیر بیشه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پوست یا پوست ناپیراسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پوست حیوان که آنرا دباغت نکرده باشند یا پوست مطلق. (منتخب از غیاث اللغات). نام است پوست دباغت ناشده را. (از تعریفات جرجانی). پوست ناپیراسته. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). پوست خام. پوست بی دباغت. پوست آش نکرده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ج، آهبه. اهب. اهب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) :
چون سرش ببرید شد سوی قصاب
تا اهابش برکند در دم شتاب.
مولوی.
، کاسته کردن بهای آخریان. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
از قرای معروف ری است و چون شهری بزرگ می باشد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
زن اریحائی که به راحاب زانیه مشهور بود و چنانکه از کتاب مقدس مستفاد میشود وی خبر قوم اسرائیل را شنید و دانست که خداوند همواره با ایشان است و عمل ایشان را کامیاب خواهد داشت، (از قاموس کتاب مقدس ص 404)
لغت نامه دهخدا
(کَ زَ فُ)
ترسانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) : ارهبه.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مرغی که شکار نکند. (منتهی الارب) ، روان کردن. (غیاث اللغات) ، بروایت شعر داشتن. بر روایت شعر داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نام رودی است که ’ابواهراز’ نیز خوانده میشود، این رود شعبه ای است از رود نیل که از کوههای حبشه سرچشمه میگیرد و بسوی شمال باختر سرازیر میشود و پس از پیمودن 400هزار گز خط مستقیم در 203هزار گزی خرطوم به ’بحرازرق’ میریزد، (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
شاه آب، رنگ سرخی باشد که مرتبۀ اول از گل کاژیره کشند، (برهان قاطع)، آب سرخی که از گل کاجره حاصل شود بعد از زردآب، (انجمن آرا) (آنندراج)، رنگ سرخی که از عصیر کازیره سازند، (ناظم الاطباء)، شاه آبه، آب سرخی که از گل کاجیره گیرند بعد از آب زرد برای رنگ، (فرهنگ نظام)، شاهابه، آب سرخ که ازگل کاجره حاصل شود بعد از زردآب، (فرهنگ رشیدی)، رنگ سرخ، (ناظم الاطباء)، سرآب، مقابل پس آب، آب اول که گیرند از چیزی مانند انگور و جز آن، (یادداشت مؤلف)، آب اول که از گل در عرق کشی گیرند و غیره، (یادداشت مؤلف)، آب یا عرق اول که از گیاهی معطر یا دوایی یا میوه گیرند، (یادداشت مؤلف)، آب مستخرج از معصر است بطریق خاص، (یادداشت مؤلف)، آب پرمایه تر که بار اول از چیزی گیرند، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
آوازیست که درآخر افشاری نواخته میشود نصیحت آمیز و حالتش بر عکس افشاری است سوز و گراز و تاله و ندبه ندارد بلکه به پیر تجربه دیده ای شبیه است که می خواهد آب خنکی بر داغ دل مصیبت دیدگان بریزد و آنان را با نصایح دلپذیر امیدوار کند و در ضمن بگوید که آرزوی بشر تمام شدنی نیست پس برای این که آسوده زیست کنیم باید دامان آرزو را فرا کشیم تا ادامه حیات که گاه با رنج و ناکامی و زمانی با شادی و کامرانی توام است سهل و آسان باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارهاب
تصویر ارهاب
ترساندن، شترسواری برشتر خسته نشستن ترسانیدن دچار هراس کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهب
تصویر راهب
پارسا و عابد، دیر نشین
فرهنگ لغت هوشیار
پوست پوست ناپیراسته پوست خام پوست پوست نا پیراسته پوست دباغی نشده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهاب
تصویر رهاب
((رَ))
آوازی است که در آخر افشاری نواخته می شود، رهاوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راهب
تصویر راهب
((هِ))
عابد مسیحی، پارسا و گوشه نشین. جمع رهبان، راهبین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اهاب
تصویر اهاب
((اِ))
پوست، پوست دباغی نشده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارهاب
تصویر ارهاب
((اِ))
ترسانیدن، دچار هراس کردن
فرهنگ فارسی معین
تارک، صومعه نشین، عزلت گزین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صاحب
فرهنگ گویش مازندرانی
آزاد و رها، یله
فرهنگ گویش مازندرانی