نام قصبه ای است در سودان وسطی دارای عرض شمالی س126 و طول شرقی س43 1 واقع در کنار رود ’گولبی نکیندی’ که به خلیج ’نیجر’ میریزد، رود مزبور در عبور از این قصبه 40 گز پهنا و 6 گز ژرفا دارد، (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
نام قصبه ای است در سودان وسطی دارای عرض شمالی س126 و طول شرقی س43 ْ1 واقع در کنار رود ’گولبی نکیندی’ که به خلیج ’نیجر’ میریزد، رود مزبور در عبور از این قصبه 40 گز پهنا و 6 گز ژرفا دارد، (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
اسم فاعل از رهبه و دیگر مصادر ’ر ه ب’. (از اقرب الموارد). ترسنده. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی ص 3). خائف. (ناظم الاطباء) : هو راهب من اﷲ، ای خائف. (ناظم الاطباء) ، مقدّس. (منتهی الارب) ، زاهد و گوشه نشین. ج، رهبان. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). آنکه از مردم میبرد و در دیر خود بخدای روی آورد و او را عبادت کند. ج، رهبان و تأنیث آن راهبه. (از اقرب الموارد) ، عالم دین مسیح که به ریاضت پردازد و از خلق میبرد و به خدای روی آورد. (از تعریفات جرجانی). زاهد ترسایان. (کشاف زمخشری) (دهار) (السامی فی الاسامی) (ترجمان علامه تهذیب عادل چ دبیرسیاقی ص 50) (مهذب الاسماء) (شرفنامۀ منیری). پارسای ترسایان. ج، رهبان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پارسا و عابد ترسایان، و بعضی نوشته اند راهبان اکثر در کمر یا در دست زنجیری دارند. (آنندراج) (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). زاهد و گوشه نشین ترسایان را گویند. (برهان). ترسا. روحانی تارک دنیای عیسوی. دانشمندان مذهب نصاری را گویند و آنان اغلب به اعمال و ریاضتهای سخت میپردازند، خوردنیهای لذید را ترک گویند و از پوششهای نرم دوری گزینند. از خلق کنار گیرند و به خدای تعالی روی آورند و این صفات در مذهب حنیف اسلام مذموم و نهی شده است چنانکه در حدیث است: لا رهبانیه فی الاسلام. (از کشاف اصطلاحات الفنون). پارسای ترسایان. ج، رهبان. رهابین. رهابنه. رهبانون. (منتهی الارب) : به بیراه پیدا یکی دیر بود جهانجوی آواز راهب شنود. فردوسی. همانگاه راهب چو آوا شنید فرود آمد از دیر و او را بدید. فردوسی. لباس راهبان پوشیده روزم چو راهب زان برآرم هر شب آوا. خاقانی. راهب که دست داشت ز صد نور بر جهان شمع شبش ز چوب صنوبر نکوتر است. خاقانی. خواجۀ جان گو مسلسل باش چون راهب که ما میرداد مجلس از زنار و ساغر ساختیم. خاقانی. مسیحم که گاه از یهودی هراسم گه از راهب هرزه لا میگریزم. خاقانی. کیوان که راهبی است سیه پوش دیر هفتم گفت از خواص ملک چو تو سروری ندارم. خاقانی. چون شب اندر آمد آن راهب به صومعه اندر بعبادت ایستاده بود نوری دید که از زمین بر آسمان همی برشد. (تاریخ سیستان ص 99). چون بنزدیک دمشق رسیدند به زر نگاه کردند که از آن راهب بستده بودند همه سفال گشته بود. (تاریخ سیستان ص 99). زاهد و راهب سوی من تاختند خرقه و زنار درانداختند. نظامی. آنجا که کار صومعه راجلوه میدهند ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست. حافظ (از شرفنامه). - راهب دیر، راهب دیرنشین. پارسای ترسا که گوشه نشینی برگزیند. بزرگ دیر. رئیس دیر. رجوع به راهب شود: بتصدیقی که دارد راهب دیر بتوفیقی که بخشد واهب خیر. نظامی. راهب دیرش چو سپه عرضه داد صد علم عشق برافراختیم. عطار. - راهب شدن، پذیرفتن عمل رهبانیت. ترک دنیا کردن. قبول زهد و کناره گیری از دنیا و مادیات. عابد نصرانی شدن: ترهب، راهب شدن. (تاج المصادر بیهقی). - راهب عسلی، زاهد یهودان که پارچۀ زرد بجهت علامت دارند چه عسلی پارچۀ زرد را گویند. یهودان برای امتیاز بر دوش جبۀ خود دوزند. (برهان) (آنندراج) (غیاث اللغات). آن پارچه را غیار نیز گویند. - ، خوش آینده و مقبول خلق، چه معنی عسل خوش آینده ساختن حق تعالی است کسی را بسوی خلق. (آنندراج) (غیاث اللغات). - دیر راهب، عبادتگاه راهب. جای عبادت تارکان دنیا و زاهدان عیسوی. - امثال: از راهب طماع تر است. ، عالم ترسایان و جهودان. ج، رهبان. (کشاف زمخشری) ، رابط. (منتهی الارب) ، شیر بیشه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
اسم فاعل از رهبه و دیگر مصادر ’ر ه ب’. (از اقرب الموارد). ترسنده. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی ص 3). خائف. (ناظم الاطباء) : هو راهب من اﷲ، ای خائف. (ناظم الاطباء) ، مُقدَّس. (منتهی الارب) ، زاهد و گوشه نشین. ج، رهبان. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). آنکه از مردم میبرد و در دیر خود بخدای روی آورد و او را عبادت کند. ج، رهبان و تأنیث آن راهبه. (از اقرب الموارد) ، عالم دین مسیح که به ریاضت پردازد و از خلق میبرد و به خدای روی آورد. (از تعریفات جرجانی). زاهد ترسایان. (کشاف زمخشری) (دهار) (السامی فی الاسامی) (ترجمان علامه تهذیب عادل چ دبیرسیاقی ص 50) (مهذب الاسماء) (شرفنامۀ منیری). پارسای ترسایان. ج، رهبان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پارسا و عابد ترسایان، و بعضی نوشته اند راهبان اکثر در کمر یا در دست زنجیری دارند. (آنندراج) (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). زاهد و گوشه نشین ترسایان را گویند. (برهان). ترسا. روحانی تارک دنیای عیسوی. دانشمندان مذهب نصاری را گویند و آنان اغلب به اعمال و ریاضتهای سخت میپردازند، خوردنیهای لذید را ترک گویند و از پوششهای نرم دوری گزینند. از خلق کنار گیرند و به خدای تعالی روی آورند و این صفات در مذهب حنیف اسلام مذموم و نهی شده است چنانکه در حدیث است: لا رهبانیه فی الاسلام. (از کشاف اصطلاحات الفنون). پارسای ترسایان. ج، رُهبان. رَهابین. رَهابِنَه. رُهبانون. (منتهی الارب) : به بیراه پیدا یکی دیر بود جهانجوی آواز راهب شنود. فردوسی. همانگاه راهب چو آوا شنید فرود آمد از دیر و او را بدید. فردوسی. لباس راهبان پوشیده روزم چو راهب زان برآرم هر شب آوا. خاقانی. راهب که دست داشت ز صد نور بر جهان شمع شبش ز چوب صنوبر نکوتر است. خاقانی. خواجۀ جان گو مسلسل باش چون راهب که ما میرداد مجلس از زنار و ساغر ساختیم. خاقانی. مسیحم که گاه از یهودی هراسم گه از راهب هرزه لا میگریزم. خاقانی. کیوان که راهبی است سیه پوش دیر هفتم گفت از خواص ملک چو تو سروری ندارم. خاقانی. چون شب اندر آمد آن راهب به صومعه اندر بعبادت ایستاده بود نوری دید که از زمین بر آسمان همی برشد. (تاریخ سیستان ص 99). چون بنزدیک دمشق رسیدند به زر نگاه کردند که از آن راهب بستده بودند همه سفال گشته بود. (تاریخ سیستان ص 99). زاهد و راهب سوی من تاختند خرقه و زنار درانداختند. نظامی. آنجا که کار صومعه راجلوه میدهند ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست. حافظ (از شرفنامه). - راهب دیر، راهب دیرنشین. پارسای ترسا که گوشه نشینی برگزیند. بزرگ دیر. رئیس دیر. رجوع به راهب شود: بتصدیقی که دارد راهب دیر بتوفیقی که بخشد واهب خیر. نظامی. راهب دیرش چو سپه عرضه داد صد علم عشق برافراختیم. عطار. - راهب شدن، پذیرفتن عمل رهبانیت. ترک دنیا کردن. قبول زهد و کناره گیری از دنیا و مادیات. عابد نصرانی شدن: ترهب، راهب شدن. (تاج المصادر بیهقی). - راهب عسلی، زاهد یهودان که پارچۀ زرد بجهت علامت دارند چه عسلی پارچۀ زرد را گویند. یهودان برای امتیاز بر دوش جبۀ خود دوزند. (برهان) (آنندراج) (غیاث اللغات). آن پارچه را غیار نیز گویند. - ، خوش آینده و مقبول خلق، چه معنی عسل خوش آینده ساختن حق تعالی است کسی را بسوی خلق. (آنندراج) (غیاث اللغات). - دیر راهب، عبادتگاه راهب. جای عبادت تارکان دنیا و زاهدان عیسوی. - امثال: از راهب طماع تر است. ، عالم ترسایان و جهودان. ج، رهبان. (کشاف زمخشری) ، رابط. (منتهی الارب) ، شیر بیشه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
زن اریحائی که به راحاب زانیه مشهور بود و چنانکه از کتاب مقدس مستفاد میشود وی خبر قوم اسرائیل را شنید و دانست که خداوند همواره با ایشان است و عمل ایشان را کامیاب خواهد داشت، (از قاموس کتاب مقدس ص 404)
زن اریحائی که به راحاب زانیه مشهور بود و چنانکه از کتاب مقدس مستفاد میشود وی خبر قوم اسرائیل را شنید و دانست که خداوند همواره با ایشان است و عمل ایشان را کامیاب خواهد داشت، (از قاموس کتاب مقدس ص 404)
نام رودی است که ’ابواهراز’ نیز خوانده میشود، این رود شعبه ای است از رود نیل که از کوههای حبشه سرچشمه میگیرد و بسوی شمال باختر سرازیر میشود و پس از پیمودن 400هزار گز خط مستقیم در 203هزار گزی خرطوم به ’بحرازرق’ میریزد، (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
نام رودی است که ’ابواهراز’ نیز خوانده میشود، این رود شعبه ای است از رود نیل که از کوههای حبشه سرچشمه میگیرد و بسوی شمال باختر سرازیر میشود و پس از پیمودن 400هزار گز خط مستقیم در 203هزار گزی خرطوم به ’بحرازرق’ میریزد، (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
شاه آب، رنگ سرخی باشد که مرتبۀ اول از گل کاژیره کشند، (برهان قاطع)، آب سرخی که از گل کاجره حاصل شود بعد از زردآب، (انجمن آرا) (آنندراج)، رنگ سرخی که از عصیر کازیره سازند، (ناظم الاطباء)، شاه آبه، آب سرخی که از گل کاجیره گیرند بعد از آب زرد برای رنگ، (فرهنگ نظام)، شاهابه، آب سرخ که ازگل کاجره حاصل شود بعد از زردآب، (فرهنگ رشیدی)، رنگ سرخ، (ناظم الاطباء)، سرآب، مقابل پس آب، آب اول که گیرند از چیزی مانند انگور و جز آن، (یادداشت مؤلف)، آب اول که از گل در عرق کشی گیرند و غیره، (یادداشت مؤلف)، آب یا عرق اول که از گیاهی معطر یا دوایی یا میوه گیرند، (یادداشت مؤلف)، آب مستخرج از معصر است بطریق خاص، (یادداشت مؤلف)، آب پرمایه تر که بار اول از چیزی گیرند، (یادداشت مؤلف)
شاه آب، رنگ سرخی باشد که مرتبۀ اول از گل کاژیره کشند، (برهان قاطع)، آب سرخی که از گل کاجره حاصل شود بعد از زردآب، (انجمن آرا) (آنندراج)، رنگ سرخی که از عصیر کازیره سازند، (ناظم الاطباء)، شاه آبه، آب سرخی که از گل کاجیره گیرند بعد از آب زرد برای رنگ، (فرهنگ نظام)، شاهابه، آب سرخ که ازگل کاجره حاصل شود بعد از زردآب، (فرهنگ رشیدی)، رنگ سرخ، (ناظم الاطباء)، سرآب، مقابل پس آب، آب اول که گیرند از چیزی مانند انگور و جز آن، (یادداشت مؤلف)، آب اول که از گل در عرق کشی گیرند و غیره، (یادداشت مؤلف)، آب یا عرق اول که از گیاهی معطر یا دوایی یا میوه گیرند، (یادداشت مؤلف)، آب مستخرج از معصر است بطریق خاص، (یادداشت مؤلف)، آب پرمایه تر که بار اول از چیزی گیرند، (یادداشت مؤلف)
آوازیست که درآخر افشاری نواخته میشود نصیحت آمیز و حالتش بر عکس افشاری است سوز و گراز و تاله و ندبه ندارد بلکه به پیر تجربه دیده ای شبیه است که می خواهد آب خنکی بر داغ دل مصیبت دیدگان بریزد و آنان را با نصایح دلپذیر امیدوار کند و در ضمن بگوید که آرزوی بشر تمام شدنی نیست پس برای این که آسوده زیست کنیم باید دامان آرزو را فرا کشیم تا ادامه حیات که گاه با رنج و ناکامی و زمانی با شادی و کامرانی توام است سهل و آسان باشد
آوازیست که درآخر افشاری نواخته میشود نصیحت آمیز و حالتش بر عکس افشاری است سوز و گراز و تاله و ندبه ندارد بلکه به پیر تجربه دیده ای شبیه است که می خواهد آب خنکی بر داغ دل مصیبت دیدگان بریزد و آنان را با نصایح دلپذیر امیدوار کند و در ضمن بگوید که آرزوی بشر تمام شدنی نیست پس برای این که آسوده زیست کنیم باید دامان آرزو را فرا کشیم تا ادامه حیات که گاه با رنج و ناکامی و زمانی با شادی و کامرانی توام است سهل و آسان باشد