جدول جو
جدول جو

معنی راه - جستجوی لغت در جدول جو

راه
هرجایی از زمین که مردم از آنجا رفت و آمد کنند، محل عبور، گذرگاه، جاده، قاعده و قانون،
رسم و روش، کرّت و مرتبه، در موسیقی نغمه و آهنگ، در موسیقی مقام، پرده
راه افتادن: روان شدن، روانه شدن، به کار افتادن دستگاه یا ماشین
به راه افتادن: روان شدن، روانه شدن، به کار افتادن دستگاه یا ماشین، راه افتادن
راه انداختن: اسباب سفر کسی را فراهم ساختن و او را روانه کردن، وسیلۀ نقلیه یا ماشینی را آماده ساختن و به حرکت درآوردن
به راه انداختن: اسباب سفر کسی را فراهم ساختن و او را روانه کردن، وسیلۀ نقلیه یا ماشینی را آماده ساختن و به حرکت درآوردن، راه انداختن
راه بردن: دست کودک یا شخص بیمار و علیل را گرفتن و او را گردش دادن، کودک را در بغل گرفتن و گردش دادن، به رفتار در آوردن، راه جستن و راه یافتن و پیبردن به جایی یا چیزی
راه بریدن: راه پیمودن، طی مسافت کردن، سیروسفر کردن، راه زدن، مانع عبور کسی شدن
راه حاجیان: در علم نجوم کنایه از کهکشان
راه خفته: کنایه از راه دور و دراز، جادۀ هموار
راه دادن: اجازۀ عبور دادن، به یک سو رفتن و راه را برای عبور کسی باز گذاشتن
راه زدن: در بیابان و میان جاده جلو کسی را گرفتن و اموال او را ربودن، غارت کردن اموال مسافران در راه، در موسیقی سرود گفتن و نواختن آهنگ موسیقی، برای مثال چه راه می زند این مطرب مقام شناس / که در میان غزل قول آشنا آورد (حافظ - ۲۹۸)
راه کردن: کنایه از نفوذ کردن، رخنه کردن، راه رفتن، طی طریق کردن، راه باز کردن، راه دادن
راه راه: مخطط، خط دار، پارچه یا جامه که خط های باریک رنگین داشته باشد
تصویری از راه
تصویر راه
فرهنگ فارسی عمید
راه
(راه)
طریق. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی) (دهار) (سروری). بعربی صراط و طریق گویند. (برهان). سبیل. (دهار) (ترجمان القرآن). صراط. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). در پهلوی راس و راه و در ایرانی باستان: رثیه و در اوستا، رایثیه و در کردی، ری و ری ّ و در سرخه ای، ولاسگردی را و در ارمنی، ره و در سمنانی، راج (ر ا) و در سنگسری، راجن و در بلوچی، را و راه، و در افغانی، لار. (از ذیل برهان قاطع چ معین). بپهلوی راس. (از فرهنگ ایران باستان ص 225). جای عبور که لفظ عربیش طریق است، در پهلوی ’راس’ و در اوستا ’ریثیه’ و در سنکریت ’رتهیا’ بوده. (فرهنگ نظام). جاده که جای عبور و مرور است. (از شعوری ج 2 ورق 14). فاصله بین دو نقطه که در آن سیر توان کرد و مخفف آن ره است. و رجوع به ره شود. انبوبه. جدلان. جده. خد. خط. خطیطه. خلیف. خنیف. درج. دعکه. دلیل. زراط. شاکل. شاکله. شکیکه. صعید.طرقه. عجوز. علاق. علاقه. قده. قمن. مخلفه. مدرج. (منتهی الارب). مدرجه. (منتهی الارب) (دهار). مشعب. معاث.معباً. معجاز. معلق. مقد. منقی. مورد. مورده. میعاس. نبی. نحو. نعامه. وارد. (منتهی الارب) :
در راه نشابور دهی دیدم بس خوب
انگشبۀ او را نه عدد بود و نه مره.
رودکی.
راهی کاو راستست بگزین ای دوست
دور شو از راه بیکرانه و ترفنج.
رودکی.
شهری است بزرگ و خرم و آبادانی و همه راههای ایشان بسنگ گسترده است. (حدود العالم). ساوه و آوه.. شهرکهایی اند... با نعمت بسیار و خرم و هوای درست و راه حجاج خراسان. (حدودالعالم). و چون از آنجا بروی تا به حسینان راه اندر میان دو کوه است. (حدود العالم). کسان، شهری است از راه دور، جایی کم نعمت. (حدود العالم).
بگشتند بر گرد آن رزمگاه
بدشت و بکوه و بیابان و راه.
فردوسی.
ز تاریکی گرد و اسب و سپاه
کسی روز روشن نمی دید راه.
فردوسی.
ز لشکر ده ودو هزار دگر
دلاور بزرگان پرخاشخر
بخواند (خسروپرویز) و بسی پندها دادشان
براه الانان فرستادشان.
فردوسی.
چو ارجاسب با لشکر آنجا رسید
بگردید و بر کوه راهی ندید.
فردوسی.
دو چشمش ز سر کنده زاغ سیاه
برش اسب او ایستاده به راه.
فردوسی.
یکی زراه همی زر برندارد و سیم
یکی ز دشت به هیمه همی چند غوشای.
طیان.
در دل هر یک از ناوک او سیصد راه
در بر هر یک از نیزۀ او سیصد در.
فرخی.
چو راهی بباید سپردن بگام
بود راندن تعبیه بی نظام.
عنصری.
بندیان داشت بی زوار و پناه
برد با خویشتن بجمله به راه.
عنصری.
چگونه راهی، راهی درازناک وعظیم.
همه سراسر سیلاب کند و خاراخار.
بهرامی سرخسی.
امیر محمود به دوسه دفعه از راه زمین داور بر اطراف غور زد. (تاریخ بیهقی). امیر خلوتی که کرده بود در راه، چیزی بیرون داده بود درین باب. (تاریخ بیهقی). چاکری پیش آمد... سوار و راه تنگ بود. (تاریخ بیهقی). احمد گفت: اعیان و سپاه را بباید گفت آمدن و نمود که بجنگ خواهد رفت تا لشکربرنشیند، آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعه گاه تا گویند خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد. (تاریخ بیهقی). خواجه را چندان خدمت کرده بود در راه، که از حد بگذشته. (تاریخ بیهقی).
سرایان بود چون بلبل همه راه
بگوناگون سرود و گونه گون راه.
(ویس و رامین).
کنون سه راه در پیشت نهاده است
بهرجایی که خواهی ره گشاده است.
(ویس و رامین).
جز آن افسرین گوهر شاهوار
دگر آنچه در راهش آمد بکار.
اسدی.
به راه ارچه تنها، نترسد دلیر
که تنها خرامد بنخجیر، شیر.
اسدی.
از دوری تو دیر شدم ای صنم آگاه
چون قصدتو کردم شجلیزم زد بر راه.
؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی نسخۀ خطی).
آنروز دو راهست مردمان را
هرچند که شان حد و منتها نیست.
ناصرخسرو.
ندانیم تا خود پس از مرگ چیست
دو راه است، آن چیست، خوف و رجاست.
ناصرخسرو.
راه تو زی خیر و شر هر دو گشاده است
خواهی ایدون گرای و خواهی اندون.
ناصرخسرو.
کسی که داد بدینگونه خواهد از یزدان
بدان که راه دلش در سبیل دادگم است.
ناصرخسرو.
راهیست به میخانه بمقصد پیوست
وز جانب میخانه ره دیگر هست
لیکن ره میخانه ز آبادانی
راهیست که کام میتوان داد بدست.
عمر خیام (از شعوری).
ورنه با خاک تیره گردی راست
راه عقبی ز راه کام جداست.
سنایی.
اولش کوشش آخرش نیش است
گرت خوش نیست راه در پیش است.
سنایی.
مرا گویی که در بستان این راه
گلی بی زحمت خاری نباشد.
انوری.
من بیدل و راه بیمناکست
چون راهبرم تویی چه باکست.
نظامی.
وگر هست این جوان آن نازنین شاه
نه جای پرسش است او را درین راه.
نظامی.
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یکبار ازین خانه برین بام برآیید.
مولوی.
چون بدریا راه شد از جان خم
خم با جیحون برآرد اشتلم.
مولوی.
هر مور کجا قدم کند این ره را
کاین راه بپای هر کسی بافته نیست.
شیخ نجم الدین رازی.
بپرس آنچه ندانی که ذل پرسیدن
دلیل راه تو باشد بعز دانایی.
سعدی.
راه دنیا ز بهر رفتن تست
نه ز بهر فراغ و خفتن تست.
اوحدی.
با کسی کو به راه پیشتر است
نزد سلطان بجاه بیشتر است.
اوحدی.
خوشادردی که درمانش تو باشی
خوشا راهی که پایانش تو باشی.
فخرالدین عراقی.
فرصت شمر طریقۀ رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکار نیست.
حافظ.
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد.
حافظ.
معرفت منزل و عمل راه است
راه منزل رسیده کوتاهست.
مکتبی شیرازی.
کوروش قائد و عصا طلبی
بهر این راه روشن و هموار.
هاتف اصفهانی.
زنهار میازار ز خود هیچ دلی را
کز هیچ دلی نیست که راهی بخدا نیست.
وصال شیرازی.
از خانه ما راه به میخانه دراز است
ای کاش که این خانه به میخانه دری داشت.
محمدعلی مصاحب (عبرت نایینی).
عارف از راه یقین رفت وبمقصود رسید
شیخ در مرحلۀ ظن و گمان است هنوز.
محمدعلی مصاحب (عبرت نایینی).
هر چه روی برو مرو راه خلاف دوستی
هر چه زنی بزن مزن طعنه به روزگار من.
شوریدۀ شیرازی.
کس درین راه پرخطر از کس
دستگیری نمیکند که خطاست.
ملک الشعراء بهار.
راه بحر احمر و عمان ببندد بر تو خصم
لاجرم بهر فرار از راه افریگا شوی.
ملک الشعراء بهار.
سحرگه به راهی یکی پیر دیدم
سوی خاک خم گشته از ناتوانی
بگفتم: چه گم کرده یی اندرین ره ؟
بگفتا: جوانی !جوانی !جوانی !
ملک الشعراء بهار.
اجداد، جدد گردیدن راه. ارشاد، راه بحق نمودن. اسابی الدماء، راههای خون. اسباءه، راه خون. اعتناب، راه خویش را گذاشتن. اعور، راه بی علم و نشان. (منتهی الارب) .انبوب، راه در کوه. ترهه، راه خرد که از راه بزرگ بیرون رود. جارن، راه ناپیدا شده. جاره، راه بسوی آب. (منتهی الارب). جده، راه در کوه. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). حبک، راههای آسمان. (ترجمان القرآن). خادع، خدوع، راه که گاهی هویدا گردد و گاه مخفی. خط، راه بزرگ. راه دراز در چیزی. خل، راه نافذ در ریگ. خیدع، راه مخالف قصد. درس، راه پنهانی. دلثع، راه نرم در زمین نرم یا سخت که در آن نشیب نباشد. دیسق، راه دراز. دعبوب، راه واضح و کوفته. رائغ، راه کژ و مایل. ردب، راه سربسته. رفاض، راههای پریشان. زوغ، از راه چمیدن. سابله، راه پاسپرده. صحاح، راه سخت. صحوک، راه فراخ. صدفان، دو کرانۀ راه در کوه. (منتهی الارب). صعود، راه بلند در کوه. (دهار). صمادحی، راه واضح و پیدا. (دهار). طرایق، راهها. (دهار) (منتهی الارب). عاج، راه پر از روندگان. عرق، راه پاسپرده و مسلوک. عرقه، راه در کوه. عروض، راه در کوه. علق، میانۀ راه و معظم آن. عبوث، راه درکوه. عود، راه دیرینه. فراض، راهها. فوق، راه نخستین. قده، قدوه، راه سلوک. لهجم، راه گشادۀ کوفتۀ پاسپرده. لموسه، راه بدین جهت که گم شده بدست بساید آن را تا نشان سفر دریابد. محرم، راه در زمین درشت. مذکر، مذکّر، راه خوفناک. مشاشه، راهی که در آن خاک و سنگریزهای نرم باشد. مشعب الحق، راهی که حق را از باطل جدا سازد. مطرب، مطربه، راه کوچک که به شارع عام پیوسته. راه متفرق. معبّد، راه کوفته و پاسپر کرده. معراج، راه معرج. منار، راه واضح. میل، میلان، از راه خمیدن. ناشط، که از چپ و راست راه بزرگ برآید. نجد، راه روشن بر بالا. (منتهی الارب). راه بر بالا. (ترجمان القرآن). راه بر بالا رفتن. (دهار). نجل، میانۀ راه. نحیره، راه باریک که از راههای بزرگ شکافته شود بصحرا. نعامه، نشان راه بلند. نسم، نیسم، راه ناپیدا. نقم، میانۀ راه. نمق، میانۀ راه و معظم آن. نهامی، نهامی، میانۀ راه آسان. نیر، کرانۀ راه. نیسب، راه مور. نیکور، راه نبهره و بر غیر قصد. وتیره، راه پیوسته بکوه. وخی، راه معتمد. وضح، میانۀ راه و گشادگی آن. وعب، راه گشاده. ولج، راه ریگستان. (منتهی الارب).
- از راه افتادن، از راه فتادن، راه گم کردن. (بهارعجم) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- ، بمجاز منحرف شدن. گمراه شدن:
چو دختر شود بد بیفتد ز راه
نداند ورا داشت مادر نگاه.
اسدی.
بگفتارو بکردار دیو از راه بیفتاد و مردمان را رنج مینمود. (نوروزنامه).
بر پی صاحب غرض رفتم بیفتادم ز راه
این مثل نشنیده ای باری اذا کان الغراب.
انوری.
- از راه اندر آمدن، رسیدن. فراز آمدن:
همی راند چون باد چوبین سپاه
سوی دامغان اندر آمد ز راه.
فردوسی.
- از ره برخاستن، دور شدن از راه. بیکسو رفتن.
- ، کنایه از مردن:
وزان پس بآرام بنشست شاه
چو برخاست بهرام جنگی ز راه.
فردوسی.
- از راه بردن، منحرف ساختن. براه دیگری درآوردن.
- ، بمجاز، گمراه کردن و گول زدن. (ناظم الاطباء). اغوا کردن. اضلال کردن. (یادداشت مؤلف) :
ببردند دیوان دلت را ز راه
که نزدیک شاه آمدی با سپاه.
فردوسی.
برد هر کسی را بخواهد ز راه
کند دوست را دشمن کینه خواه.
اسدی (گرساشبنامه ص 73).
ایشان بگفتند مگر ابلیس ترا از راه برده است گفت مرا خدا راه نموده است. (قصص الانبیاء ص 190). و ابلیس ایشان را از راه برده است. (قصص الانبیاء ص 164). ابلیس از پیش هاجر بیرون رفت، گفت اسماعیل را نه سال بیش نباشد آنرا از راه برم. (قصص الانبیاء ص 51). اینک ابلیس می خواهد مرا از راه ببرد. ابراهیم و اسماعیل هر دو سنگ را به ابلیس انداختند. (قصص الانبیاء ص 51). و آن ملعون را برهان این دو درخت بودی و خلق را از راه بردی. (قصص الانبیاء ص 89). زیرا که ایشان یعنی پریان چون ماه و آفتاب باشندو بدیدار نیکو، مردم را از راه ببرند. (اسکندرنامه ٔنسخه سعید نفیسی).
دانش بجوی اگرت نبرد از راه
این گنده پیر شوی کش رعنا.
ناصرخسرو.
دیوت از راه ببرده ست بفرمای هلا
تات زیر شجر گوز بسوزند سپند.
ناصرخسرو.
گر نبرده ست ترا دیو فریبنده ز راه
چونکه از طاعت و دانش حق یزدان ندهی.
ناصرخسرو.
در این وقت سامری بنی اسرائیل را بگوساله از راه ببرد. (مجمل التواریخ و القصص). و این عبداﷲ از جیحون بگذشت و به نخشب توبه کش آمد و هر جای خلق را دعوت کردی بدین مقنع علیه اللعنه و خلق بسیار را از راه ببرد. (تاریخ بخارا نرشخی ص 79).
بدل اندیشۀ آن ماه میبرد
چو مستانش خیال از راه میبرد.
نظامی.
گرچه شیطان رجیم از راه انصافم ببرد
همچنان امید میدارم به رحمان الرحیم.
سعدی.
کو فریبی که برم یک نفس از راه ترا
سخت تنگ آمده اندر بغلم آه ترا.
شوکتی.
- ، تسخیر کردن. باطاعت درآوردن. مسخر داشتن. رام ساختن:
دل مردم به نکو کارتوان برد از راه
بر نکوکاری هرگز نکند خلق زیان.
فرخی.
و رجوع به از ره بردن ذیل مادۀ ره شود.
- از راه برده، عاشق. (آنندراج).
- از راه (راهی) برگشتن، ترک کردن آن راه را. روی بر گرداندن از آن راه. ترک گفتن آن را.
- از راه بگشتن، از راه برگشتن: حزم. (تاج المصادر بیهقی). نکوب. (دهار).
- از راه خار برداشتن،دفع فساد و مفسده کردن. (ناظم الاطباء).
- ، مهیا کردن. (ناظم الاطباء).
- از راه دور آمده، بعضی گویند عبارت از مهمان عزیز است. (آنندراج). که از سفر دور رسیده باشد.که از دور دست آمده باشد.
- ، کنایه از مضمون تازه و نازک. (آنندراج).
- از راه دور رسیده، از راه دور آمده. رجوع بهمین ترکیب شود.
- از راه (ز راه) رفتن یا شدن، بمحض وصول بی هیچ توقف بجایی رفتن. فوری و بیدرنگ بجایی شتافتن:
چو بهرام گفت آه مردم ز راه
برفتند پوپان بنزدیک شاه.
فردوسی.
سپهدار با ویژگان سپاه
بدیدار آن خانه شد هم ز راه.
اسدی (گرشاسبنامه ص 143).
- از راه کوه رفتن، کنایه از اغلام کردن. (آنندراج). غلامبارگی کردن. لواط کردن:
سخن بکری است تحسین سخندان چهره آرایش
ز راه کوه رفتن باشد او را دخل بیجایش.
اشرف (از آنندراج).
بسی کس را جهان زین تنگ جاده
ز راه کوه رفتن توبه داده.
سلیم (از آنندراج).
و رجوع به راه باباکوهی رفتن و راه کوه رفتن در ذیل همین ماده شود.
- از راه گشتن، انحراف. (فرهنگ فارسی معین).
- ببست آمدن راه، به بن بست رسیدن. بمانع برخوردن:
تا دل شیفته از بزم تو مست آمده است
راه اندیشۀ اغیار ببست آمده است.
یقین کاشی (از ارمغان آصفی).
- بدراه، ستوری که بد راه رود. بدرو. (فرهنگ فارسی معین). حیوان سواری یا باری که خوب راه نرود. (ازفرهنگ نظام). مقابل راهوار.
- براه آمدن، راهی شدن. حرکت کردن. آغاز جنبش و سیر کردن. سر براه شدن:
نهادند بر نامه بر مهر شاه
فرستاده برگشت و آمد براه.
فردوسی.
بدان تا چو اندک نماید سپاه
دلیری کند دشمن آید به راه.
اسدی (گرشاسبنامه).
- ، دست از سرکشی برداشتن. باطاعت درآمدن. راه ضلالت را ترک گفتن. راه موافقت داشتن. رام شدن:
بدرگاه کاوس شاه آمدند
وزان سر کشیدن براه آمدند.
فردوسی.
- ، بهتر شدن. خوب شدن. آغاز به بهبود کردن. رو به بهبود نهادن:
هر آن ریش کز مرهم آید براه
تو داغش کنی بیش گردد تباه.
اسدی.
- براه آمدن با کسی، مساهله. مسامحه کردن با او. (یادداشت مؤلف). موافقت کردن با وی. همآهنگ شدن با او.
- ، هدایت شدن. (یادداشت مؤلف).
- براه بازآوردن، براه آوردن. هدایت. گمگشته را بار دیگر بشارع عام و شاهراه آوردن. (یادداشت مؤلف).
- براه بودن، برکار بودن. تعطیل نبودن. سر براه بودن: همیشه آسیابش براه است، یعنی در حال کارکردن است و بمجاز پیوسته چیزی می خورد. (یادداشت مؤلف).
- براه ندیدن، براه آسیا ندیدن، کنایه از اظهار آشنایی نکردن. خود را ناآشنا نمودن. سابقۀ دوستی و شناسایی را نادیده گرفتن:
زمن باز گشتند یکسر سپاه
ندیدند گفتی مرا جز براه.
فردوسی.
- براه کردن، فرستادن.براه انداختن. روانه ساختن. گسیل کردن. راهی کردن: آن ده مرد دیگر باره بر یار کرد از هر چه جهاز آن دختر بود و ایشان به راه کرد تا دلیر برفتند. (اسکندر نامۀ نسخۀ سعید نفیسی). از ایشان یکی رابراه کرده بود بدین مهم. (اسکندر نامۀ نسخۀ نفیسی).
- براه کشیدن، براه بردن.
- ، کشاندن براه. کشان کشان بردن. براه آوردن:
کشیدند بدبخت زن را به راه
بخواری ببردند نزدیک شاه.
فردوسی.
- بر سر راه بودن، بمجاز آماده بودن. حاضر بودن. مهیا بودن. در انتظار بودن. در مسیر بودن. در دسترس بودن. سر براه بودن:
از پشت ره انجام ببینید که شه را
پیروزی و تأیید و ظفر بر سر راه است.
سوزنی سمرقندی (از ارمغان آصفی).
بر سر راهم چو بازآیم ز اقلیم عراق
هم بسوزم هم بریزم جان گور وخون گور.
خاقانی.
- بسته شدن راه، بند آمدن آن. پیدا آمدن مانع در سر راه:
پیاده شد و راه او بسته شد
دل نامدار اندر آن خسته شد.
فردوسی.
- بیراه، آنکه راه را گم کرده باشد. کسی که راه را گم کرده و حیران شده. (فرهنگ نظام).
- ، بیراهه، جایی خارج از راه:
به بیراه پیدا یکی دیر بود
جهانجوی آواز راهب شنود.
فردوسی.
- ، گمراه. منحرف از راه. (فرهنگ فارسی معین). ضال. آنکه کارهای ناشایسته کند. گمراه در اخلاق یا دین. (فرهنگ نظام) : آن جهودان و کافران قریش و مکیان همی گفتند که: خدای محمد بر محمد خشم گرفته است و او را خود از این مسأله ها آگاه نمیکند و این قرآن از خود همی گوید و دیوانه و بیراه است. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
- ، بی انصاف. (فرهنگ فارسی معین).
- ، خواننده ای که خارج از مقام خواند.
- بیراه افتادن، از راه دور و منحرف شدن.
- بیراه افتادن پارچه، قطعه ای از آن از طول وقطعۀ دیگر از عرض قرار گرفتن هنگام دوخت. راه و بیراه شدن پارچه.
- بیراه رفتن، از راه منحرف شدن.خارج شدن از راه. بیرون شدن از راه:
چندین چراغ دارد و بیراه میرود
بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش.
سعدی.
- بیراه گردیدن، بیهوش شدن. از خود بیخود شدن. از هوش رفتن.
- بیراه و راه، راه و بیراه:
ببستند آذین به بیراه و راه
بر آواز شیروی پرویز شاه.
فردوسی.
نشان خواست از شاه توران سپاه
ز هرسو بجستند بیراه و راه.
فردوسی.
بفرمود کان خواسته بر سپاه
ببخش آنچه یابی به بیراه و راه.
فردوسی.
از افکنده نخجیر بیراه و راه
پر از کشتگان گشت چون رزمگاه.
فردوسی.
فزون از دو فرسنگ پیش سپاه
همی دیدبان بود بیراه وراه.
فردوسی.
و رجوع به ترکیب راه و بیراه شود.
- بیراهه، راه منحرف از جاده. راه کج. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مادۀ بیراهه شود.
- ، بیابانی که راه بجایی نداشته باشد.
- بیراهی، گمراهی. انحراف:
کیست کو برما به بیراهی گواهی میدهد
گو ببین آن روی شهرآرا و عیب ما مکن.
سعدی.
- ، بی انصافی.
- پابراه، راهی. عازم. روان. روانه.
- ترک راهی کردن، روگردان شدن از آن راه. برگشتن از آن:
آخر کار چو این ره بدهی می نرود
ترک این راه کنید و ره دیگر گیرید.
ابن یمین.
- تغییر دادن راه، آن است که از راهی که بیایند باز بآن راه نروند بلکه راه دیگر روند و این را مبارک دانند. (از بهار عجم) (از آنندراج) :
چون بمسجد رفتم از میخانه تأثیر آمدم
گاه رجعت به بود تغییر دادن راه را.
محسن تأثیر (از بهار عجم).
- چشم براه، بمجاز منتظر ورود مسافر یا مهمانی عزیز:
چو ماه روی مسافر که بامداد پگاه
درآید از درامیدوار چشم براه.
سعدی.
- چشم براه بودن، به انتظار وصول کسی یا چیزی از جایی بودن. (یادداشت مؤلف). منتظر بودن:
بگذار که چشم کودکانم
بر یاد پدر به راه باشد.
ملک الشعراء بهار.
- ، نگران بودن.
- چشم براه داشتن، انتظار کشیدن. منتظر بودن. نگران کسی یا چیزی بودن. در انتظار کسی یا چیزی بسر بردن: چشم براه دار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 13).
گفتم: چشمم، گفت: براهش میدار
گفتم: جگرم، گفت: پرآهش میدار
گفتم که: دلم، گفت: چه داری در دل ؟
گفتم: غم تو، گفت: نگاهش میدار.
ابوسعیدابوالخیر.
- چشم براه ماندن، نگران ماندن. در انتظار ماندن. منتظر کسی یا خبری ماندن.
- چشم براه کسی نهادن، انتظار کشیدن. منتظر کسی بودن. انتظار رسیدن او را داشتن:
آن یک نهاده چشم، غریوان به راه جفت
این یک ببسته گوش و لب از گفت و از شنود.
ملک الشعراء بهار.
- خط راه، تذکرۀ عبور و مرور. (ناظم الاطباء). پاسپورت.گذرنامه.
- ، پروانۀ راهداری. (ناظم الاطباء).
- دل و دیده براه بودن، انتظار کشیدن. منتظر بودن:
دل و دیدۀ نامداران به راه
که شیده کی آید ز آوردگاه.
فردوسی.
- راه ازچاه ندانستن، باز نشناختن راه از چاه.
- ، کنایه از عدم تشخیص خیر از شر، و صلاح از خطا:
چو پوشیده چشمی نبینی که راه
نداند همی وقت رفتن ز چاه.
سعدی.
- راه اندرگرفتن، راه رفتن. راه گرفتن. آغاز رفتن کردن:
دوان گشت و گرز نیا برگرفت
برون آمد و راه اندرگرفت.
فردوسی.
- راه باباکوهی، لواطت کردن. (از بهار عجم).
- راه بابا کوهی رفتن، عمل لواطت کردن. (آنندراج). رجوع به راه کوه رفتن در ترکیبات همین ماده شود.
- راه باریک، کنایه از راه تنگ. (بهار عجم) (آنندراج) : لصب، راه باریک در کوه. (منتهی الارب) .و رجوع به ره باریک در مادۀ ’ره’ شود.
- راه بازدادن، راه گشودن. گذاردن که کسی از راهی بگذرد. راه باز دادن. (تاج المصادر بیهقی) : تطریق، راه بازدادن کسی را تا بگذرد. (منتهی الارب). و رجوع به ره بازدادن در ذیل ره شود.
- راه بازشدن، راه واشدن. مقابل راه بسته شدن. پدید آمدن راه. ایجاد شدن راه. و رجوع به راه واشدن در همین ماده شود.
- راه بازکردن، برداشتن موانع از سر راه تا کسی یا کاروانی یا وسیلۀ حمل و نقل بگذرد. و رجوع به راه واکردن و راه بستن در همین ماده و ره بازشدن در مادۀ ره شود.
- راه بازکردن بجایی، رفت و آمد کردن بدانجا. بنای رفت و آمد گذاشتن بدانجا. ره بازکردن بدانجا.
- راه بازگونه نورد، کنایه از راه دشوارگذار. (بهار عجم) (آنندراج). رجوع به ره بازگونه نورد درمادۀ ’ره’ شود.
- راه بجایی بردن، یافتن آنجا. پیدا کردن آن محل.
- امثال:
پیر خر اگر بار نبرد، راه بخانه برد. (یادداشت مؤلف).
- ، کنایه از به اندک چیزی منتفع و کامیاب شدن. (بهارعجم) (آنندراج). بمرادی رسیدن. بمطلوبی رسیدن:
هرگز نبرده ام بخرابات عشق راه
امروزم آرزوی تو درداد ساغری.
سعدی.
گرچه دانم که بجایی نبردراه، غریب
من ببوی سر آن زلف پریشان بروم.
حافظ (از بهارعجم).
و رجوع به ره بجایی بردن درمادۀ ره شود.
- راه بجایی داشتن، کنایه از باندک چیزی منتفع و کامیاب شدن. (بهار عجم). امکان رسیدن بمطلوبی. امکان وصول بچیزی یا جایی. دسترسی بچیزی یاجایی داشتن:
دل نهاد نفس جسم نمی شدصائب
دل سرگشته اگر راه بجایی میداشت.
صائب (از بهارعجم).
- ، کنایه از صورت معقولیت داشتن. (آنندراج) (ارمغان آصفی). راه بده داشتن. راه بده بردن:
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه بجایی دارد.
حافظ.
و رجوع به راه بده بردن و راه بده داشتن در ذیل همین ماده و ره بجایی داشتن در مادۀ ره شود.
- راه بحساب داشتن، کنایه از صورت معقولیت داشتن. راه بجایی داشتن. (آنندراج). ’راهی بحساب دارد’ جایی استعمال کنند که کسی غیر معقول نگوید. (بهار عجم). و رجوع به ره بحساب داشتن در مادۀ ره شود.
- راه بده بردن، راه بدیه بردن، کنایه از صورت معقولیت داشتن. (رشیدی) (بهار عجم) (آنندراج). کنایه از صورت معقولیت داشتن حرف کسی باشد. (برهان). کنایه از صورت معقولیت داشتن سخن یا کاری یا امری است. (دیوان حافظ چ قزوینی حاشیۀ ص 234). کنایه از معقول گفتن و اثبات مدعا باشد به ادلۀ ناقص. (از لغت محلی شوشتر). موفق شدن. بمقصد رسیدن. (از ذیل ص 406 تاریخ بیهقی چ فیاض). نتیجه داشتن. بجایی رسیدن. منتج به نتیجه شدن. نتیجه بخش گشتن: تا رسول پورتکین برسد و سخن وی بشنوم اگر راه به دیه برد وی را بخوانیم و نواخته آید. (تاریخ بیهقی). امیر را این تقرب ناخوش نیامد و بر آن قرار دادند که قاضی بونصر را فرستاده آید با این دانشمند بخاری تا برود و سخن اعیان ترکمانان بشنودو اگر زرقی نبود و راه بدیهی میبرد آنچه گفته اند درخواهد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 490).
تا چند بر ابرو زنی از غصه گره
هرگز نبرد دژم شده راه بده.
خیام.
امشب ز شرم جانان هر درد دل که گفتم
راهی به ده نمیبرد چون حرف روستایی.
میرزا اسماعیل ایما (از بهار عجم).
و رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 861 و دیوان حافظ چ قزوینی حاشیۀ ص 234 و تعلیقات دیوان چ دبیرسیاقی وتاریخ بیهقی چ فیاض ذیل ص 406 و ترکیبات راه بده بردن و راه بده داشتن و ره بده بردن و ره به ده داشتن وراه سوی ده بردن در ذیل همین ماده شود.
- ، کنایه از متوجه جریان شدن. مثلی است بمعنی اساس داشتن و از جزئیات کار مسبوق شدن. (دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی تعلیقات ص 252). موضوع را فهمیدن. مطلب را دریافتن. بجریان پی بردن: خواجه احمدسخن وی بشنود و راه بدیه برد. (تاریخ بیهقی). و رجوع به ره بده بردن و ره بدیه بردن ذیل مادۀ ره شود.
- راه بده (بدیه) بودن، راهی بدهی بودن، راه بده داشتن. راه بده بردن. صورت معقولیت داشتن. حق بجانب بودن:
زهد رندان نوآموخته راهی بدهی است
من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم.
حافظ.
و رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض حاشیۀ ص 406 و دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی تعلیقات ص 252 و راه بده داشتن و راه بده بردن و ره بده و ره بده بردن و ره بده داشتن شود.
- راه بده داشتن، راهی بدهی داشتن، کنایه از صورت معقولیت داشتن. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی). راه بدهی دارد، جایی استعمال کنند که کسی غیرمعقول نگوید. (بهار عجم) :
نه غریب است مراین نعمت از آن بارخدای
این سخن راهنمونست و بده دارد راه.
فرخی.
چه کنم قصه دراز این به چه کار است مرا
سخنی باید گفتن که بده دارد راه.
فرخی.
و رجوع به راه بده بردن و ره بده بردن شود.
- راه بده نمودن، راهنمایی کردن بسوی مقصود. معقول بودن و اساس داشتن ملاک قرار گرفتن را:
زیرا که حدیث تو بده راه نماید
لغت نامه دهخدا
راه
(هِنْ)
راهی. با رفاه در زندگی. (از متن اللغه). فراخ. (از ناظم الاطباء). عیش ٌ راه، زیست فراخ. (ناظم الاطباء). زندگی ساکن و بارفاه. (از اقرب الموارد) ، ساکن. (از متن اللغه). دریای ساکن. (از اقرب الموارد) ، طعام راه، طعام دائم و همیشه. (ازناظم الاطباء). طعام دائم و راهن. (اقرب الموارد). ورجوع به راهی شود، نرم و آسان: خمس راه، خمس نرم و آسان. (ناظم الاطباء) ، همراه در حرکت و سیر. رفیق راه. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، گشایندۀ میان دو پای خود. (از متن اللغه). رجوع به رهو و راهی و راهیه شود
لغت نامه دهخدا
راه
پادشاه هندوستان، (برهان) (ناظم الاطباء)، نام پادشاه هند، (لغت محلی شوشتر)، مبدل رای که لقب سلاطین هند بوده، (فرهنگ نظام) (از شعوری ج 2 ورق 14)، ظاهراً صورتی از راج و راجه
لغت نامه دهخدا
راه
طریق، انجمن، گذرگاه، جاده
تصویری از راه
تصویر راه
فرهنگ لغت هوشیار
راه
جاده، گذرگاه، قانون، روش، پرده موسیقی، نغمه، ره
تصویری از راه
تصویر راه
فرهنگ فارسی معین
راه
جاده، سبیل، سلک، شاهراه، صراط، طریق، گذرگاه، مسلک، مسیر، معبر، ممر، منهاج، منهج، نهج، روال، روش، شعار، شیوه، طرز، طریقت، طریقه، منوال، رسم، عادت، مجرا، وضع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
راه
الطّريق
تصویری از راه
تصویر راه
دیکشنری فارسی به عربی
راه
Way
تصویری از راه
تصویر راه
دیکشنری فارسی به انگلیسی
راه
chemin
تصویری از راه
تصویر راه
دیکشنری فارسی به فرانسوی
راه
via
تصویری از راه
تصویر راه
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
راه
путь
تصویری از راه
تصویر راه
دیکشنری فارسی به روسی
راه
Weg
تصویری از راه
تصویر راه
دیکشنری فارسی به آلمانی
راه
шлях
تصویری از راه
تصویر راه
دیکشنری فارسی به اوکراینی
راه
droga
تصویری از راه
تصویر راه
دیکشنری فارسی به لهستانی
راه
تصویری از راه
تصویر راه
دیکشنری فارسی به چینی
راه
পথ
تصویری از راه
تصویر راه
دیکشنری فارسی به بنگالی
راه
راستہ
تصویری از راه
تصویر راه
دیکشنری فارسی به اردو
راه
camino
تصویری از راه
تصویر راه
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
راه
ทาง
تصویری از راه
تصویر راه
دیکشنری فارسی به تایلندی
راه
njia
تصویری از راه
تصویر راه
دیکشنری فارسی به سواحیلی
راه
yol
تصویری از راه
تصویر راه
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
راه
تصویری از راه
تصویر راه
دیکشنری فارسی به کره ای
راه
caminho
تصویری از راه
تصویر راه
دیکشنری فارسی به پرتغالی
راه
דֶּרֶך
تصویری از راه
تصویر راه
دیکشنری فارسی به عبری
راه
jalan
تصویری از راه
تصویر راه
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
راه
मार्ग
تصویری از راه
تصویر راه
دیکشنری فارسی به هندی
راه
weg
تصویری از راه
تصویر راه
دیکشنری فارسی به هلندی
راه
تصویری از راه
تصویر راه
دیکشنری فارسی به ژاپنی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راهب
تصویر راهب
کسی که در دیر به سر می برد و به عبادت مشغول است، پارسا و عابد نصاری، دیرنشین، خائف، ترسنده، ترسان
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ)
نام مردی است از قبیلۀ قضاعه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
جایگاهی است در غوطۀ دمشق در سمت خاوری آن بعد از ’موج عذراء’ در کنار حمص هنگامی که از قصیر بسوی ’ثنیه العقاب’ بیایی، جایگاه مذکور در طرف راست واقع شود و برخی آنرا نقعاء راهط نامیده اند:
ابوکم تلاقی یوم نقعاء راهط
بنی عبدشمس وهی تنفی و تقتل.
(از معجم البلدان).
آن را مرج راهط نیز گویند و قضیۀ مشهوری بین قیس و تغلب درآن روی داده است: آنگاه که یزید بن معاویه بسال 65 هجری قمری درگذشت و پسرش معاویه بن یزید مدت یک صد روزبه خلافت نشست و سپس کناره گیری کرد مردم با عبدالله بن زبیر بیعت کردند، ولی مروان بن حکم بتحریک عبیدالله بن زیاد از بیعت سر پیچید و داعیۀ خلافت کرد و اهل شام بدو بیعت کردند ولی ضحاک بن قیص فهری با او از در مخالفت درآمد و در نتیجه مردم شام دو گروه شدند گروهی به اطراف ضحاک در مرج راهط گرد آمدند و گروه دیگر بطرفداری مروان برخاستند تا واقعۀ مشهور مرج راهط اتفاق افتاد و ضحاک در آن کشته شد و کار بر مروان قرار گرفت. (از معجم البلدان). مرج راهط، در جانب شرقی دمشق است. (از متن اللغه). موضعی است شرقی دمشق و آن راه روزی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
پسر بچۀ ده تا یازده ساله. (از متن اللغه). مراهق و آن پسر بچه ای را گویند که به سن بلوغ نزدیک شده است. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از راهب
تصویر راهب
پارسا و عابد، دیر نشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهب
تصویر راهب
((هِ))
عابد مسیحی، پارسا و گوشه نشین. جمع رهبان، راهبین
فرهنگ فارسی معین