اسباب خانه، لوازم زندگانی، افزار کار، بار و بنۀ سفر، کالا، آراستگی و نظم، برای مثال گهی بر درد بی درمان بگریم / گهی بر حال بی سامان بخندم (سعدی۲ - ۴۹۲) آرام و قرار، برای مثال کسی که سایۀ جبار آسمان شکند / چگونه باشد در روز محشرش سامان (کسائی - مجمع الفرس) اندازه و نشانه، برای مثال میان بربسته بر شکل غلامان / همی شد ده به ده سامان به سامان (نظامی - مجمع الفرس) سامان دادن: نظم و ترتیب دادن و آراستن، سر و صورت دادن سامان گرفتن: سامان یافتن، سر و سامان یافتن، نظم و ترتیب پیدا کردن، سرو صورت به خود گرفتن، صاحب خانه و زندگانی شدن
اسباب خانه، لوازم زندگانی، افزار کار، بار و بنۀ سفر، کالا، آراستگی و نظم، برای مِثال گهی بر درد بی درمان بگریم / گهی بر حال بی سامان بخندم (سعدی۲ - ۴۹۲) آرام و قرار، برای مِثال کسی که سایۀ جبار آسمان شکند / چگونه باشد در روز محشرش سامان (کسائی - مجمع الفرس) اندازه و نشانه، برای مِثال میان بربسته بر شکل غلامان / همی شد ده به ده سامان به سامان (نظامی - مجمع الفرس) سامان دادن: نظم و ترتیب دادن و آراستن، سر و صورت دادن سامان گرفتن: سامان یافتن، سر و سامان یافتن، نظم و ترتیب پیدا کردن، سرو صورت به خود گرفتن، صاحب خانه و زندگانی شدن
ابن نوره. نخستین کس از حکمرانان خاندان قرامانیان است که حوالی سال 654 ه. ق. به حکومت رسید و به سال 678 وفات یافت. (معجم الانساب زامباور ج 2 ص 236). رجوع به قرامانیان شود
ابن نوره. نخستین کس از حکمرانان خاندان قرامانیان است که حوالی سال 654 هَ. ق. به حکومت رسید و به سال 678 وفات یافت. (معجم الانساب زامباور ج 2 ص 236). رجوع به قرامانیان شود
خرامنده. (یادداشت بخط مؤلف). رونده با ناز وتکبر و تبختر. (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری). خوش رفتار. (غیاث اللغات). مختال. (زمخشری) : بفرمود کاین را بجای آورید همان باغ یکسر بپای آورید بجستند بسیار هر سوی باغ ببردند زیر درختان چراغ ندیدندچیزی جز از بید و سرو خرامان بزیر گل اندر تذرو. فردوسی. وز آن پس بیامد خرامان دبیر بیاورد قرطاس و مشک و عبیر. فردوسی. خصم خرامان درین ضیاع فراوان. ناصرخسرو. دیگر کسش نباشد در بوستان خرامان گر سرو بوستانت بیند که می خرامی. سعدی (طیبات). مندلف، شیر خرامان و آهسته رفتار. عیال، مرد خرامان بناز. (منتهی الارب). - سرو خرامان، سرو که بناز تکان خورد. کنایه از بلندبالایی که با ناز و تبختر حرکت کند: خرامان چو با ماه پیوسته سرو ز گیسو چو در دام مشکین تذرو. اسدی (گرشاسب نامه). بساط شه ز یغمایی غلامان چو باغی پر سهی سرو خرامان. نظامی. بر شاپور شد بی صبر و سامان بقامت چون سهی سروی خرامان. نظامی. در زمان آزاد گردد سرو از بالای خویش گر به پیش قد آن سرو خرامان گذرد. عطار. در باغ رو ای سرو خرامان که خلایق گویند مگر باغ بهشتست و تو حوری. سعدی (خواتیم). صبح تابان را دست از صباحت او بر دل و سرو خرامان را پای از خجالت او در گل. (گلستان سعدی) ، در حال خرامیدن. (یادداشت بخط مؤلف). آهسته و بناز و تبختر رفتن: که آیی خرامان سوی خان من بدیدار روشن کنی جان من. فردوسی. بیامد خرامان و بردش نماز ببر درگرفتش زمانی دراز. فردوسی. همی چشم درویش ببوسید دیر نیامد ز دیدارآن شاه سیر. فردوسی. خرامان بیامد سیاوش برش بدید آن نشست و سروافسرش. فردوسی. تن تنها ز نزدیک غلامان سوی آن مرغزار آمد خرامان. نظامی. وز آنجا دل شکسته تا به ایوان برفتند آن دل افروزان خرامان. نظامی. دی میشدی خرامان چون سرو و عقل می گفت: خوش می روی به تنها تنها فدای جانت. کمال خجندی. تدأدؤ، چمیدن و خرامان راه رفتن. غیل، خرامان رفتن. (منتهی الارب). - خرامان خرامان، یواش یواش. با ناز و آهستگی. به اختیال. این ترکیب بیشتر قید است برای رفتن و آمدن، آنچه در معنای این دو مصدر است چون خرامان خرامان رفتن، خرامان خرامان شدن و امثال آن
خرامنده. (یادداشت بخط مؤلف). رونده با ناز وتکبر و تبختر. (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری). خوش رفتار. (غیاث اللغات). مختال. (زمخشری) : بفرمود کاین را بجای آورید همان باغ یکسر بپای آورید بجستند بسیار هر سوی باغ ببردند زیر درختان چراغ ندیدندچیزی جز از بید و سرو خرامان بزیر گل اندر تذرو. فردوسی. وز آن پس بیامد خرامان دبیر بیاورد قرطاس و مشک و عبیر. فردوسی. خصم خرامان درین ضیاع فراوان. ناصرخسرو. دیگر کسش نباشد در بوستان خرامان گر سرو بوستانت بیند که می خرامی. سعدی (طیبات). مندلف، شیر خرامان و آهسته رفتار. عیال، مرد خرامان بناز. (منتهی الارب). - سرو خرامان، سرو که بناز تکان خورد. کنایه از بلندبالایی که با ناز و تبختر حرکت کند: خرامان چو با ماه پیوسته سرو ز گیسو چو در دام مشکین تذرو. اسدی (گرشاسب نامه). بساط شه ز یغمایی غلامان چو باغی پر سهی سرو خرامان. نظامی. بر شاپور شد بی صبر و سامان بقامت چون سهی سروی خرامان. نظامی. در زمان آزاد گردد سرو از بالای خویش گر به پیش قد آن سرو خرامان گذرد. عطار. در باغ رو ای سرو خرامان که خلایق گویند مگر باغ بهشتست و تو حوری. سعدی (خواتیم). صبح تابان را دست از صباحت او بر دل و سرو خرامان را پای از خجالت او در گل. (گلستان سعدی) ، در حال خرامیدن. (یادداشت بخط مؤلف). آهسته و بناز و تبختر رفتن: که آیی خرامان سوی خان من بدیدار روشن کنی جان من. فردوسی. بیامد خرامان و بردش نماز ببر درگرفتش زمانی دراز. فردوسی. همی چشم درویش ببوسید دیر نیامد ز دیدارآن شاه سیر. فردوسی. خرامان بیامد سیاوش برش بدید آن نشست و سروافسرش. فردوسی. تن تنها ز نزدیک غلامان سوی آن مرغزار آمد خرامان. نظامی. وز آنجا دل شکسته تا به ایوان برفتند آن دل افروزان خرامان. نظامی. دی میشدی خرامان چون سرو و عقل می گفت: خوش می روی به تنها تنها فدای جانت. کمال خجندی. تدأدؤ، چمیدن و خرامان راه رفتن. غیل، خرامان رفتن. (منتهی الارب). - خرامان خرامان، یواش یواش. با ناز و آهستگی. به اختیال. این ترکیب بیشتر قید است برای رفتن و آمدن، آنچه در معنای این دو مصدر است چون خرامان خرامان رفتن، خرامان خرامان شدن و امثال آن
داستانی که به نثر نوشته شود و شامل حوادثی ناشی ار تخیل نویسنده باشد و آن اقسامی دارد. یا رمان آموزشی (تعلیماتی) داستانی شامل مطالب علمی طبیعی فلسفی. یا رمان پلیسی داستانی حاکی از حوادث دزدی جنایت و کشف آنها توسط کارآگاهان زبر دست. یا رمان تاریخی داستانی است که اساس آن مبتنی بر وقایع تاریخی باشد، یا رمان عشقی داستانی که شالوده آن بر عشق نهاده شده باشد
داستانی که به نثر نوشته شود و شامل حوادثی ناشی ار تخیل نویسنده باشد و آن اقسامی دارد. یا رمان آموزشی (تعلیماتی) داستانی شامل مطالب علمی طبیعی فلسفی. یا رمان پلیسی داستانی حاکی از حوادث دزدی جنایت و کشف آنها توسط کارآگاهان زبر دست. یا رمان تاریخی داستانی است که اساس آن مبتنی بر وقایع تاریخی باشد، یا رمان عشقی داستانی که شالوده آن بر عشق نهاده شده باشد
فرانسوی مام مادر، دلپسند تو دل برو، جنده جاف (در زبان کودکان) مادر والده، هر چیز خوب قشنگ دلپسند، شخص خوش جنس و بزرگوار، الف - مردان رفیقه های خود را مامان خطاب کنند (درین صورت غالبا مامان جون (جان) گویند)، ب - روسپیان خانم رئیس و سر دسته خود را مامان گویند
فرانسوی مام مادر، دلپسند تو دل برو، جنده جاف (در زبان کودکان) مادر والده، هر چیز خوب قشنگ دلپسند، شخص خوش جنس و بزرگوار، الف - مردان رفیقه های خود را مامان خطاب کنند (درین صورت غالبا مامان جون (جان) گویند)، ب - روسپیان خانم رئیس و سر دسته خود را مامان گویند