بردارنده، بلند کننده، بالا برنده تقدیم کنندۀ شکایت یا عریضه برای دادخواهی، شاکی از نام های خداوند جاسوس، خبرچین، کسی که اخبار و اسرار کسی یا اداره ای یا مملکتی را به دست بیاورد و به دیگری اطلاع بدهد، جستجوکنندۀ خبر، زبان گیر، منهی، آیشنه، ایشه، هرکاره، راید، متجسّس، خبرکش
بردارنده، بلند کننده، بالا برنده تقدیم کنندۀ شکایت یا عریضه برای دادخواهی، شاکی از نام های خداوند جاسوس، خبرچین، کسی که اخبار و اسرار کسی یا اداره ای یا مملکتی را به دست بیاورد و به دیگری اطلاع بدهد، جستجوکنندۀ خبر، زَبان گیر، مُنهی، آیِشنِه، ایشِه، هَرکارِه، رایِد، مُتَجَسِّس، خَبَرکِش
گیاهی بیابانی شبیه موسیر که پخته و بریان کردۀ آن خورده می شود انجدان، گیاهی با ساقه های ستبر و میان تهی، برگ های سوراخ دار، گل های چتری، میوۀ سیاه و بدبو و ریشۀ راست و ستبر که از آن صمغی تلخ می گیرند، انگیان، انگژد، انگدان، انگوژه، انگژه
گیاهی بیابانی شبیه موسیر که پخته و بریان کردۀ آن خورده می شود اَنجُدان، گیاهی با ساقه های ستبر و میان تهی، برگ های سوراخ دار، گل های چتری، میوۀ سیاه و بدبو و ریشۀ راست و ستبر که از آن صمغی تلخ می گیرند، اَنگُیان، اَنگُژَد، اَنگُدان، اَنگوژه، اَنگُژه
گیاهی باشد مانند سیر که آن را بریان کرده بخورند. (آنندراج) (انجمن آرا) (شعوری ج 2ورق 14) (از فرهنگ سروری) (از فرهنگ رشیدی). گیاهی است مانند سیر که بریان کرده بخورندش. (شرفنامۀ منیری) (از فرهنگ مجهول). نباتیست مانند سیر کوهی و بویی ناخوش دارد. (فرهنگ اسدی). گیاهی است مانند سیر برادر پیاز و آن را بریان کرده بخورند بغایت لذید باشد. (برهان). یندق اوتی. (فرهنگ نعمه الله) : ز عدل و رأفتش امکان آن نیست که بادی بگذرد بر باد رافه. شمس فخری (از رشیدی). ترسم که روز بگذرد و ژاژ بررسد و ز خانه آب رافه نیارد مرا حکیم. ابوالعباس عباسی (از اسدی). و رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1165 شود، بزباز. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). انجدان است که صمغ آن حلتیت است. (از برهان). انگدان. (یادداشت مؤلف). طرثوث. (دهار). - شکوفۀ رافه، نکعه. (منتهی الارب). ، بیخ درخت انجدان. (برهان) ، بمعنی گناه است. (شعوری ج 2ورق 14) : که تأدیب فلک نبود گزافه که صادر می شده زو جرم و رافه. میرنظمی (از شعوری)
گیاهی باشد مانند سیر که آن را بریان کرده بخورند. (آنندراج) (انجمن آرا) (شعوری ج 2ورق 14) (از فرهنگ سروری) (از فرهنگ رشیدی). گیاهی است مانند سیر که بریان کرده بخورندش. (شرفنامۀ منیری) (از فرهنگ مجهول). نباتیست مانند سیر کوهی و بویی ناخوش دارد. (فرهنگ اسدی). گیاهی است مانند سیر برادر پیاز و آن را بریان کرده بخورند بغایت لذید باشد. (برهان). یندق اوتی. (فرهنگ نعمه الله) : ز عدل و رأفتش امکان آن نیست که بادی بگذرد بر باد رافه. شمس فخری (از رشیدی). ترسم که روز بگذرد و ژاژ بررسد و ز خانه آب رافه نیارد مرا حکیم. ابوالعباس عباسی (از اسدی). و رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1165 شود، بزباز. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). انجدان است که صمغ آن حلتیت است. (از برهان). انگدان. (یادداشت مؤلف). طرثوث. (دهار). - شکوفۀ رافه، نکعه. (منتهی الارب). ، بیخ درخت انجدان. (برهان) ، بمعنی گناه است. (شعوری ج 2ورق 14) : که تأدیب فلک نبود گزافه که صادر می شده زو جرم و رافه. میرنظمی (از شعوری)
میرمحمد زمان معروف به راسخ سرهندی، از نجبای سادات لاهور بوده است و بنا بنوشتۀ ’مرآت الخیال’ (ص 306) و ’تذکرۀ نصرآبادی’ (ص 451) اصلش از عراق (اراک) ایران است ولی خود در هند بدنیا آمده و در خدمت شاهزاده محمد اعظم کارش بالا گرفته است. شاگرد او سرخوش در ’کلمات الشعراء ص 42’ گوید: او سرهندی بوده و در آنجا بسال 1107 هجری قمری درگذشته است. و در تاریخ مرگش گوید: چو تاریخ فوتش دل از عقل خواست خرد گفت با دل که ’راسخ بمرد’. 1107 راسخ شاعر بوده و دیوانی از او باقی است. (از الذریعه ج 9 بخش دوم ص 347)
میرمحمد زمان معروف به راسخ سرهندی، از نجبای سادات لاهور بوده است و بنا بنوشتۀ ’مرآت الخیال’ (ص 306) و ’تذکرۀ نصرآبادی’ (ص 451) اصلش از عراق (اراک) ایران است ولی خود در هند بدنیا آمده و در خدمت شاهزاده محمد اعظم کارش بالا گرفته است. شاگرد او سرخوش در ’کلمات الشعراء ص 42’ گوید: او سرهندی بوده و در آنجا بسال 1107 هجری قمری درگذشته است. و در تاریخ مرگش گوید: چو تاریخ فوتش دل از عقل خواست خرد گفت با دل که ’راسخ بمرد’. 1107 راسخ شاعر بوده و دیوانی از او باقی است. (از الذریعه ج 9 بخش دوم ص 347)
استوار و پای برجای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ثابت. برقرار. پایدار. (ناظم الاطباء). استوار. ج، راسخون. (دهار). استوار و برجا. (غیاث اللغات). بیخ آور: جبل راسخ، کوه بیخ آور. (یادداشت مؤلف) : راسخان در تاب انوار خدا نی بهم پیوسته نی از هم جدا. مولوی. اعتقاد اوست راسختر ز کوه که ز فقرش هیچ می ناید شکوه. مولوی. سخت راسخ خیمه گاه و میخ او بوی خون می آیدم از بیخ او. مولوی. اختر گردون ظلم را ناسخ است اختر حق در صفاتش راسخ است. مولوی. - الراسخون فی الحکمه، استواران در حکمت: ولو تفوه بالتجوز کان بنظر عرفانی او برهانی ادق لایعرفه الا الراسخون فی الحکمه... (شرح منظومۀ سبزواری چ مصطفوی 1367 تهران ص 21). - الراسخون فی العلم، دانایان در حقیقت علم یعنی استوار شوندگان در علم بمعرفت و در قول بعمل. (دهار). اشاره است به آیۀ: و ما یعلم تأویله الا اﷲ، والراسخون فی العلم یقولون آمنّابه کل من عند ربنا... (قرآن 3 / 7) و آیۀ: لکن الراسخون فی العلم منهم... (فرآن 6 / 162). - راسخ شدن، استوار و محکم شدن: آن وحشت باستحکام پیوست و آن کینه در اندرون منتصر راسخ شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 183). - راسخ علم، مأخوذ از آیت ’الراسخون فی العلم’ (قرآن 7/3) است و مراد از راسخان علم اهل بیت نبوتند که علم ایشان علم رسول است و در تفسیر اهل بیت علیهم السلام مذکور است. انس مالک گفت: راسخ علم آن بود که داند و به آنچه داند کار بندد و متابع علم باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 277). - راسخ فی العلم، متبحر و توانا در علم. (المنجد). - راسخ قدم، ثابت قدم. - عزم و ارادۀ راسخ، تصمیم محکم و ثابت و استوار. - عقیدۀ راسخ، اعتقاد محکم و استوار. - علمای راسخ، راسخون فی العلم: یکی از علمای راسخ راپرسیدند چه گویی درنان وقف. (گلستان). - قدم راسخ، گام و اقدام و تصمیم محکم و استوار. عزم استوار: بوالحسن سیمجور و پسرش ابوعلی پای بیفشردند و بقدمی راسخ و عزمی ثابت در رد آن حمله بکوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 65). - کوه راسخ، کوه بیخ آور و پای برجای
استوار و پای برجای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ثابت. برقرار. پایدار. (ناظم الاطباء). استوار. ج، راسخون. (دهار). استوار و برجا. (غیاث اللغات). بیخ آور: جبل راسخ، کوه بیخ آور. (یادداشت مؤلف) : راسخان در تاب انوار خدا نی بهم پیوسته نی از هم جدا. مولوی. اعتقاد اوست راسختر ز کوه که ز فقرش هیچ می ناید شکوه. مولوی. سخت راسخ خیمه گاه و میخ او بوی خون می آیدم از بیخ او. مولوی. اختر گردون ظُلم را ناسخ است اختر حق در صفاتش راسخ است. مولوی. - الراسخون فی الحکمه، استواران در حکمت: ولو تفوه بالتجوز کان بنظر عرفانی او برهانی ادق لایعرفه الا الراسخون فی الحکمه... (شرح منظومۀ سبزواری چ مصطفوی 1367 تهران ص 21). - الراسخون فی العلم، دانایان در حقیقت علم یعنی استوار شوندگان در علم بمعرفت و در قول بعمل. (دهار). اشاره است به آیۀ: و ما یعلم تأویله الا اﷲ، والراسخون فی العلم یقولون آمنّابه کل من عند ربنا... (قرآن 3 / 7) و آیۀ: لکن الراسخون فی العلم منهم... (فرآن 6 / 162). - راسخ شدن، استوار و محکم شدن: آن وحشت باستحکام پیوست و آن کینه در اندرون منتصر راسخ شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 183). - راسخ علم، مأخوذ از آیت ’الراسخون فی العلم’ (قرآن 7/3) است و مراد از راسخان علم اهل بیت نبوتند که علم ایشان علم رسول است و در تفسیر اهل بیت علیهم السلام مذکور است. انس مالک گفت: راسخ علم آن بود که داند و به آنچه داند کار بندد و متابع علم باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 277). - راسخ فی العلم، متبحر و توانا در علم. (المنجد). - راسخ قدم، ثابت قدم. - عزم و ارادۀ راسخ، تصمیم محکم و ثابت و استوار. - عقیدۀ راسخ، اعتقاد محکم و استوار. - علمای راسخ، راسخون فی العلم: یکی از علمای راسخ راپرسیدند چه گویی درنان وقف. (گلستان). - قدم راسخ، گام و اقدام و تصمیم محکم و استوار. عزم استوار: بوالحسن سیمجور و پسرش ابوعلی پای بیفشردند و بقدمی راسخ و عزمی ثابت در رد آن حمله بکوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 65). - کوه راسخ، کوه بیخ آور و پای برجای
نام دهی است از دهستان بام بخش صفی آباد شهرستان سبزوار، واقع در 12500گزی شمال صفی آباد و هفت هزارگزی خاوری راه اتومبیلرو صفی آباد به بام. این ده کوهستانی و سردسیر است و سکنۀ آن 258 تن و محصول آن غلات و پنبه و میوه و کنجد وشغل مردم کرباسبافی و شالبافی میباشد. آب راوخ از قنات تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
نام دهی است از دهستان بام بخش صفی آباد شهرستان سبزوار، واقع در 12500گزی شمال صفی آباد و هفت هزارگزی خاوری راه اتومبیلرو صفی آباد به بام. این ده کوهستانی و سردسیر است و سکنۀ آن 258 تن و محصول آن غلات و پنبه و میوه و کنجد وشغل مردم کرباسبافی و شالبافی میباشد. آب راوخ از قنات تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دمنده، دمکش (نفس کش) کس آدمی، باد دار: خوراک آنکه میدمدکسی که پف میکند دمنده (درآتش و خیک)، غذایی که نفخ آوردباد دار. یا نافخ نار. دمنده آتش، کس شخص (گویند: لیس فی الدار نافخ نار هیچکس در خانه نیست) : (از دیار هندوستان هر کجا نافخ ناری و طالب ثاری وساکن داری... بود رو بدو آورد)
دمنده، دمکش (نفس کش) کس آدمی، باد دار: خوراک آنکه میدمدکسی که پف میکند دمنده (درآتش و خیک)، غذایی که نفخ آوردباد دار. یا نافخ نار. دمنده آتش، کس شخص (گویند: لیس فی الدار نافخ نار هیچکس در خانه نیست) : (از دیار هندوستان هر کجا نافخ ناری و طالب ثاری وساکن داری... بود رو بدو آورد)