جدول جو
جدول جو

معنی راحیل - جستجوی لغت در جدول جو

راحیل
(دخترانه)
گوسفند، نام همسر یعقوب (ع) و مادر یوسف (ع)
تصویری از راحیل
تصویر راحیل
فرهنگ نامهای ایرانی
راحیل
راحل، زوجه حضرت یعقوب بود، یعقوب عاشق راحیل دختر لابان (خال خود) شد و برای آنکه به وصل او برسد هفت سال به لابان خدمت کرد، پس از انقضای هفت سال وی خواست دختر بزرگ خود لیا را بزنی به وی دهد اما یعقوب برای رسیدن به معشوق خود مجبور شد هفت سال دیگر خدمت کند شش سال پس از ازدواج حضرت یوسف از راحیل بدنیا آمد و شانزده سال بعد کوچکترین پسرش بن یامین متولد شد، و صاحب قاموس کتاب مقدس آرد: (راحیل بمعنی گوسفندان) دختر دوم لابان و یکی از زنهای یعقوب مادر ابن یامین و یوسف، صاحب مجمل التواریخ و القصص آرد: چون اسحاق از دنیا برفت یعقوب سوی خالش بگریخت و مدتها آنجا بماند و دو دختر از آن وی بزنی کرد، راحیل و لیا و یعقوب را از ایشان فرزندان بودند یوسف و ابن یامین، (مجمل التواریخ و القصص ص 194)، یعقوب بزمین بنی المشرق آمد دید که در صحرا چاهی است و بر کناره اش سه گله گوسفند خوابیده و سنگی بزرگ بر دهانۀچاه بود، چون همه گله ها جمع شدند سنگ را از دهانۀچاه غلطانیدند و گله ها را سیراب کردند پس سنگ را برسر چاه بازگذاشتند، یعقوب گفت ای برادرانم از کجا هستید؟ گفتند: از حرانیم، گفت: لابان بن ناحور را میشناسید گفتند: میشناسیم، بدیشان گفت: بسلامت است ؟ گفتند:بسلامت و اینک دخترش راحیل با گلۀ او می آید، هنوز با ایشان در گفتگو بود که راحیل با گلۀ پدر خود رسیدزیرا که آنها را چوپانی میکرد اما چون یعقوب راحیل دختر خالوی خود لابان و گلۀ خالوی خویش لابان را دید نزدیک شد و سنگ را از سر چاه غلطانید و گلۀ خالوی خویش لابان را سیراب کرد، یعقوب راحیل را بوسید و به آواز بلند گریست پس یعقوب راحیل را خبر داد که او خواهرزادۀ پدرش و پسر رفقه زن اسحاق است، آنگاه راحیل دوان دوان رفته پدر خود را خبر داد، چون لابان خبر خواهرزادۀ خود یعقوب را شنید به استقبال وی شتافت و اورا در بغل گرفته بوسید و به خانه خود آورد، او لابان را از همه این امور آگاه کرد، لابان به یعقوب گفت تو چون استخوان و گوشت منی، پس یعقوب مدت یک ماه نزد وی توقف نمود آنگاه لابان به یعقوب گفت آیا چون برادرمن هستی مرا باید مفت خدمت کنی ؟ بمن بگو که اجرت توچه خواهد شود، لابان را دو دختر بود که نام بزرگتر لبه و اسم کوچکتر راحیل بود یعقوب عاشق راحیل بود، گفت برای دختر کوچکت راحیل هفت سال ترا خدمت میکنم، لابان گفت او را بتو بدهم بهتر است از آنکه بدیگری بدهم، پس یعقوب برای راحیل هفت سال خدمت کرد پس به لابان گفت زوجه را بمن بسپار پس لابان دختر خود راحیل را به زنی به او داد، (از کتاب مقدس سفر پیدایش ص 42)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راحل
تصویر راحل
(دخترانه)
مهاجر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از راحل
تصویر راحل
کوچ کننده، کنایه از وفات یافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رحیل
تصویر رحیل
کوچ کردن، کوچیدن، کوچ، کنایه از مرگ
فرهنگ فارسی عمید
(اَ یَ)
احول. حیله گرتر. چاره گرتر
لغت نامه دهخدا
عمرو بن شراحیل. محدث است و محمد بن شعیب بن شاپور از او و او از حیان بن دبرهالمری روایت کند. در تمدن اسلامی، محدث فردی بود که هم حافظ حدیث و هم تحلیل گر آن محسوب می شد. وی معمولاً هزاران حدیث را با سلسله اسناد حفظ می کرد و در محافل علمی، جلسات روایت حدیث برگزار می نمود. شخصیت هایی مانند احمد بن حنبل، مالک بن انس و ابن ماجه از برجسته ترین محدثان تاریخ اسلام بودند. آثار آنان امروز منابع اصلی سنت نبوی به شمار می روند.
لغت نامه دهخدا
ابن شراحیل. یکی از ملوک یمن که برخی او را بلقیس دانند و بعضی از خواهران بلقیس. (حبیب السیر چ 1271 هجری قمری جزء 2 ج 1 ص 93). و در چ خیام ج 1 ص 264، هدهاد آمده است
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
ابن سراحیل کندی. صحابی است، و بعضی روایات از او نقل شده است و به سال 66 هجری قمری در وقعۀ جارف به شهادت رسیده است. صحابی دیگری نیز بدین اسم بوده است. (قاموس الاعلام ترکی). صحابه کسانی هستند که با حضرت محمد (ص) زیسته اند، تعالیم او را به خوبی درک کرده اند و در مسیر نشر دین اسلام کوشیده اند. شناخت ویژگی های اخلاقی و تاریخی این افراد برای پژوهشگران اسلامی اهمیت بسزایی دارد. واژه ’صحابی’ نشان دهنده نزدیکی معنوی و تاریخی با پیامبر است.
لغت نامه دهخدا
محمد باشراحیل حضرمی از فقهای فاضل بود که در سال 999 ه. در گذشت. رجوع به تاریخ النور السافرعن اخبار القرن العاشر، ص 460 شود، کلّگی. (یادداشت مؤلف) (دزی ج 1 ص 49) ، روسری
لغت نامه دهخدا
(حِ)
کوچ فرما. ج، رحّل. (منتهی الارب) (آنندراج). کوچ کننده: این چه خطب و خطر بود که نازل گردید و چه نصر وظفر بود که راحل گشت ؟ (ترجمه تاریخ یمینی ص 443)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
منزلی میان بصره و مکه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ حَ)
مصغر رحل. اسباب کوچک جهت مسافرت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
رائل. راؤل. دندان زاید که در ردیف دندانهای دیگر نروید بلکه پس پشت آنها برآید. (از اقرب الموارد). دندان زاید. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ج، روائل. (ناظم الاطباء). دندانی که برای جانوران درآید و آنها را از خوردنی و آشامیدنی بازدارد. (از اقرب الموارد) ، چکان از هر چیزی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). هر چیزی که قطره قطره بریزد. (ناظم الاطباء).
- روال رایل، آب دهان ستور که از بسیاری ریزان باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ شَ)
ابن قاسم بن علیف بن هیس بن سلیمان بن عمرو بن نافع حکمی زبیدی رافعی شراحیلی. مکنی به ابوالحسن. رجوع به علی حکمی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ یِ)
رحائل. جمع واژۀ رحاله. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ رحاله، به معنی زین یا زین چرمین سخت بی چوب که جهت سخت تاختن آن را نهند. (آنندراج). رجوع به رحاله شود
لغت نامه دهخدا
نام زلیخای مشهور است، (برهان) (آنندراج)، صاحب روضه الصفا گوید: بروایت اکثر علماء، زلیخا راعیل نام داشت و پدرش را که از اعیان مصر بود رعائیل می گفتند و بقولی زلیخا مسماه به نکا و پدرش موسوم به نیوش بود ... (حبیب السیر چ سنگی تهران ج 1 ص 24)
لغت نامه دهخدا
پالان شتر، ج، راحولات، در قولی از فرزدق پالان منقش است، (منتهی الارب) (آنندراج)، رجوع به راحولات شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام چند تن از محدثان صحابه است. چون: شراحیل بن اده مکنی به ابوالاشعث صغانی که تابعی است. شراحیل بن یزید. شراحیل بن عمر. شراحیل منقری. شراحیل جعفی که محدث است. شراحیل بن مره. شراحیل بن زرعه که صحابی است. (از منتهی الارب). از دیدگاه تاریخی، صحابی شخصیتی است که زندگی اش با پیامبر گره خورده است. این ارتباط نه تنها عاطفی بلکه معرفتی و ایمانی نیز بوده است. صحابه با تلاش خود زمینه ساز گسترش آموزه های اسلامی در شبه جزیره عربستان و پس از آن در سرزمین های دیگر شدند.
لغت نامه دهخدا
تصویری از رحیل
تصویر رحیل
کوچ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راحل
تصویر راحل
کوچ کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راحول
تصویر راحول
پالان شتر، پالان زیورین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رحیل
تصویر رحیل
((رَ))
کوچ کردن، کوچیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راحل
تصویر راحل
((حِ))
کوچ کننده، رحلت کننده، جمع راحلین
فرهنگ فارسی معین
سفر، عزیمت، کوچ، کوچیدن، مسافرت، هجرت
فرهنگ واژه مترادف متضاد