جدول جو
جدول جو

معنی رآب - جستجوی لغت در جدول جو

رآب
(رِ)
کاسه بند. (منتهی الارب) ، مرد مصلح و شکسته بند. (منتهی الارب) (آنندراج)
جمع واژۀ رؤبه. کفشیرها. (منتهی الارب). رجوع به رؤبه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رجب
تصویر رجب
(پسرانه)
نام ماه هفتم از سال قمری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رطب
تصویر رطب
خرمای تازه، خرمای نورس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زرآب
تصویر زرآب
آب طلا که در نقاشی و تذهیب کاری به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرآب
تصویر پرآب
دارای آب بسیار، میوۀ آبدار، میوه رسیده، کنایه از شیوا، نغز، کنایه از شاداب، گریان، اشک ریز، درخشان، پرباران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرآب
تصویر سرآب
باغ و زمینی که نزدیک آب و سرچشمه یا ابتدای نهر و رودخانه باشد
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه، در 8500گزی جنوب خاوری مرزبانی و یک هزارگزی فیروزآباد. دامنه. سردسیر و دارای 200 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات، توتون، لبنیات، مختصر قلمستان و میوجات. شغل اهالی زراعت، قالیچه، جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است که تابستان از طریق زرین و پیر کاشان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان کوهسارات بخش مینودشت شهرستان گرگان، در 42هزارگزی جنوب شرقی مینودشت و 14هزارگزی جادۀ گرگان به شاهرود در منطقۀ کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 720 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار، محصولش غلات و حبوبات و لبنیات و برنج، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنعت دستی زنان پارچه بافی و گلیم و جوال بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان سهندآباد بخش بستان آباد شهرستان تبریز، در 21 هزارگزی باختر بستان آباد و چهار هزارگزی شوسۀ تبریز به بستان آباد. جایی است کوهستانی و سردسیر و دارای 519 تن سکنه. از چشمه ها مشروب میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان بالا از بخش طالقان شهرستان تهران، واقع در 32هزارگزی خاور شهرک، سر راه عمومی و مالرو طالقان به شاه پل. کوهستانی و سردسیر و دارای 255 تن سکنه است. رود محلی و چشمه سار دارد. محصول آن غلات، بنشن و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است و عده ای برای تأمین معاش به تهران می روند. از صنایع دستی مختصر کرباس، گلیم و جاجیم بافی معمول است. مزارع عسلک، داموتی و پای قلعه دختر جزء این ده است. سرچشمۀ اصلی شاهرود از ارتفاعات این ده میباشد. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زراب. طلای حل کرده ومالیده را... گویند که استادان نقاش بکار برند. (برهان) (آنندراج). زر حل کرده. (شرفنامۀ منیری). طلای محلول. (غیاث اللغات). آب طلا وطلای مسحوق و مخلوط با آب که نقاشان و مذهبان بکار برند. (ناظم الاطباء). زریاب. آب طلا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). برنگ زرد طلائی نیز اطلاق شود:
چو خورشید تابان برآرد درفش
چو زرآب گردد زمین بنفش.
فردوسی.
هر زمان باغ بزرآب همی شوید روی
هر زمان کوه به سیماب فروپوشد یال.
فرخی.
سخنهائی بگفت از جان پرتاب
که شاید ار نویسندش به زرآب.
(ویس و رامین).
اندوده رخش زمان به زرآب
آلوده سرش به گرد کافور.
ناصرخسرو.
زیرا که دراو خزان به زرآب
بر دشت بشست سبز بیرم.
ناصرخسرو (دیوان ص 274).
وز طلعت من زمان به زرآب
شست آن همه صورت ونگارم.
ناصرخسرو (دیوان ص 285).
جرعه زرآبست بر خاکش مریز
خاک مرو آتشین جوشن کجاست.
خاقانی.
دوش آن زمان که چشمۀ زرآب آسمان
سیماب وار زآن سوی چاه زمین گریخت.
خاقانی.
... و آزریون، از حسد، رخسار آتش رنگ او رخ به زرآب فروشست و بسان غمگینان از اوراق گلناری چهرۀ زعفرانی بنمود. (تاج المآثر) ، کنایه از شراب زردرنگ باشد. (برهان) (آنندراج) (از غیاث اللغات) (از جهانگیری) (از ناظم الاطباء). می زعفرانی. (شرفنامۀ منیری). شراب زعفرانی. (انجمن آرا) :
زرآب دیدی می نگر، می برده آب کار زر
ساقی بکار آب در آب محابا ریخته.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 377).
، بالفتح و تشدید رای مهمله (زرّآب) نام گیاهی است که بوی مشک دارد. از شرح خاقانی. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
محمد بن عبدالفتاح التنکابنی المازندرانی مشهور به سرآب. از شاگردان فاضل خراسانی بود و در فقه واصول و علم مناظره مهارت و تبحر تمام داشته است. اوراست مصنفاتی از جمله سفینه النجاه در اصول الدین وضیاءالقلوب که بفارسی تألیف شده و در امامت و اثبات مذهب حق است. رسائل متعدد دیگر بعربی و فارسی دارد. رجوع به روضات الجنات خوانساری ص 646 و 647 شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
آنچه در ایام گرما مسافر تشنه را بتابش آفتاب ریگ صحرا از دور چون آب نماید. و گاهی در شب ماهتاب نیز همچنین می نماید. (غیاث). زمین شوره را گویند، در آفتاب میدرخشد و از دور به آب میماند. (برهان) (آنندراج). و بعضی گویند بخاری باشد آب نما که در بیابانها نماید. (برهان). زمین شورستان که در میانۀ روز از دور همچون آب نماید. (اوبهی). گوراب. (تفلیسی) (مجمل اللغه). گوراب و آن را در نیم روزان بینند. (مهذب الاسماء) (دهار). یلمع. (دهار). کتیر. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) :
ندیده تنبل اوی و بدیده مندل اوی
دگر نماید و دیگر بود بسان سرآب.
رودکی.
نپرّید بر آسمانش عقاب
از آن بهره ای شخ و بهری سراب.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 1141).
به چه ماند جهان مگر به سرآب
سپس او تو چون روی بشتاب.
ناصرخسرو.
چند در این بادیۀ خوب و زشت
تشنه بتازی به امید سرآب.
ناصرخسرو.
ترا ز گردش ایام نیز اگر گله ایست
به رود نیل رسیدی مخر غرور سرآب.
ابوالفرج رونی.
رهی گرفتم در پیش برکه بود در او
بجای سبزی سنگ و بجای آب سرآب.
مسعودسعد.
آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد
وآن نیل مکرمت که تو دیدی سرآب شد.
خاقانی.
تشنۀ دل به آب می نرسد
دیده جز بر سرآب می نرسد.
خاقانی.
از گشت روزگار سلامت مجوی از آنک
هرگز سرآب پر نکند قربۀ سقا.
خاقانی.
چشمه سرآب است فریبش مخور
قبله صلیب است نمازش مبر.
نظامی.
در پیش عکس رویت شمس وقمر خیالی
در جنب طاق چشمت نیل فلک سرآبی.
عطار.
خفته باشی بر لب جو خشک لب
میروی سوی سرآب اندر طلب.
مولوی.
ای تشنه بخیره چند پویی
این ره که تو میروی سرآبست.
سعدی.
دور است سر آب از این بادیه هشدار
تا غول بیابان نفریبد به سرآبت.
حافظ.
کار دست درفشانت ناید از ابر بهار
تشنگی ننشاند ارچه آب را ماند سرآب.
ابن یمین.
جلوۀ خورشید و ما هم از تو کی بخشد شکیب
کی شنیدستی که گردد تشنه سیرآب از سرآب.
قاآنی.
، خلاصه، زنده، سرچشمه و جایی باشد که آب از رودخانه به جوی آید. (برهان) :
گر نه ای مست وقت آن آمد
که بدانی سرآب را ز سرآب.
ناصرخسرو.
، کنایه از معدوم و نابود، کنایه از غرور و تکبر. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
در سیب و امرود و لیمو و نارنج و غیره، شاداب. طری. آبدار. دارای شیرۀ نباتی بسیار: دانه (انگور) از خوشه ریختن آغاز کرده و پرآب است دلیل میکند که فائدۀ این در آب این است. (نوروزنامه).
، دارای آب بسیار. که آب بسیار دارد: چاه پرآب، که مملو است از آب: حوض پر آب. تمریح، پرآب کردن مشک تا بخیه محکم شود. (تاج المصادر بیهقی). تحبﱡب، پرآب شدن شکم، بارنده چنانکه ابر:
چنان دید گودرز یک شب بخواب
که ابری برآمد از ایران پرآب.
فردوسی.
، مملو از اشک چنانکه دیده:
همه دل پر از خون و دیده پرآب
گریزان ز گردان افراسیاب.
فردوسی.
همه شوربختند و برگشته سر
همه دیده پرآب و پرخون جگر.
فردوسی.
- پرآب آمدن سخن، سخن عذب گفتن:
سوزنی را که دوستدار تو است
سخن مدح تو پرآب آید.
سوزنی.
- دیده، مژگان پرآب کردن، گریستن. گریان شدن. دیدۀ مملو از اشک:
بیامد بدرگاه افراسیاب
جهانی بدو دیده کرده پرآب.
فردوسی.
ز بهر سیاوش دو دیده پرآب
همی کرد نفرین بر افراسیاب.
فردوسی.
همی گفت و مژگان پر از آب کرد
همی برکشید از جگر باد سرد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَرْ)
جمع واژۀ ارب، بمعنی زیرکی و مکر و زشتی و شر و بدی و عقل و دین و شرم زن و حاجت و عضو: السجود علی سبعه ارآب، یعنی سجده بر هفت عضو است: پیشانی و دو دست و دو قدم و دو زانو، یعنی مساجد سبعه
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ)
ارآب صدع، پیوند کردن شکاف را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از دهستان کهنه فرود بخش حومه شهرستان قوچان واقع در 12 هزارگزی جنوب باختری قوچان و 9 هزارگزی باختر شوسۀ عمومی مشهد بقوچان. هوای آنجا معتدل و دارای 933 تن جمعیت است. آب آنجااز چشمه تأمین می شود و محصول آنجا غلات، بنشن، و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ردب
تصویر ردب
بن بست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهب
تصویر رهب
آستین ترسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
در شک افکندن کسی را و گمان بردن در روی شک را و تهمت کردن وی را و ناپسندی دیدن از وی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقب
تصویر رقب
جمع رقیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روب
تصویر روب
سر شیر شیر مسکه دار، سرگشتگی، شوریده رایی، مست خوابی، سستی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع رکاب، شتران سواری، وهنگها موش، ده شتر سوار، نام شاخه شانزدهم از بیست و چهار شاخه خنیا، جمع رکبه، زانوان سواران (شتر اسب)، توضیح: بعضی آن را اسم جمع و بعضی جمع راکب دانسته اند و جمع رکب) ارکب (و رکوب است، شعبه شانزدهم از شعب بیست و چهارگانه موسیقی و آن سه نغمه است بترتیبی معین و اهل عمل گویند رکب چهارگاهی است محط بردوگاه که از طرفین به چند نوع اضافات کنند این شعبه با) راهوی) (اصفهان حسینی (و) زیرافکند (مناسب است، جمع رکبه زانوان زانوها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعب
تصویر رعب
ترس و بیم، فزع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رغب
تصویر رغب
خواسته شده خواهشیدن، آزیدن آز کردن، شکمبارگی، رویگردانی، زارزدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رحب
تصویر رحب
فراخ و گشاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسب
تصویر رسب
ته نشینی، گود افتادن چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رطب
تصویر رطب
خرمای نو تازه تر و تازه، یابس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رتب
تصویر رتب
جمع رتبه سختی، شدت، درشتی زندگانی
فرهنگ لغت هوشیار
سرفرویی از (ترجیب)، نام ماه هفتم از سال تازی، ترسیدن، بزرگداشت شرمزدگی شرم کردن، بزرگداشت، دشنامگویی، ترسیدن ماه هفتم از سال قمری تازیان و مسلمانان و آن بین جمادی الاخر و شعبان است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راب
تصویر راب
شوهر مادر، نا پدری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرآب
تصویر سرآب
سرچشمه، جایی که آب از رودخانه بجوی آید، خلاصه و بهتر هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرآب
تصویر سرآب
سرچشمه، جایی که آب از رودخانه به جوی می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رعب
تصویر رعب
ترس
فرهنگ واژه فارسی سره
آبدار، شاداب، آبکی، رقیق
متضاد: کم آب
فرهنگ واژه مترادف متضاد