جدول جو
جدول جو

معنی ذیشعور - جستجوی لغت در جدول جو

ذیشعور
(شُ)
صاحب ادراک و حس و فطانت
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شعور
تصویر شعور
دانستن و دریافتن، حس کردن، فهم و ادراک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذی شعور
تصویر ذی شعور
دارای شعور و ادراک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی شعور
تصویر بی شعور
نافهم، نادان، بی عقل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریشور
تصویر ریشور
ریش دار، ریشو، برای مثال مانا که خلد پرده ز رخسار برگرفت / یا ساده گشت ریشور دهر را عذار (اثیرالدین اخسیکتی - لغت نامه - ریشور)
فرهنگ فارسی عمید
(وَ / وُ)
پشاور. پیشاوور. شهرمعروف ناحیت پنجاب به پاکستان. شهری است از پاکستان غربی واقع در ایالت شمال غربی در سرحد افغان و دارای موقع نظامی مهم و 125 هزار سکنه. رجوع به کلمه برشاور در جهانگشای جوینی ج 2 ص 140 و حاشیۀ آن و کلمه پور و شاپور در کتاب رودکی تألیف نفیسی ج 1 ص 168 شود. شهری بر سر شاهراه فلات ایران بجلگۀ هند شمالی و از مراکز مهم نشر زبان و ادبیات فارسی در دوره های بعد از اسلام. شهری در منتهای شمال شرقی خطۀ پنجاب نزدیک سرحد افغانستان، روی نهر کابل و در 220 هزارگزی شهر کابل. این شهر مدت مدیدی جزء افغانستان و مرکز ایالت نیمه مستقلی بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(صَ رَ)
دانستن و دریافتن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مشعوراء. مشعوره. رجوع به شعر شود
لغت نامه دهخدا
کوچکی، موضعی است در کوهستان یهودا در حوالی حبرون (صحیفۀ یوشع 15:54) و دور نیست که همان صیعیر باشد و آن خرابه ای است که بر تلی که مسافت پنج میل به شمال (و) شمال شرقی حبرون واقع است. (قابوس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(ریشْ وَ)
صاحب ریش. (یادداشت مؤلف). ریشو. مقابل کوسه. (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
مانا که خلد پرده ز رخسار برگرفت
یا ساده گشت ریشور دهر را عذار.
اثیرالدین اخسیکتی.
رجوع به ریشو شود
لغت نامه دهخدا
ریشور، ریشو، مقابل کوسه، (ناظم الاطباء)، رجوع به ریشو شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
خیار. (اقرب الموارد). رجوع به قشعر شود
لغت نامه دهخدا
(قَ / قِ)
سنگ پا. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
مرکّب از: لا + شعور، به معنی بی شعور
لغت نامه دهخدا
(شَ تَ)
شیتغور. جو. (از اقرب الموارد). رجوع به شیتغور شود
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ)
زن بدخو، سراب، آنچه بر یک حال نباشد و نیست گردد. خیتروع، تار عنکبوت مانندی که در سختی گرما از هوا فرود آید و نیست گردد، دنیا، گرگ، غول، سختی، شیطان، شیربیشه، مسافت بعیده، کرمی که بر روی آب باشد و در یک جا ثبات و قرار نگیرد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
نادان و احمق. (آنندراج). نادان. بی عقل. بی ادراک. (ناظم الاطباء). رجوع به شعور شود، بی طراوتی. و رجوع به صفا و ترکیبات آن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ عَ)
نام وادیی است ببلاد عرب. عباس بن مرداس سلمی گوید:
یا لهف ام کلاب اذتبیتها
خیل ابن هوذه لاتنهی و انسان
لاتلفظوها وشدوا عقد ذمتکم
ان ابن عمّکم سعدود همان
لن ترجعوها و ان کانت مجلّله
مادام فی النعم المأخوذ البان
شنعاء جلل من سوآتها حضن
و سال ذوشوعر فیها و سلوان.
(معجم البلدان یاقوت) (المرصع ابن الاثیر)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیشعور
تصویر بیشعور
احمق، نادان، بی عقل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی شعور
تصویر بی شعور
کم خرد نادان گول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعور
تصویر شعور
دانستن و دریافتن، آگاهی یافتن از طریق حس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذعور
تصویر ذعور
ترسنده زن ترسنده از چفته (اتهام)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذی شعور
تصویر ذی شعور
اندریابنده دارای شعور صاحب اداراک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیشعوری
تصویر بیشعوری
نادانی بی عقلی نفهمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشعور
تصویر باشعور
هشیوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیشور
تصویر قیشور
یونانی تازی گشته سنگ پا پاخار، کف دریا سنگ پا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیشور
تصویر کیشور
متدین بدین غیر رسمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاشعور
تصویر لاشعور
بی شعور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیشور
تصویر قیشور
((قَ یا ق))
سنگ پا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی شعور
تصویر بی شعور
((شُ))
نادان، بی عقل، احمق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذی شعور
تصویر ذی شعور
((شُ))
دارنده شعور، صاحب ادراک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی شعور
تصویر بی شعور
نادان، بی خرد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شعور
تصویر شعور
دانستگی، خرد
فرهنگ واژه فارسی سره
ابله، احمق، بی ادراک، بی خرد، بی فراست، خنگ، سفیه، کودن، نادان، نفهم
متضاد: باشعور، فهیم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بخرد، خردمند، شعورمند، عاقل، فهیم، لبیب، فهمیده
متضاد: بی شعور، کم خرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باهوش، آگاهانه
دیکشنری اردو به فارسی