جدول جو
جدول جو

معنی ذیشان - جستجوی لغت در جدول جو

ذیشان
صاحب عظمت و بزرگی و خطب
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از میشان
تصویر میشان
(پسرانه)
نام روستایی در استان کهگیلویه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ایشان
تصویر ایشان
ضمیر جمع دربارۀ انسان، ضمیر اشارۀ احترام آمیز برای سوم شخص مفرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیشان
تصویر پیشان
پیش تر از پیش، آغاز، بدایت، برای مثال یکی اول که پیشانی ندارد / یکی آخر که پایانی ندارد (عطار۱ - ۸۷)، پیشگاه، پیشخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذی شان
تصویر ذی شان
صاحب شان و شوکت
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
خرامیدن و زود رفتن شتر، (زوزنی)، (در کتب دیگر دسترس ما دیده نشد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
قلعه ای است در یمن از اعمال أبین. (از تاج العروس). نام کوهی که بدان قلعه منسوب است. (از معجم البلدان). کوهی است مشرف بر مهجم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نام قریه ای است از قراء مرو، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ذَ یَ / ذَ / ذِ)
ذافان. مرگ، زهرهلاهل و کشنده. سم قاتل
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آشکاری. ذیع. ذیوع: ذیعان خبر، ذیع و ذیوع آن، پراکنده و فاش شدن آن. فاش و منتشر و گسترده گشتن خبر، آشکارا کردن. (تاج المصادربیهقی)
لغت نامه دهخدا
(عَ طَ)
دهی است به بخارا. (منتهی الارب). قریه ای است از قرای بخاری، و ابراهیم بن احمد عیشانی بدانجا منسوب است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
رجوع به ذی شان شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان فراهان پایین است که در بخش فرمهین شهرستان اراک واقع است و 700 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی از دهستان شمیل است که در بخش مرکزی شهرستان بندرعباس واقع است و 237 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
قریه ای است در شش فرسنگی میانۀ شمال و مشرق فین، (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان سیاهو بخش مرکزی بندرعباس، واقع در صدهزارگزی شمال بندرعباس سر راه شوسۀ بندرعباس به کرمان، محلی کوهستانی و هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 150 تن است، آب آن از چشمه تأمین میشود، محصول عمده آن خرما و شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان ماهور و میلانی بخش خشت شهرستان کازرون، واقع در 8هزارگزی راه فرعی گچساران به بنادر با 260 تن سکنه، آب آن از چشمه و راه آن ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
دهی است از دهستان فلارد بخش لردجان شهرستان شهرکرد، واقع در 30هزارگزی خاور لردگان با 117 تن سکنه، آب آن از چشمه و راه آن ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
نشان، (رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به نشان شود:
بیناست آن چنان که ببیند به روی سنگ
نیشان پای مور به شبهای تار اسب،
مظهر (از رشیدی)،
، علامت داغ، (ناظم الاطباء)، رجوع به نشان شود
لغت نامه دهخدا
باقی پشم یا موی برگردن شتر یا اسپ، ذوبان
لغت نامه دهخدا
مقابل پایان، پیش پیش، که از آن پیشتر چیزی دیگر نباشد یعنی انتها، (برهان)، پیش پیش بود، که از آن هیچ چیز پیشتر نباشد، (جهانگیری) :
هرچه می بینی که در پایان بود
آن نه در پایان که در پیشان بود،
عطار،
پیشگاه عشق را پیشان که یافت
پایگاه فقررا پایان که یافت،
عطار،
ای مرد گرم رو چه روی بیش ازین به پیش
چندان مرو به پیش که پیشان پدید نیست،
عطار،
یکی اول که پیشانی ندارد
یکی آخر که پایانی ندارد،
عطار،
کارسازست او زپیش و پس ولیک
هم ز پیشان هم ز پایان می بسم،
عطار،
نه کس خبری میدهد از پیشانم
نه یک نفس آگهی است از پایانم،
عطار،
نه ز اول لحظه ای پیشان بدید
نه ز آخر ذره ای پایان بدید،
عطار،
گر ز پیشان آب روشن می رود
تیره می گرددچو بر من می رود،
عطار،
سر او درتافت در پیشان کار
دوستان را درربود از نور نار،
عطار،
نه کم از یک قطره از پیشانشان
نه کم از یک ذره از پایانشان،
عطار،
تا به پیشان دیده ره را گام گام
تا به پایان رفته در در، بام بام،
عطار،
گر به پایان رفت پیشان شد درست
ور به پیشان رفت پایان شد درست،
عطار،
رو به پیشان بردنش امکان نداشت
زآنکه هیچ این را سر پایان نداشت،
عطار،
کار از پیشان اگر بگشایدت
هر دمی صد گونه در بگشایدت،
عطار،
نقطۀ فقر است پیشان همه
فقر جانسوز است درمان همه،
عطار،
درین وادی بسی در پیش رفتم
ولی یک ذره از پیشان ندیدم
کنون از پس شدم عمری و لیکن
سر یک موی ازپایان ندیدم،
عطار،
چون ندارد منتهی پیشان عشق
پس چگونه منتهائی پی برم
ور ز پیشانم بقائی روی نیست
بو که در پایان فنائی پی برم،
عطار
که چون خوددان شوی حق دان شوی تو
از آن پس روی در پیشان شوی تو،
عطار،
نه هرگزهیچکس پیشانش یابد
نه هرگز غایت و پایانش یابد،
عطار،
ز پیشان گر نظر بر تو نبودی
ز پیش تو سفر بر تو نبودی
ولی چون نور پیشان رهبر تست
چرا این کاهلی در گوهر تست،
عطار،
در کوچۀ عشق تو همه عمر برفتیم
آمد بسر این عمر و به پیشان نرسیدم،
اسیر لاهیجی،
، صدر خانه، مقابل صف نعال، پای ماچان، پیشانه، پیشخانه، پیش مکان، جمع واژۀ پیش، مقدمان، سابقان، آنان که در پیش هستند
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین که دارای 272 تن سکنه است، آب آن از چشمه سارها و محصول عمده اش غله و ارزن است، گروهی از مردم ده برای تأمین معاش به تنکابن میروند و گروهی کرباس و گلیم می بافند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
از ایشان:
بکوش ای دوست تا زیشان نباشی
به ظلمت خوار و سرگردان نباشی،
ناصرخسرو،
رجوع به ’از’ و ’ایشان’ شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است بخراسان. از آن ده است ابوالحسن خیشانی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
پهلوی، ’اوشان’ جمع ’او’ (او، اوی)، (از حاشیۀ برهان چ معین)، ضمیری است نسبت به ذوی العقول به طریق تعظیم و جمع نیز استعمال کنند، (برهان) (از انجمن آراء)، ضمیر شخصی منفصل (جمع ذوی العقول) که برای تعظیم مفرد نیز استعمال شود، گاه ’ایشان’ را به ’ایشانان’ جمع بسته اند، (فرهنگ فارسی معین)، ضمیر جمع غائب و گاهی بجهت تعظیم بر ضمیر واحد غائب نیز آرند لیکن همین لفظ فقط و اینان در موضعی استعمال می یابد که تعدد و در مرجع محقق بود نه فرضاً که یک کس را من حیث التعظیم قایم مقام جماعت گردانیده باشند و بعضی از محققین میفرمایند که لفظ ایشان درمحل تعظیم و اینان در محل تحقیر مستعمل میشود و این محل نظر است، (از آنندراج) (بهار عجم) :
پس بیوبارید ایشان را همه
نه شبان را هشت زنده نه رمه،
رودکی،
من شاعری سلیمم با کودکان صمیمم
زیراکه جعل ایشان دوغ است یالکانه،
طیان،
ایشان بدان شارستان اندر رفتند، (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)،
چگونه یابند اعدای او قرار کنون
زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار،
دقیقی،
چو بیچاره گشتند و فریاد جستند
بر ایشان ببخشود یزدان گرگر،
دقیقی،
بپرسید رستم از ایشان سخن
که دستان سام این نراند ز بن،
فردوسی،
از ایشان دو گرد گزیده سوار
زریرسپهدار و اسفندیار،
فردوسی،
تو گویی از اسرار ایشان همی
فرستد بدو آفتاب اسکدار،
عنصری،
به زخم پای ایشان کوه دشت است
به زخم یشک ایشان دشت شد یار،
عنصری،
وی قوم غزنین را نصیحت های راست کرده بود و ایشان سخن او را خوار داشته، (تاریخ بیهقی)،
سپس بیهشان دهر مرو
گر نخوردی تو همچو ایشان بنگ،
ناصرخسرو،
ایشان خلاف دل نکنند، (از اسرارالتوحید)،
اولیاء اطفال حقند ای پسر
در حضور و غیب ایشان باخبر،
مولوی،
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مردخوفناک و ترسنده از تهمت. مؤنث آن حیشانه است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به حیشان شود
لغت نامه دهخدا
آنچه که سبب شناختن کسی یا چیزی شود علامت نشانه آیه: نسیم صبح سعادت بدان نشان که تودانی گذربکوی فلان کن در آن زمان که تودانی. (حافظ. 337)، اثر نشانه: بهر سونشان ماند از خون ایشان چو آتش بمنزل پس از کاروانی. (وحشی بافقی. چا. امیر کبیر 269)، حصبه بهره نصیب، خال شامه، هدف تیر آماج، شعار، قطعه ای فلزی (غالبا از طلا یا نقره) که بشکلهای گوناگون سازند و از طرف مقامات دولتی یا موسسات ملی بنشانه تقدیراز زحمت و کوشش و خدمت شخصی بدو دهند. صاحب نشان آنرا در مواقع معین به جامه خود - محاذی چپ سینه نصب کند، در ترکیب جزو موخر آید بمعنی: الف - دارنده علایم و نشانه های جزو مقدم ترکیب: پادشاه نشان پیمبر نشان: گفتار در وصول رایت فیروزی نشان بحدود گرجستان. ب - معرف شیئی (جعبه قوطی بسته و غیره) است که نقش جزو مقدم ترکیب بر روی آن منقوش است. پلنگ نشان خروس نشان دختر نشان، طور جور. یا این نشان. این طور این سان: شکن زین نشان در جهان کس ندید نه از کار دانان پیشین شنید. (قول دارابه بزرگان پس از شکست از اسکندر شا. بخ 6 ص 1796) یا نشان کار. علامت خوبی کار و پیش آمد خوب: کاری بکن ای نشان کارم زین چه که فرو شدم بر آرم. (نظامی گنجینه گنجوی. ص 358)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیشان
تصویر طیشان
طیش
فرهنگ لغت هوشیار
پیش پیش که از آن پیشتر چیزی نباشد مقابل پایان: یکی ذاتی که پیشانی نداری همه جانها تویی جانی نداری. (الهی نامه 4) یکی اول که پیشانی ندارد یکی آخر که پایانی ندارد. (اسرار نامه. گوهرین. 1)، صدر خانه پیشانه پیشخانه مقابل صف نعال پای ماجان: زیرده پرده میشد تا به پیشان که ممکن نیست کس را بیشتر زان. (اسرار نامه. اسلامیه 40 معراج پیغمبر صلی الله علیه وآله)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایشان
تصویر ایشان
ضمیر جمع درباره انسان
فرهنگ لغت هوشیار
صاحب شوکت فرهمند صاحب شان و شرافت (در عنوان بزرگان نویسند: خدمت ذی شرافت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذیفان
تصویر ذیفان
زهر کشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشان
تصویر پیشان
((پِ))
پیشپیش را گویند که از آن پیشتر چیزی نباشد، ازل، لیاقت و شایستگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایشان
تصویر ایشان
((ضم.))
ضمیر شخصی، منفصل (جمع ذوی العقول)، فاعلی، ایشان گفتند، ایشان رفتند، اضافی، کتاب ایشان، خانه ایشان
فرهنگ فارسی معین
ته، پایان، صدرخانه
فرهنگ گویش مازندرانی
از طوایف ساکن در کردکوی
فرهنگ گویش مازندرانی