جدول جو
جدول جو

معنی ذؤلان - جستجوی لغت در جدول جو

ذؤلان
(ذُءْ)
جمع واژۀ ذآله
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ذوالمن
تصویر ذوالمن
صاحب عطا و بخشش، یکی از صفات خدای تعالی
فرهنگ فارسی عمید
(ذُلْ مَن ن)
خداوند منتهای بسیار. (دهار). عطابخش. منان. منعم. نامی از نامهای خدای تعالی:
حج بکن و کام دل بخواه از اینرو
کآنچه بخواهی تو بدهد ایزد ذوالمن.
فرخی.
دشمنان این ز خویشتن دیدند
خواجه از فضل ایزد ذوالمن.
فرخی.
چو در پیدا نهانی را ببینی
بدان کآمد سوی تو فضل ذوالمن.
ناصرخسرو.
علم اجلها بهیچ خلق نداده ست
ایزد دادار دادگستر ذوالمن.
ناصرخسرو.
آنکه در آفرینش عالم
غرض او بد ز ایزد ذوالمن
مسعودسعد.
تو آن عدیم همالی که نیست در عالم
همالت از همه آل پیمبر ذوالمن.
سوزنی.
مرد توکلم نزنم درگه ملوک
حاشا که شک به بخشش ذوالمن درآورم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(طُ وَ لِ)
دهی از دهستان کلیائی بخش اسدآباد شهرستان همدان در 27 هزارگزی باختر قصبۀ اسدآباد و 6 هزارگزی میوله. کوهستانی و سردسیر با 960 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و لبنیات و توتون و صیفی و قلمستان. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان گلیم و قالی بافی. راه آن مالرو است. در دو محل بفاصله 4 هزار گز واقعند. و طویلان بالا و پائین نامیده می شوند. سکنۀبالا 500 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
پدر قبیله ای است. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
سرو کوهی، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کو کَ)
طایفه ای از ترکمانان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). طوایف ترکمن به دو دسته تقسیم می شوند: اول، ترکمنهای یموت که پانزده تیره اند... دوم، ترکمنهای کوکلان که بیست وهفت تیره اند و تیره های مهم آن: کرخ، قرابی خان، آی درویش و تسمیک می باشند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 309)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَطْ طُ)
رؤیه. دیدن کسی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، رآه عالماً، دانستن کسی را دانشمند. (منتهی الارب). رجوع به رؤیه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ پُ)
دهی از دهستان پشتکدۀ بخش اردل شهرستان شهرکرد. در 12 هزارگزی جنوب اردل متصل به راه دوپلان به اردل. دارای 375 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنات وراه آن مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَ)
آنکه چنان راه رود که گویا بر پشت بار دارد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ظاهراً محرف نألان است. رجوع به نألان شود
لغت نامه دهخدا
(ذُ ءَ)
تثنیۀ ذوئیب. نام دو آب است عرب را، یا بنوالأضبط را برابر جثوم
لغت نامه دهخدا
(ذُءْ)
گیاهی است. ج، ذآنین
لغت نامه دهخدا
(ذُسْ سِ)
لقب پسر صوان بن عبدشمس، و لقب پسروثن بجلی از آنروی که او را دندان زائد بود، و در حاشیۀ المرصع آمده است: نام پدر ذیهمیر بن ذی السن بن وثن بن اصغر بن عمرو بن جلیحه بن لوی بن بکر بن ثعلبه است
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ)
نام موضعی است، نام کوهی به دیار بنی کلاب در برابر ملیحه و بدانجا آبی است، نام موضعی در مصادر وادی المیاه، بنی نفیل بن عمرو بن کلاب را، جایگاهی به اطراف رقق. بنی عمرو بن کلاب را، کوهی از اقبال هضب النخل بدان سوی جایگاه مذکور، و بعضی گفته اند ذوالبان از دیار بنی البکاء است. و ابوزیاد گفته است ذوالبان هضبه ای است که بدانجا بان روید
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ اَ)
لقب نعمان بن عبدالله بن جابر بن وهب بن الأقیصر که به جنگ طائف سردار سواران خثعم بود و بنا بگفتۀ ابن الکلبی در آن جنگ با خیل خثعم به جیش مسلمین پیوست
لغت نامه دهخدا
ذویوسان، قریه ای از صنعاء یمن
لغت نامه دهخدا
(ضُ ءَ)
جمع واژۀ ضئیل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَنْ نُ)
فریفتن کسی را. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). دأل. (منتهی الارب).
- ابن دألان، مردی است. رجوع به مادۀ دول شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وَکْ کُ)
دهی از دهستان خورخوره است که در بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج واقع است و 107 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(ضُءْ)
گران. ناخوش. گویند: هو علیه ضؤلان، ای کل ﱡ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ذَءْ / ذُءْ)
شغال با گرگ. ابن آوی و الذئب
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ذأل. سبک رفتن. (تاج المصادر بیهقی). خرامیدن. سبک و نرم رفتن، سرعت کردن، پویۀ گرگ. ج، ذآلین، ذآلیل. و این نادر است، چه قیاس ذآلین باشد
لغت نامه دهخدا
(ذُءْ)
جمع واژۀ ذئب. گرگان. اذؤب. ذؤبان العرب، دزدان و صعلوکان عرب. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(ذَ هََ)
در البیان والتبیین آمده است: و قیل لذوهمان: ما تقول فی خزاعه؟ قال: جوع و احادیث. (البیان والتبیین ج 1 ص 22)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
فرزند شخصی مجهول. ناشناخته:
حبل ایزد حیدر است او را بگیر
وز فلان و بوفلان بگسل حبال.
ناصرخسرو، گرد ساختن گلولۀ گلین را در هر دو کف دست، فروختن متاع یا خریدن آن را، کاویدن چشمه را به چوب و مانند آن تا آب برآید، گائیدن زن را، مشتبه و شوریده شدن کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) ، شوریده شدن رأی قوم پس نیافتن مخرج از آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) ، فربه شدن شتر. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی است از دهستان کاغذ بخش دورود شهرستان بروجرد. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیری. از چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. صنایع دستی آنان قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان شهر ویران بخش حومه شهرستان مهاباد، 146 تن سکنه دارد، از چشمه آبیاری میشود، محصولش غلات، توتون و حبوبات است، مردمش به کشاورزی و گله داری اشتغال دارند، راهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان ییلاق بخش قروۀ شهرستان سنندج با 420 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم و گلیم بافی و راه مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ ءَ)
شغال. دءل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کوکلان
تصویر کوکلان
سرو کوهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوالمن
تصویر ذوالمن
صاحب عطا و بخشش
فرهنگ لغت هوشیار
دارای دو سایه، آنست که سایه مستوی مقیاس در بعضی ایام به سمت شمال ور در برخی دیگر به سمت جنوب باشد مقابل ذوظلل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذولان
تصویر ذولان
شغال، گرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوالان
تصویر گوالان
در حال گوالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوالمن
تصویر ذوالمن
((~. مَ ن ْ یا نُ))
از صفات خداوند به معنی دارنده نعمت ها، ذوالمنن
فرهنگ فارسی معین