جدول جو
جدول جو

معنی ذومروه - جستجوی لغت در جدول جو

ذومروه
جایگاهی بمدینه که وفد مصر بزمان خلافت عثمان بدانجا فرود آمدند. (حبیب السیر جزو 4 از ج 1 ص 172 س آخر). و رجوع به ذی مروه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مِ)
نام وادی یا رودباری است بنزدیکی مزدلفه و گویند از بطن جبلی باشد بمکه. و آنرا با حاء مهمله نیز گفته اند
لغت نامه دهخدا
لقب عمران بن فلح است. (از ابن الکلبی از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
در رساله ای که در آخر کتاب الجماهر بیرونی چاپ حیدرآباد دکن از کتاب الاکلیل للهمدانی در معرفت معادن بطبع رسیده است گوید: قال الهمدانی فی کتابه هذا کان بنی یعفر یحملوا الفضه من شبام سخم الی صنعاء و هی بالقرب من صنعاء علی ساعتین قریب من ذی مرمر و ظهر من قوله ان فیها معدن فضه
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
آل ذومرحب، خاندانی است آل ذی مرحب بن ربیعه بن معاویه بن معدیکرب را بحضرموت و از این خاندان است وائل بن حجر صحابی. (یاقوت در معجم البلدان ذیل کلمه مظه) و ربیعه بن معدیکرب خادم بت مرحب بحضرموت بوده است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
مرحب نام بتی بوده است به حضرموت و سادن آنرا ذامرحب می گفتند
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
القیل الحضرمی. یکی از اذواء و اقیال که شمشیری معروف داشته است بنام ذواد
لغت نامه دهخدا
(مُرْ را)
نام پدر عمیر است و عمیر صحابی است. در دایره المعارف های اسلامی، واژه صحابی به معنای یار پیامبر آمده است، کسی که در زمان حیات پیامبر با او ملاقات کرده، ایمان آورده و با اسلام از دنیا رفته است. این تعریف در علم حدیث و تاریخ اسلام کاربرد بسیار زیادی دارد و تأثیر بسزایی در فهم سنت نبوی دارد. بررسی زندگی صحابه به فهم بهتر آموزه های اسلامی کمک می کند.
لغت نامه دهخدا
(مَ)
در تاج العروس آمده است: ذومرخ وادیی است بحجاز و در حدیث ذومراخ ذکر شده است و ابن منظور و ابن الاثیر آنرا بضم میم ضبط کرده اند و آن وادیی است نزدیک مزدلفه و بعضی گفته اند کوهی بمکه و بحاء مهمله هم آمده است
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ بَ)
طعام ذومشربه، من اکله شرب علیه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ ذِمْ مَ)
رجل ٌ ذومذمه، ای ثقیل علی الناس، مردی گران بر مردم
لغت نامه دهخدا
(لَقْ وَ)
عقاب سیاه گون
لغت نامه دهخدا
اکبر بن زید بن معاویه بن دومان قاله ابوعل الاثرم. (حاشیۀ المرصع). ابوکری بن زید بن سعید بن خصیب بن ابی کرزبن زرعه بن ابی لغوه. قاله الکلبی. (المرصع ابن الاثیر). در لغت نامه های دیگر ’ذولغوه’ دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(لَعْ وَ)
پادشاهی از پادشاهان حمیر. و نیز نام مردی. (منتهی الارب). و در تاج العروس ذیل لعوه آمده است: اللعوه السواد حول حمله الثدی و به سمی ذولعوه. نقله الجوهری عن الفراء... و ذولعوه قیل من اقیال حمیر للعوه کانت فی ثدیه و ایضاً رجل آخر یعرف کذلک
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
رطب: ذوحمره، رطب شیرین
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
گل مژه. (شعوری ج 2 ص 328). دانه و سرخی که بر روی یکی از پلکهای چشم پدید آید
لغت نامه دهخدا
لقب جریر بن عبد بجلی است
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ قَ)
چرخ و دستگاهی باشد کوفتن را.
لغت نامه دهخدا
(مِرْ رَ)
صاحب توانائی. ذوقوه. توانگر. قوی. ذومنظر: ذومره فاستوی. (قرآن 53 / 6) ، صاحب توانائی پس راست رو. (تفسیرابوالفتوح ج 5 ص 161) و در تفسیر آن گوید: ذومره، ای ذوقوه و اصل او از امرالحبل اذا حکم فتله مراراً ومنه قول النبی علیه السلام: لاتحل الصدقه لغنی و لالذی مره سوی. گفت صدقه حلال نباشد هیچ توانگر را و نه هیچ قوی تن درست را. و رجل مریر، ای قوی. قال الشاعر:
تری الرجل النحیف فیزدریه
و فی اثوابه جلد مریر.
...... قطرب گفت عرب مرد قوی را ذومره خوانند چنانکه شاعر گفت:
قد کنت قبل لقائکم ذامره
عندی لکل تخاصم مراته.
..... عبداﷲ عباس گفت ذومره، ای ذومنظر. حسن قتاده گفت: ذوخلق طویل، خداوند بالای دراز بود فاستوی یعنی تمام خلق و نکوصورت و تمام بالا. (تفسیر ابوالفتوح ج 5 ص 173)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ بَ)
صاحب خویشی. خداوند خویشی و نزدیکی: یتیماً ذامقربه. او مسکیناً ذامتربه. (قرآن 90 15/ - 16) ، و بی پدر را یا درویش خداوند خاک نشینی (تفسیر ابوالفتوح ج 5 ص 531) و در تفسیر آن گوید: نصب یتیماً بر علم مصدر است که مصدر عمل فعل خود کند تقول عجبت من ضرب زید عمرواً ای من ان یضرب زید عمروا. ذامقربه، خداوند خویشی چنانکه گفت، و آتی المال علی حبه ذوالقربی. و بعضی دیگر گفتند ذامقربه از قرابت نیست بلکه از قرب است که پهلو و تهیگاه بود یعنی که ذا خاصره مطویه ملاصقه من الجوع، تهیگاهی بهم آمده از جوع و گرسنگی. (ایضاً ص 536) و رجوع به ذومتربه شود
لغت نامه دهخدا
(مِرْ رَ)
لقب جبرائیل است. روح الامین. ناموس. طاووس الملائکه
لغت نامه دهخدا
قومالحیون. قاتل الکلب است و تمر و ذئب را نیز گویند. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان بویراحمد سرحدی بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان. دارای 150 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آنجا غلات، برنج، پشم، لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری است. ساکنین از طایفۀ بویراحمد بنام احمد غریبی معروفند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ مَ وَ)
قریه ای است بوادی القری، موضعی است به ارض جهینه بدانسوی سیف البحر میان مکه و مدینه. خرج الیه ابوبصیر الثقفی فی نفر کانوا قدموا من مکه مسلمین. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ مَ وَ)
لقب سلمه بن کعب از آن روی که بمروه مردی را با تیر بکشته بود. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
نام وادیئی است
لغت نامه دهخدا
(وُ)
صاحب رویها. و فی الحدیث: القرآن ذلول ذووجوه فاحملوه علی احسن الوجوه
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مردی از مردم یمن. او پس از قبول اسلام با ذوالکلاع بقصد تشرف حضور پیغامبر صلوات الله علیه عزم مدینه کرد لکن در راه خبر رحلت او صلوات الله علیه و آله و سلم بشنید و بیمن بازگشت. و در استیعاب آمده است: رجل اقبل من الیمن مع ذی الکلاع الی رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم مسلمین و معهما جریر بن عبدالله البجلی. قیل انه کانه الرسول الیهما من قبل النبی صلی الله علیه و آله و سلم فی قتل الاسود العنسی. و قیل بل کان اقبال جریر معهما مسلما و افدا علی النبی صلی الله علیه و آله و سلم و کان الرسول الذی بعثه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم الی الکلاع و ذی عمرو رئیسی الیمن جابر بن عبدالله فلما کان فی بعض الطریق رأی ذوعمرو رؤیا اورأی شیاء فقال لجریر یا جریر ان الذی نمر الیه قد قضی و اتی علیه اجله قال جریر فرفع لنارکب فسألتهم فقالوا قبض رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم و استخلف ابوبکر فقال لی عمرو یا جریر انکم قوم صالحون وانکم علی کرامه لن تزالوا بخیر ما اذا هلک لکم امیر امرتم آخر فما اذاکانت بالسیف کنتم ملوکا ترضون کما ترضی الملوک و تغضبون کما تغضب الملوک ثم قالا لی جمیعاًیعنی ذاالکلاع و ذاعمرو اقرء علی صاحبک السلام و لعلنا سنعود ثم سلما علی و رجعا. (استیعاب ج 1 ص 172)
لغت نامه دهخدا
جائی از مدینه که وفد مصریان آنگاه که برای عزل عثمان بمدینه آمدند در آنجا منزل کردند. (حبیب السیر جزو 4 از ج 1 ص 172 س آخر)
لغت نامه دهخدا
(ضُ)
لقب شمشیر ذی کنعنان حمیری که بر آن نوشته بود: انا ذو ضروس قاتلت عاداً و ثمود باست من کنت معه و لم ینتصر. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(سَ وَ)
درشت. سخت صاحب سطوت: و گویند که سبب خشنودی بهرام از آن آتش بوده که بهمن مردی غیور و ذوسطوت بود و ملوک را ببطش و قوت خود قهر و قمع کردی. (تاریخ قم ص 83)
لغت نامه دهخدا
(مِ وَ)
صاحب زبان فصیح و گویا
لغت نامه دهخدا
تصویری از تومرون
تصویر تومرون
سیسنبر
فرهنگ لغت هوشیار
صاحب سطوت خداوند قهر و غلبه و ابهت را گویند که سبب خشنودی بهرام از آن آتش آن بوده که بهمن مردی غیور و ذرسطوت بود و ملوک را به بطش و قوت خود قهر و قمع کردی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بومره
تصویر بومره
ابلیس، شیطان: (وین گاوان را بسوی او خواندن اینست همیشه کار بومره) (ناصرخسرو) (بارکه نهد در جهان خر کره را، درس که دهد پارسی بومره را ک) (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار