جدول جو
جدول جو

معنی ذوقریظ - جستجوی لغت در جدول جو

ذوقریظ
(قُ رَ)
موضعی است به یمن (مراصد الاطلاع). ذوقرظ
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تقریظ
تصویر تقریظ
مدح کردن، ستودن، در مدح کتاب یا شعر یا نوشتۀ کسی چیزی نوشتن
فرهنگ فارسی عمید
(قَ)
موضعی است به یمن و بعضی ذوقریظ گفته اند
لغت نامه دهخدا
(وَ را)
دابه وقری، ستور بارکرده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ قَ ری ی)
منسوباً، شبان وقیر که گلۀ گوسفندان است، یا فراهم آرندۀگوسفندان و خداوند خران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صاحب الحمیر. (از اقرب الموارد) ، باشندۀ شهر. (منتهی الارب). ساکنان شهر. (اقرب الموارد). ساکن در شهرهای بزرگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
اردستانی. شاعری از مردم اردستان اومتوطن اصفهان بوده است و در 1054هجری قمری به اصفهان در گذشته است و وی را دیوانی مرتب است. و از اوست:
بی تو شب تنهائی زین ذوق که می آئی
تا کی من سودائی بنشینم و برخیزم.
(نقل از قاموس الاعلام ترکی). و مرحوم هدایت در ریاض العارفین گوید به علی شاه مشهور بوده و در اصفهان گیوه دوزی می کرده است تحصیلی نکرده اما ذوقی داشته مردی درویش مشرب و از اهل طلب است و با حکیم شفائی معاصر بوده است. از اشعار اوست:
نه شکوفه ای نه برگی نه ثمر نه سایه دارم
همه حیرتم که دهقان بچه کار کشت مارا.
چگونه کعبه نپوشد لباس ماتمیان
که خانه ای چو دلش در مقابل افتاده ست.
از جنون عشق زنجیری که در پای من است
چشمها بگشوده و حیران سودای من است.
از خود برون نرفتم و آوردمش بدست
ممنون همتم که مرا در بدر نکرد.
روزگارم ز چه رو منصب نادانی داد
گر نمیخواست که من مرشد کامل باشم
غمزه در تیر زدن بودکه مژگان دریافت
قسمت این بود که مقتول دو قاتل باشم.
آئینۀ مهر روشن از یاد علیست
اوراد ملک بر آسمان ناد علیست
گر سلطنت دو کون خواهی ذوقی
در بندگی علی و اولاد علیست
یکی از قدماء شعراء فارسی معاصر ابوالفتح بستی و طبقۀ اوست. رادویانی قطعۀ ذیل را از او آورده است.
کجا نام اصحاب دانش برند
ابوالفتح بستی سر دفتر است
هر آنکو نیاید بفضلش مقر
بدانم کی او را سر دف تر است.
(ترجمان البلاغه ص 12)
لغت نامه دهخدا
(ذَ / ذُو قی ی)
منسوب بذوق:
رموز علم ادریسی بود ذوقی نه تدریسی
چه داند ذوق ابلیسی رموز علم الاسما.
قاآنی
لغت نامه دهخدا
(قَ)
جائی است در یمن که بدان ذوقرظ و ذوقریظ نیز گویند. سبیعبن خطیم دراشعار خود از آن یاد کرده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ)
تصغیر قرظ، و آن درخت سلم است. (معجم البلدان). رجوع به قرظ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وَقْ قَ)
از قدمای شعراست و در ترجمان البلاغۀ رادویانی ابیات زیر از او آمده است:
دل دزد و دلربای من آن سعتری پسر
کآورد عمر من ز غم هجر خود به سر
رسمی نهاد عشقش بر من که سال و ماه
شد صبر خودفروش و غم عشق من بخر
یا جان به چنگ عشق سپار ومجوی جنگ
یا یافه کن تو جان ز دل و دین خود گذر
آری که را فروغ دل و جان بود چو تو
چاره نباشدش ز غم جان و دردسر.
(یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَقْ قَ)
حالت و چگونگی موقر. وقار. تمکین. بزرگی. متانت. بردباری. سنگینی. رجوع به موقر شود
لغت نامه دهخدا
(قُسَیْی)
موضعی است به راه یمن از سوی بصره
لغت نامه دهخدا
(تَ بَعْ عُ)
بستودن. (زوزنی). ستودن زنده را بحق باشد یا باطل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ستودن و مدح کردن بحق یا باطل را. (مجمل اللغه) ، ستودن مکتوب کسی را و تصدیق نوشتن بر آن. (ناظم الاطباء). در فارسی امروز نوشتن مطالبی مدح آمیز بر کتابی
لغت نامه دهخدا
(صَ قَ)
حکایت آواز مرغی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کُ رَ)
نام جایگاهی است
لغت نامه دهخدا
وادیی است میان کوفه و فید
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
شکیبا. انّه لذوضریر علی الشی ٔ، ای ذاصبر و مقاساه له. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
در المرصع آمده است: نام وادی ایست. و امیه گوید:
عرفت الدار قد اقوت سنیناً
لزینب اذتحل بذی قضینا
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
نوعی است از ماهی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
آنکه در آن ثباتی باشد که بر نهوض (برخاستن) قادر نبود. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تقریظ
تصویر تقریظ
ستودن و مدح کردن، بحق یا باطل را ستودن، مکتوب کسی را تصدیق کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقریظ
تصویر تقریظ
((تَ))
ستودن، مطلبی را در تجمید کتاب یا نوشته ای نوشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذوقی
تصویر ذوقی
مبتنی بر ذوق، سلیقه ای
فرهنگ فارسی معین
تحسین، تمجید، ثنا، ستایش، مدح
متضاد: تنقید، ستودن، تمجید کردن، ستایش کردن، مدح کردن
متضاد: نکوهیدن، نکوهش کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد