جدول جو
جدول جو

معنی ذوحدان - جستجوی لغت در جدول جو

ذوحدان
(حَدْ دا)
نام موضعی بدیار عرب
لغت نامه دهخدا
ذوحدان
(حَدْ دا)
ابن شراحیل فی نسب همدان و فی الازد حدان بن شمس بضم الشین المعجمه بن عمرو بن غالب بن عیمان بن نصر بن زهران هکذا فی النسخ و قیده الحافظ و غیره. و سعید بن ذی حدان التابعی یروی عن علی رضی الله عنه. قال ابن حبیب والیه. (ای الی ذوحدان بن شراحیل). ینسب الحدانیون. (تاج العروس). و ابن الاثیر در المرصع نسبت ابن شراحیل را بدین گونه آورده است: ذوحدّان بن شراحیل بن ربیعه ابن جشم. قاله ابن حبیب. (المرصع)
لقب پدر سعید صحابی سعید بن ذوحدان است، لقب مردی از قبیلۀ همدان
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آوادان
تصویر آوادان
(دخترانه)
زیبا، قشنگ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از توشدان
تصویر توشدان
خورجین، ظرفی یا جایی که توشه را در آن بگذارند، کیسه، خورجین، توشه دان، کنف، حرزدان، راویه، جراب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذووداد
تصویر ذووداد
صاحب وداد، خداوند دوستی، دوستدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوکدان
تصویر دوکدان
جای گذاشتن دوک در ماشین نخ ریسی، جعبه ای که در آن دوک های نخ ریسی را بگذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذوحیات
تصویر ذوحیات
دارای حیات، زنده، جاندار
فرهنگ فارسی عمید
(ذَ)
حنجور. ظرفی که درآن ذرور نگاه دارند. دارودان. (یادداشت لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
نامی است که در کتول به درخت داغداغان دهند، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، رجوع به تاغ و داغداغان و جنگل شناسی ساعی ص 231 شود
لغت نامه دهخدا
حفش و سبد کوچکی که در آن دوک و گروهۀ ریسمان و پنبه گذارند، (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (برهان)، جعبه ای که در آن دوکهای نخ ریسی را جا دهند، (در چرخ جوراب بافی و غیره)، درج، (یادداشت مؤلف)، حفاش، (دهار) :
به پیش اندرون دوکدانی سیاه
نهاده هرآنچش فرستاده شاه،
فردوسی،
از آن هر یکی پنبه بردی به سنگ
یکی دوکدانی ز چوب خدنگ ...
به انگشت از آن سیب برداشتش
در آن دوکدان نرم بگذاشتش ...
همی تنگ شد دوکدان بر تنش
چو مشک سیه گشت پیراهنش،
فردوسی،
چو بنهاد بر نامه بر مهر شاه
بفرمود تا دوکدانی سیاه
بیارند با دوک و پنبه در اوی
نهاده بسی ناسزا رنگ و بوی،
فردوسی،
شهنشاه ما خیره سر شد بدان
که خلعت فرستادش از دوکدان،
فردوسی،
بیست دوکدان زرین جواهر در او نشانده،
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 535)،
بلی ولیک قلمدان ز دوکدان بگریخت
به عاقبت بتر آمد عمامه از معجر،
مسعودسعد،
زان در صف الست کمربسته ای چو چرخ
تا پنبه وار بازنشینی به دوکدان،
اثیرالدین اخسیکتی،
بهرام نیم که طیره گردم
چون چرخه و دوکدان ببینم،
خاقانی،
افسرده چو سایه و نشسته
در سایۀ دوکدان مادر،
خاقانی،
پنبه کن ای جان دشمن زان تنی
کو ز ترکش دوکدان خواهد نمود
خصم فرعونی نسب همچون زنان
دوکدان در زیر ران خواهد نمود،
خاقانی،
ای عزیز مادر و جان پدر تا کی ترا
این به زیر پنبه دارد و آن به زیر دوکدان،
خاقانی،
گر مردی خویشتن ببینم
اندر پی دوکدان نشینم،
عطار،
یارب چه فتنه بود که در سهم هیبتش
مریخ تیر خود را در دوکدان نهاد،
کمال اسماعیل،
، چرخه که بدان ریسمان پنبه ریسند، (غیاث)
لغت نامه دهخدا
اسب و استر و شتربزرگ بارکش و رونده را گویند، (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان زمان است که در بخش قاین شهرستان بیرجند واقع است و 119 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
گیاهی از تیره رامناسه وقسمت قابل مصرف آن پوست ساق و مواد مؤثرۀ آن گلوکزیدهای آنتراکینونیک و عصارۀ مایع بوردن، تیزان بوردن مورد استعمال است، (از کارآموزی داروسازی ص 187)
لغت نامه دهخدا
(سُ وَ)
خاک گور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ / لِ مَ)
جاندار، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، آنکه روح دارد:
هم گر کنی تتبع اخبار بنگری
گشته ز عجزش چه قدر مرده روحدار،
خان واضح (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
گلخن حمام، (لغت محلی شوشتر در ذیل مادۀ دیدان)، دود آهنگ، رجوع به دودآهنگ شود
لغت نامه دهخدا
(ذُءْ)
جمع واژۀ ذآله
لغت نامه دهخدا
(ذُءْ)
جمع واژۀ ذئب. گرگان. اذؤب. ذؤبان العرب، دزدان و صعلوکان عرب. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
ذویوسان، قریه ای از صنعاء یمن
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان حومه بخش بمپور شهرستان ایرانشهر است و 160 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(ذَ هََ)
در البیان والتبیین آمده است: و قیل لذوهمان: ما تقول فی خزاعه؟ قال: جوع و احادیث. (البیان والتبیین ج 1 ص 22)
لغت نامه دهخدا
چیزی که قلندران در آن اسباب گدایی نگاه دارند، (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
آبادان
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُو)
کمیزدان و ظرفی که در آن بول کنند. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(وُ)
مقابل شایگان. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بود الحق ’تا’ی چند دیگر از وحدان ولیک
چون ممات و چون قنات و چون زدات و چون عذات
گفتم آخر شایگان خوش به از وحدان بد
فی المثل چون حادثاث ای از ورای حادثات.
انوری
لغت نامه دهخدا
(وُ)
جمع واژۀ واحد. (اقرب الموارد) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). به معنی یکی. (آنندراج). رجوع به واحد شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از موحدین
تصویر موحدین
جمع موحد، یکی دانان، یکتا پرستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوکدان
تصویر خوکدان
محلی که خوکان را درد آن نگهداری کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوحیات
تصویر ذوحیات
دارای حیات جاندار جانور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوکدان
تصویر دوکدان
جعبه ای که در آن دوکهای نخ ریسی را جا دهند (در چرخ جراب بافی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بولدان
تصویر بولدان
شاشدان ظرفی که در آن بول کنند گمیزدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بویدان
تصویر بویدان
ظرفی که در آن چیزهای معطر نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آوادان
تصویر آوادان
آبادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وحدان
تصویر وحدان
جمع واحد، یکتاها، یگانه ها، بی همانندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوحیات
تصویر ذوحیات
((حَ))
دارای حیات، زنده، جاندار، ذی حیات
فرهنگ فارسی معین