جدول جو
جدول جو

معنی ذوجراف - جستجوی لغت در جدول جو

ذوجراف
(جُ)
نام وادی ایست به یمامه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جراف
تصویر جراف
سیل شدیدی که همه چیز را با خود می برد
فرهنگ فارسی عمید
(جَ)
رجل ذوجراز، مردی درشت و سخت
لغت نامه دهخدا
(وَرْ را)
سبز، سبز روشن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
در روایات پهلوی موبدی پارسا به زمان ساسانیان که سفر روحانی به جهان مینوی کرد، نام پدر اردای پیغمبر است (برهان) (آنندراج)، اما گفتۀ این دو فرهنگ بر اساسی نیست، رجوع به ارداویراف شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مؤنث اوجر به معنی زن ترسان و گویند وجراء استعمال نشود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(جَ رَ)
مردی از قبیلۀ الهان بن مالک بن زید بن اوسله برادرهمدان بن مالک دو قبیله اند در یمن. از تاج العروس
لغت نامه دهخدا
جمل ٌ ذوراش، شتر بسیار موی
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
طعامی است که از آرد گندم پزند
لغت نامه دهخدا
خداوند رای: و او ’جمیل بن معمر’ مردی بود عاقل و ذورای و حافظ، (تفسیر ابوالفتوح رازی ص 295)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ)
موضعی است
لغت نامه دهخدا
(ثِ)
ذوثراءیوم ذی ثراء، نام یکی از جنگهای معروف عرب است. و ثرا، موضعی است میان روثیه و صغراء بزیر وادی الحّی
لغت نامه دهخدا
رجوع به ذی جاه شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ رِ)
آبهای روان
لغت نامه دهخدا
(ذُ آ)
سرعت موت، موت شتاب و زودکشنده. مرگ ناگهان، زهر هلاهل و در جای کشنده
لغت نامه دهخدا
(اَ)
موضعی است در شعر. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ جرف
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُو اَ)
رسیدن سیل جراف: اجرف المکان، رسیدن آن را سیل جراف (یعنی سیل که همه چیز را برد) . (منتهی الارب)، گناه جستن: اجرم علیه، گناه جست بر وی و جنایت نهاد و کذلک اجرم الیه، بزرگ و کلان گردیدن، صاف شدن گونه: اجرم لونه، اجرم الدم به، چسبید خون به وی، صاف شدن آواز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام جایگاهی است. شاعر گوید:
اراک من المصانع ذا اراش
و قد ملک السهوله و الجبالا.
(از المرصّع)
لغت نامه دهخدا
(هََ جَ)
ابن نسمی از بنومیثم بن سعد. یکی از اقیال و اذواء یمن است
لغت نامه دهخدا
(عِ)
یقال: بعیر ذوعراض، یعارض الشجر ذاالشوک بفیه
لغت نامه دهخدا
صاحب تاج العروس گوید: حزم، به آرام، جمعتها عاد علی عهدها، قاله ابومحمد الغندجانی فی شرح قول جامعبن مرقیه:
ارقت بذی آرام و هنا و عادنی
عدادالهوی بین العناب و خنثل،
و صاحب منتهی الارب گوید: ذوآرام، جائی که در آن اعلام جمع کردۀ عاد است
لغت نامه دهخدا
(مُرْ را)
نام پدر عمیر است و عمیر صحابی است. در دایره المعارف های اسلامی، واژه صحابی به معنای یار پیامبر آمده است، کسی که در زمان حیات پیامبر با او ملاقات کرده، ایمان آورده و با اسلام از دنیا رفته است. این تعریف در علم حدیث و تاریخ اسلام کاربرد بسیار زیادی دارد و تأثیر بسزایی در فهم سنت نبوی دارد. بررسی زندگی صحابه به فهم بهتر آموزه های اسلامی کمک می کند.
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نام وادی یا رودباری است بنزدیکی مزدلفه و گویند از بطن جبلی باشد بمکه. و آنرا با حاء مهمله نیز گفته اند
لغت نامه دهخدا
(مَ)
در تاج العروس آمده است: ذومرخ وادیی است بحجاز و در حدیث ذومراخ ذکر شده است و ابن منظور و ابن الاثیر آنرا بضم میم ضبط کرده اند و آن وادیی است نزدیک مزدلفه و بعضی گفته اند کوهی بمکه و بحاء مهمله هم آمده است
لغت نامه دهخدا
(کُ)
وادیی است از اعمال مدینه. ابن مقبل راست:
عفا من سلیمی ذوکلاف فمنکف
مبادی الجمیع الغیظ و المتصیف.
(معجم البلدان یاقوت) (المرصع ابن الاثیر)
لغت نامه دهخدا
آبی است میان مکه و بصره
لغت نامه دهخدا
(جُ)
ذوجعران بن شراحیل بن ربیعه بن جشم. بطنی است از عرب به یمن
ابن شراحیل. نام یکی از اقیال حمیر است
لغت نامه دهخدا
(وَجْ جا)
طپش دل دارنده. کسی که خفقان قلب دارد. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذراف
تصویر ذراف
شتابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جراف
تصویر جراف
سیلی که همه چیز را ببرد
فرهنگ لغت هوشیار
صاحب رای خداوند تدبیر: و او (جمیل بن معمر) مردی بود عاقل و ذورای و حافظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذو رای
تصویر ذو رای
بوشامند
فرهنگ لغت هوشیار