جدول جو
جدول جو

معنی ذوالقبه - جستجوی لغت در جدول جو

ذوالقبه
(ذُلْ قُبْ بَ)
لقب حنظله بن ثعلبه از آن روی که در دشت ذی قار قبه ای برآورده بود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ذوالحجه
تصویر ذوالحجه
ماه دوازدهم از سال قمری، پس از ذوالقعده و پیش از محرم، ذی حجه، ماه حج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذوالقعده
تصویر ذوالقعده
ماه یازدهم از سال قمری، پس از شوال و پیش از ذوالحجه، ذیقعده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذوالقدر
تصویر ذوالقدر
صاحب قدر، دارای حرمت و وقار، دارای قوه و طاقت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذوالقربی
تصویر ذوالقربی
صاحب نزدیکی و خویشی، خویشاوند، خویش
فرهنگ فارسی عمید
(ذُلْ قَ / قِ دَ)
یا ذوالقعده الحرام نام ماه یازدهم از ماههای سال قمری عرب، میان شوّال و ذوالحجه یکی از اشهر حرم و بدان ماه بسفر نمیشدند و از جنگ قعود میورزیدند. جمع آن ذوات القعدات و تثنیه ذواءالقعده و ذواء القعدتین است. و هلال این ماه به روی نیکو بینند و روز یازدهم آن عید ولادت حضرت امام رضا علیه السلام است و بیست و نهم آن روز وفات امام محمد تقی است. ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه گوید: ثم ذوالقعده (ای بعد شوال) لما قیل فیه، اقعدوا و کفوا عن القتال. و نیز در همان کتاب گوید: فی الخامس نزول الکعبه و الرحمه من السماء علی آدم و فیه رفع ابراهیم و اسماعیل القواعد من البیت و فی الرابع عشر، زعموا خرج یونس من بطن الحوت و مقتضی هذا القول ان یکون مکث یونس فی بطنه اثنین و عشرین یوماً و هذا عندالنصاری ثلثه ایام کما ذکر فی الانجیل و فی التاسع و العشرین زعموا نبتت شجره الیقطین علی یونس
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قُ)
موضعی است به عقیق. و آنرا قطب بی اضافۀ ذو نیز نامند
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قَ)
نام نوعی ماهی است. (کتاب البلدان ابن الفقیه). قوقی. ختو. زال. ماهی زال. حریش. هرمیس نوعی پستاندار دریائی از راستۀ قطاس ها که طولش تا 4 متر می رسد یکی از دندانهای نیش جنس نر این حیوان رشد بسیار یافته و بموازات طول بدن حیوان ازدهان خارج میشود (حدود 3 متر) و مانند شاخی دراز و افقی در جلوی سر قرار دارد و عضو دفاعی حیوان است.
جریش البحر. کرکدن البحر. (کتاب البلدان ابن الفقیه) و قدما می گفتند که چون استخوان او کسی با خود دارد اگر سمی بمجلس درآرند آن استخوان جنبیدن گیرد
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قَ دَ)
از ارض نجد است و بعضی ذوالفرده به فاء موحدۀ فوقانیه گفته اند. (از المرصع) (معجم البلدان یاقوت)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قَ)
لقب کعب بن خفاجه که بر تن اثر خستگی کاردی داشت. (منتهی الارب) (المرصع). و قیل معویهابن الکلبی. (از حاشیۀ المرصع خطی)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قُ با)
خداوند نزدیکی رحم. خویش. خویشاوند. ج، ذوی القربی
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قَ بَ)
کس. خویش. نزدیک. ج، ذوی القرابه. ذوی القرابات، کسان. خویشان. نزدیکان
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قَ دَ)
خداوند نجدت. مقدم. مقدام.
لغت نامه دهخدا
نام قریه ای در 538 هزارگزی طهران میان کتانو و جرغول. و آنجا ایستگاه راه آهن است
لغت نامه دهخدا
نام قبیله ای است و در شرح احوال تیمور گورکان نام آن قبیله آمده است. صاحب حبیب السیر در وقایع سال 803 می آورد: روز شنبۀ چهارم شعبان موافق اوائل ئیلان ئیل رایت مراجعت برافراشت (تیمور از دمشق) و در غوطه نزول اجلال اتفاق افتاده اشارت علّیه صدور یافت که منشیان آستان سلطنت آشیان باسم امیرزاده محمدسلطان که در سرحد مغولستان بود نشانی نویسند، مضمون آنکه خدایداد حسینی و بردی بیگ ساربوغا را بمحافظت آن سرحد بازداشته متوجه درگاه عالم پناه گردد که ایالت تختگاه هولاکوخان نامزد اوست و دانه خواجه بایصال آن مثال مأمور گشته موکب همایون از آنجا نهضت نمود و در اثناء راه شاهزادگان و امراء احشام ذوالقدر و تراکمه کنار آب فرات را تاخته اسب و شتر و گوسفند بی نهایت اولجه کردند. (حبیب السیر ج 2 ص 161 س 7 و بعد آن). و رجوع به تاریخ ادبیات براون ج 4 ترجمه رشید یاسمی ص 41 و 62 شود
لغت نامه دهخدا
علاءالدوله، ’گفتار در بیان جشن فرمودن شاه گیتی فروز در روز نوروز و توجه نمودن جهه دفع شر علاءالدوله ذوالقدر به مساعدت بخت فیروز’.... پادشاه آفاق (شاه اسماعیل) ازیورت قشلاق بیرون خرامیده در مرغزاری که عذوبت آبش خاصیت چشمۀ تسنیم ظاهر میگردانید و لطافت هوایش چون نسیم خلد روحی تازه بقالب پژمرده میرسانید منزل گزیدو بترتیب جشن نوروزی اشارت فرموده در آن روز جهان افروز از سر نو بنوازش امرا و حکام پرداخت و در بزم کامرانی ساغرهای دوستکامی درکشیده طبقات انام را به انواع احسان و انعام مبتهج و مسرور ساخت... و بعد از انقضاء ایام جشن و سور بمسامع پادشاه مؤید و منصور رسید که نامراد از بغداد گریخته و بعلاءالدوله ذوالقدر پیوسته، و علاءالدوله دختر خود را با وی در سلک ازدواج کشیده و بموافقت داماد در مخالفت خدام بارگاه شاهی لوای طغیان مرتفع گردانیده و اکنون با سپاهی از احاطۀ دائره خیال افزون به دیاربکر شتافته و بسبب اهتزاز صرصر بیدادش در آن دیار آتش بیداد اشتعال یافته سران لشکرش پردۀ ناموس مردم میدرند و لشکر بیهنرش هرجا هرچیزی مییابند بغارت میبرند... از استماع این خبر نایرۀ غضب پادشاه هفت کشور زبانه بفلک اخضر کشید و دفع شر آن گروه بداختر بر ذمۀ همت خسروانه واجب نمود حکم همایون به اجتماع لشکر قیامت اثر نافذ گردید و تواجیان قمر مسیر جهت رسانیدن جار روی به اطراف بلاد و امصار آورده به اندک زمانی لشکر بسیار از ولایات فارس و کرمان و عراق و آذربایجان و کردستان و لرستان در اردوی کیهان پوی جمع آمدند همه جوشن پوش و خنجرگذار و سراسر کینه کوش و ظفرآثار... آنگاه پادشاه ربع مسکون بروز فرخ و وقت همایون اعلام زرنگار افراخته و دفع شر اشرار ذوالقدر را پیش نهاد همت ساخته عنان سمند گیتی نورد بجانب آذربایجان انعطاف داد و فغان گورکه و نفیر به اوج فلک اثیر رسید و هر کس در اردوی همایون بود روی براه نهاد.. و پس از آنکه ماهیچۀ بیرق خورشید اثر ساحت آذربایجان را از نور وصول غیرت افزای فضای آسمان گردانید و علاءالدوله بر این معنی مطلع گردیده بعضی از قلاع دیاربکر را که تسخیر کرده بود بجمعی از معتمدان خود سپرد و روی هزیمت بصوب البستان آورد و کیفیت فرار او بعرض شاه فلک اقتدار رسیده همانروز نهضت همایون از عقب مخالفان دون اتفاق افتاد وعلاءالدوله در البستان نیز مجال توقف محال دانسته زمره ای از متعلقان را بجانب روم روان کرد و فرقه ای را بصوب شام فرستاد و خود با معدودی چند بکوه درنا که از غایت رفعت قلۀ آن به اوج قلعۀ آسمان می ساید و کرۀ زمین از فراز آن کمتر از ذره مینماید پناه برده متحصن شد و پادشاه مجاهد غازی در عین دولت و سرافرازی قطع منازل کرده بر بعض از ولایات که داخل مملکت روم بود عبور فرموده و به هر شهر و قصبه که رسید ابواب عدل و احسان بر روی روزگار متوطنان آن برگشود و چون بر کنار رود البستان مضرب خیام سپاه بحرجوش رعدخروش گشت جمعی کثیر از دون صفتان عفریت منظر جامۀ جنگ پوشیده و دست بشمشیر و خنجر یازیده در برابر موکب ظفراثر صف قتال بیاراستند... و غازیان عظام نیز بتسویۀ صفوف پرداخته غریو کره نای و سورن زلزله در زمین و زمان انداخت و صدای نفیر و کوس گوش ساکنان گنبد گردان را کر ساخت... آنگاه دلیران جنگجوی و بهادران تندخوی دست به استعمال تیر و کمان و سیف و سنان برده روی به انهدام بنیان حیات یکدیگر آوردند و کمال جلادت و مردانگی بظهور رسانیده بزخم نیزۀ خطی قامت مثال جوانان نوخاسته را مانند کمان سپر کردند گاه از تحریک شمشیر خونبار سر سروران مردافکن وداع بدن می کرد و احیاناً حدت پیکان خاراگذار راه بیابان عدم در چشم دلیران صف شکن میگشود لاجرم در هر دمی خون محترمی بر خاک ریخت و در هر قدمی خاک وجود همدمی با خون برآمیخت.... و با آنکه در آن روز سپاه پادشاه گیتی فروز بضرب تیغ مسلول بسیاری از آن خیل مخذول را به بنیان عدم بلکه بقعر جهنم فرستادند بقیهالسیف پای قرار استوار داشته تاشب در موقف کارزار بایستادند و چون خورشید جمشید ازتوقف در میدان سپهر ملول شده راه دیار مغرب پیش گرفت و شعشعۀ تیغ آفتاب بنیام غروب درآمد از عکس خون کشتگان ساحت افق گونۀ لعل بدخشان پذیرفت پادشاه عالیجناب در معسکر همایون نزول اجلال فرموده سپاه ظفر اقتباس را باقامت لوازم پاس امر نمود و لشکر ذوالقدر نیز بمراسم طلایه پرداخته آن شب تا صباح از جانبین طریقۀ تیقظ و احتیاط مرعی بود روز دیگر که سپهداران قضاو قدر دیبای زرنگار برفراز جوشن سیماب گون گردون پوشیدند و لمعات تیغ برق کردار فضای دشت و هامون را نورو ضیاء بخشیده در انعدام سپاه ظلام کوشیدند و پادشاه بهرام بدن سپهرانتقام بی بدل را بدرع زراندود آراسته بر بارۀ تیز رفتار دلدل آثار پولادسم قطاس بر برآمد و بتسویۀ صفوف لشکر فیروزی اثر پرداخته میدان قتال را بفرّ طلعت همایون غیرت افزای فضای سپهر بوقلمون گردانید و از آنجانب اشرار دیوسار ذوالقدر در برابر آمده در این روز نیز حربی در غایت صعوبت دست داد و مخالفان خیره سر بدستور روز پیشتر قدم ثبات استوار داشته بهنگام هجوم سپاه ظلام هر یک از فرقۀ ناجیه و زمرۀ باغیه بمعسکر خویش متوجه گردید صباح روز سیم که خسرو انجم علم نورگستر فتح و ظفر برافراخت و از استعمال اشعۀ اسنّه و تیغ بیدریغ خیل ظلام شب محنت انجام را مغلوب ساخت بار دیگر غازیان رستم اثر شمشیر و خنجر کشیده روی بقوم پرشر ذوالقدر آوردند و در این روز نسایم نصرت و برتری بر شقۀ رایت سالکان مسالک شریعت پروری وزیده اعدای وارون اختر آغاز انهزام کردند اما مضمون کلمه قل لن تنفعکم الفرار ان فررتم شامل حال آن مردم گشت و سرپنجۀ قدرت سپاه بهرام صولت بساط حیات اکثر آن قوم بی دولت را درنوشت جهاز و یراق و متملکات ایشان بتمام در تحت تصرف لشکر فیروزی انجام قرار گرفت و از صرصر غضب پادشاهی نایرۀ فنا در بیوتات و انبار غلۀ آنجمع خاکسار سمت اشتعال پذیرفت... پادشاه ستوده مآثر بعد از فراغ خاطر از مهم آن قوم مدبر عازم دیار بکر گشته بر حدود شام عبور نمود و از حکام وسرداران آن ولایت جمعی که بقدم اطاعت بدرگاه عالم پناه آمده لوازم نیاز و نثار بجای آوردند نوازش فرمود و چون هوای دیاربکر از غبار موکب ظفرآثار عبیربیز و مشکبار گشت بمسامع جاه و جلال پیوست که طایفه ای از توابع علاءالدوله در قلعۀ خرت برت تحصن نموده اند و حصانت آن حصار موجب اعتضاد ایشان گشته شرایط فرمانبرداری بجای نمی آرند و موکب همایون بدانجانب شتافته سپاه ستاره عدد بمدد بخت سرمد محیطآسا به گرد آن قلعۀ متانت انتما درآمدند و به افروختن شعلۀ حرب و جنگ و انداختن تفنگ و سنگ پرداخته در روز دویم چند رخنه در دیوار آن قلعه که چون قمۀ جوزا از وصمت اختلال مصون بود افکندند و صورت فتح و ظفر در نظر پادشاه فریدونفرجلوه گر شد و حکم همایون شرف نفاذ یافت که غازیان عظام رعایا و مزارعان را اصلا تعرض نرسانند و از اتباع علاءالدوله ذوالقدر هر کس یابند اسیر سرپنجۀ اقتدار گردانند و فرمانبران بموجب فرموده عمل کرده چون کیفیت فتح قلعۀ خرت برت بمسامع کوتوالان سایر قلاع دیاربکر رسید مجموع از مقام سرکشی و عناد درگذشته مقالید حصون و بلاد را با تحف شایسته و تبرکات بایسته به درگاه عالم پناه فرستادند و اظهار عبودیت و اخلاص نموده ابواب اطاعت و خدمتکاری برگشادند و پادشاه مخلص نواز درباره آن جماعت احسان و انعام فرموده زمام ایالت ولایت دیاربکر را در قبضۀ درایت محمدبیک استاجلو نهاد وطبل مراجعت کوفته عنان عزیمت به طرف اخلاط انعطاف داد و در اثناء راه شرف الدین بیک که حاکم تفلیس بود با پیشکش فراوان بآستان سلطنت آشیان شتافته شرف بساط بوسی حاصل نمود و جلیس سایر خدام عالیمقام گشته دست عنایت پادشاه برجیس قدر ابواب لطف و مرحمت بر روی روزگارش برگشود و پس از آنکه ولایت اخلاط محل بسط بساط سلطنت مناط گشت مشاهدۀ سنبلهای حمراء بر اغصان درختان وتلون اوراق باغ و بستان باعث آرایش بزم نشاط شده نوای نای و نوش از ایوان کیوان درگذشت و پادشاه گیتی فروز چند روز در آن مقام فرح انجام به شرب مدام پرداخته از آن جا به خوی شتافت فصل دی در خوی بوده پرتو انوار معدلتش بر وجنات احوال متوطنان آذربایجان تافت.
’ذکر طغیان علاءالدوله ذوالقدر کرت دیگر و کشته شدن اولاد او بضرب تیغ نصرت اثر’
در آن زمستان که خوی موضع مضرب خیام پادشاه نیکوخوی بود علاءالدوله ذوالقدر لشکری جنگجوی فراهم کشیده مصحوب پسر خویش که قاسم نام داشت او را بجهت اتصاف بصفت شجاعت ساروقپلان میگفتند بجانب دیار بکر ارسال نموده محمد بیگ استاجلو با وجود قلت سپاه بمضمون کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره بأذن اﷲ. (قرآن 249/2). واثق بوده در برابر اعدا صف آرای گشت و هر دو فریق نهایت کشش و کوشش بتقدیم رسانیده محمد بیک را صورت نصرت دست داد و ساروقپلان و جمعی از خویشان او را غازیان شیرشکار اسیر کرده ودر قتل قوم ذوالقدر نوبت دیگر غایت قدرت ظاهر ساختند و محمدبیگ از وقوع این فتح مبین مبتهج و مسرور گشته بلوازم محامد الهی قیام نموده ساروقپلان را با سایر اسیران گردن زده رؤس نامبارک ایشان را به اردوی اعلا روان فرمود و قاصد او در قشلاق خوی به درگاه سلاطین پناه رسیده کیفیت حال بعرض نواب کامیاب رسانید و غریق انعام و احسان بجانب دیاربکر مراجعت کرده و غایت عنایت شاهی را که مشاهده کرده بود معروض محمدبیک گردانید اما علاءالدوله بعد از شنیدن این خبر مانند پلنگ تیرخورده در خشم شده در ماتم پسر سیلاب خون از چشم روان ساخت و بار دیگر به اجتماع اسلحه و یراق پرداخت و پانزده هزار سوار عفریت منظر مریخ آثار فراهم کشیده دو پسر دیگر خود را که کلانتر را گور سرخ و خردتر را احمد بیک میگفتند سردار آن سپاه گردانید و ایشان را جهت طلب خون ساروقپلان بحرب محمدبیک استاجلو روان ساخت و محمد بیک از هجوم اعداء شوم خبر یافته باز مستعد قتال گشت و در ظاهر قلعه آمد. تلاقی فریقین دست داده جنگی درپیوست که از نهیب آن عنان صبر و شکیب از قبضۀ اقتدار کوتوال حصار پنجم بیرون رفت و سیلاب خون چون رود جیحون در فضای معرکه روان شده قافلۀ امن و سلامت رخت از مرحلۀ جهان بربست آخرالامر محمدبیک بباد حملۀ صرصراثرخیل بدخواه ذوالقدر راچون غبار بی اعتبار از عرصۀ روزگار برداشت و گورسرخ و احمدبیگ با بسیاری از اتباع در معرکه کشته گشته زمانۀ پربهانه وجود و عدم ایشان را یکسان انگاشت و احمدبیگ کره بعد اخری دست تمنا در گردن عروس فتح و فیروزی حمایل نموده سرهای مقتولان را بر پشت ستوران بار کرد و مصحوب قاصدی قمرمسیر بپایۀ سریر سلطنت مصیرفرستاد و چون در آن زمان پادشاه خجسته شیم از قشلاق خوی متوجه عراق عجم گشته بود ایلچی استاجلو محمد در ییلاق همدان سرهای دشمنان را بآستان ملایک آشیان رسانیده کیفیت فتح را که ثانیا بیمن دولت ابد پیوند روی نموده بود معروض گردانید و به اصناف احسان و اکرام اختصاص یافته مفتخر و مباهی بجانب دیار بکر باز گردید وچون خبر شکست علاءالدوله مره بعد اخری بروم رسید پادشاه آن دیار که از وی کینۀ دیرینه در سینه داشت لشکر بسر وی کشید و علاءالدوله در میدان قتال بزخم تیغ رومیان کشته گشته رشتۀ حیات بسیاری از قوم ذوالقدر در آن معرکه منقطع گردید و بقیهالسیف در اطراف آفاق پریشان شده نامراد در خدمت قیصر راه دیار روم پیش گرفت و بیشایبۀ کلفتی و غایلۀ مشقتی گلشن ممالک شاهی از خار آزار آن سالک طریق تباهی سمت امنیت پذیرفت و شاه صاحب تأئید آن بهار و تابستان در متنزهات ولایت همدان در کمال دولت و اقبال اوقات خجسته ساعات بعیش و نشاط مصروف داشت. (حبیب السیر). و رجوع به ذوالقدریه شود. در تاریخ ادبیات ادوارد برون جلد چهارم آمده است سلطان مراد سیزدهم و آخرین پادشاه سلسلۀ آق قویونلو و علاءالدوله ذوالقدر (که سیاحان ایطالیائی او را عالی دولی مینامند) با یکدیگر اتحاد کردند. این شخص اخیر دعوت اسماعیل را (مراد مؤسس سلسلۀ صفویه است) ردّ کرده و زبان را بکلمه طیبۀ علی ولی اﷲ و لعن اعداء دین (یعنی خلفای سه گانه) نگردانید و بمخالفت برخاسته از سلطان عثمانی استمداد کرد. (تاریخ ادبیات براون ترجمه رشید یاسمی ص 46)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قَ دَ)
یعقوب خان. از امراء عصر شاه عباس، که در سال 999 هجری قمری دم از خودسری و نافرمانی میزد، و در یکی از قلاع فارس متحصن شده بود در همان سال، شاه عباس برای تسخیر استخر فارس باطناً و رفع زحمت یعقوبخان، و در ظاهر بعنوان شکار بکرمان حرکت کرده و در آن حدود یعقوب خان را بحضور طلبید. خان که از تحصن خود بتنگ آمده بود، مصلحت در فرمانبرداری و دفع مخالفت خویش دیده. چندتن را خدمت شاه فرستاد، و پیغام داد که اگر حکومت فارس را به او کاملاً واگذار نماید از قلعه درآمده و تشرف جوید. شاه با فرستادۀ او اظهار شفقت ومهربانی نموده و درباره یعقوبخان التفات فرمود و او متعهد شد که خان را بحضور بیاورد، لذا فرستاده برگشته خان را راضی و مایل گردانید که تشرف حاصل کند.
خان از قلعه درآمده و آنجا را بیک هزار نفر از معتمدین خود سپرد، و با اعزاز و جلال تمام بجانب شهر روانه گردید، و در بین راه که موکب شاهی در حرکت بود تشرف یافته و مورد توجّه ظاهری گردید، ولیکن او خود را بهیچوجه گناهکار نمیشمرد، و خیالات فاسد خویش را هنوز در سر داشت، و تا سه روز ملازم حضور بوده وبا شوکت و احتشام در دولت خانه شاهی آمد و شد مینمود، و گاهگاه از او حرفهای پوچ و بیهوده بروز میکرد. از همه بدتر اینکه قلعه را نگاهداشته و بتصرف نمیداد. علاوه بر این او مست نخوت و غرور بوده، حتی روزی باوزیر (اعتمادالدوله) در خلوت خانه شاهی به تلخی و تندی رفتار نموده و حساب داد و ستد دولتی را که در آن موقع در آنجا شده بود میخواست وزیر در پاسخ چنین گفته بود: ’هرگاه اشارۀ همایون شود در یک آن این حساب خاطرنشان تو خواهد شد’ در آن روز از طرف شاه دستور داده شده بود که بی اجازه کسی را به خلوتخانه راه ندهند. یعقوب خان با این وضع کافرنعمتی و خیانت و نافرمانی، آتش غضب شاه را درباره خود شعله ور نموده و به حسین خان قاجار که از امرای مقرب و صاحب اختیار دربار بود اشاره بقتل وی گردید. حسین خان به وی درآویخته، اول او اندیشۀ شوخی کرد وبعد از آنکه تندی و دشنام حسین خان را دید بنای عجز و لابه را گذاشته، حسین خان دست او را بسته در برابر آفتاب نگاهداشت، در دنبال آن چندتن از مفسدین و همدستان ذوالقدر را یکی یکی بجلو آورده و بغلامان امر میشد که بدن آنان را پاره پاره کنند و بدنهای ایشان را برای عبرت دیگران به دار بیاویزند، از آن طرف در بیرون خلوتخانه کسی از این پیش آمد خبردار نبود، مردم چنین می اندیشیدند که شاه با خاصّان خود در خلوتخانه بساط عیش و عشرت چیده، ولیکن هنگامی که بدن کشتگان را بالای دار دیدند، آن وقت فهمیدند که گزارش از چه قرار بوده، و بحقیقت کار آگاه گردیدند. اما در آن روز یعقوب خان را نکشته و برای پرسشهای لازمه نگاهداشتند، سپس او در سیاه چال، یا چاهی که خود برای عدّه ای از بی گناهان کنده بود محبوس گردید، و مصداق: من حفر بئراً لأخیه فقد وقع فیه، درباره او بعمل آمد و در این ضمن از او نوشته گرفته و بقلعه فرستادند تا معتمدین او قلعه را تسلیم دارند ولی اهل قلعه بنوشتۀ او عمل نکرده و از تسلیم قلعه خودداری کردند، سپس چند روزی به مخالفت باقی مانده و پایداری بخرج دادند.
حسین خان هر روزه دستور میداد یعقوب خان را از چاه درآورده وراث کسانی که او آنها را کشته بود در برابر وی حاضر نموده و آنان به وی صدمه و آزارمیرساندند، حتی او را در چاه نگونسار کرده انواع و اقسام اذیّت میکردند و او فریاد و فغان میکرد. پس ازچند روز اذیّت و آزار، او را به پیران و رجال خاندان ذوالقدر که در قتل او شتاب داشتند سپرده و بقتل رسانیدند. در این اثنا قلعۀ او هم بتصرف سپاهیان دولتی درآمد.
(زندگانی شاه عباس کبیرص 6، 5، 64)
زین الدین قرجه. او در اوّل رئیس قبیله ای از تراکمه بود و در 780 هجری قمری ابتدا مرعش و سپس البستان را مسخر کرد و در787 درگذشت. و مؤسس حکمرانان ذوالقدریه او باشد. رجوع به ذوالقدریه شود
لغت نامه دهخدا
تاجریزی پیچ. رجوع به تاجریزی پیچ شود
لغت نامه دهخدا
یکی از قریههائی که دومه و سکامه نیز از آنهاست و جمعیت ذوالقاره از همه کمتر است و بالای کوهی است و در آن دژ بلندی است. (از معجم البلدان یاقوت)
لغت نامه دهخدا
(ذُ رْ رَ قَ بَ)
آنگاه که ستم زیاد بن ابیه در عراق بغایت رسید و عزم حجاز داشت عبدالرحمن بن سائب در واقعه چیزی سخت طویل دید که بوی گفت: پیش شو، او پرسید آیا چه روی داده است آن صورت بپاسخ وی گفت: انا ذوالرقبه بعثت الی صاحب هذاالقصر. عبدالرحمن هراسان از خواب برجست وبقصر شد و هنوز ساعتی از رؤیای وی نگذشته بود که حاجبی از قصر بیرون شد و بحاضران گفت همگان بپراکنید چه امیر امروز بیرون نخواهد شد. و علت آن بود که بثره ای بر بشرۀ زیاد پدید آمده بود با خارش سخت که در ساعت بدیگر جاهای تن او سرایت کرد و بدن او سیاه می شد تا آنگاه که هلاک شد. و ابن سائب این قطعه بسرود:
ما کان منتهیاً عمّا اراد بنا
حتی تأتّی له النقّار ذوالرقبه
فاسقط النصف منه ضربهً نبتت
لما تناول ظلماً صاحب الرحبه.
و مراد او از صاحب الرحبه علی علیه السلام است. (از المرصع، پر اغلاط خطی منحصر)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قَصْ صَ)
آبی است بنوطریف را بأجا و بعضی گویند کوهی است بسلمی از دو کوه طی نزدیک سقف و غضور و بعضی گفته اند موضعی است در راه ربذه و میان آن و مدینه بیست و چهار میل مسافت است. و موضعی است بین زباله و شقوق به دو میلی شقوق و ابن الاثیر در المرصع گوید: موضعی است در هشت فرسنگی مدینه و نصر گوید: در بیست و چهار میلی مدینه. (معجم البلدان). و رجوع به عقد الفرید ج 5 ص 23 شود
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قُوْ وَ)
خداوند نیرو. (دستور اللغۀ ادیب نطنزی)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قَ)
نام شهری به نزدیکی عسفان و آن را خیف ذی القبر نیز نامند. از آنروی که قبر احمد بن الرضا بدانجاست. (المرصع). و یاقوت گوید: خیف ذی القبر، همان خیف سلام است
لغت نامه دهخدا
ذوالقوه: نیرومند صاحب قوت خداوند نیرو. یا ذو اقوه المیتن، خداوند نیروی استوار، یکی از صفات خدای تعالی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوالحجه
تصویر ذوالحجه
ماه حج، ذی حجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوالسبع
تصویر ذوالسبع
آنست که در هفت نغمه افتد و بعبارت دیگر فاصله یک هفتم درست است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوالقدر
تصویر ذوالقدر
صاحب وقار و قدر و حرمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوالقرابه
تصویر ذوالقرابه
خویشاوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوالقربی
تصویر ذوالقربی
خویشاوند خویش نزدیک خویش خویشاوند، جمع ذوی القربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوالقرن
تصویر ذوالقرن
کرگدن دریایی
فرهنگ لغت هوشیار
ماه رامش یازدهمین ماه سال ماهی تازی که در آن ماه جنگ را روا نمی دانستند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوالحجه
تصویر ذوالحجه
((~. حَ جَُ))
ذی الحجه، آخرین ماه از سال قمری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذوالقدر
تصویر ذوالقدر
((~. قَ))
توانا، صاحب بزرگواری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذوالقعده
تصویر ذوالقعده
((~. قَ دَ))
ذی القعده، ماه یازدهم از سال قمری، ذی قعده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذوالقربی
تصویر ذوالقربی
((~. قُ با))
خویش، خویشاوند، جمع ذوی القربی
فرهنگ فارسی معین