جدول جو
جدول جو

معنی ذوالخلال - جستجوی لغت در جدول جو

ذوالخلال
(ذُلْ خِ)
لقب ابی بکر بن ابی قحافه رضی الله عنه است و خلال عبای پلاسین باشد که عرب به جای پیراهن و پایجامه و جبه پوشیدندی و این لقب آنگاه بدو دادند که رسول صلوات الله علیه به صدقه موعظت فرمود و ابوبکر مجموع اموال خویش یکباره جز جامه ای از پلاس که بر تن داشت، به مسکینان بخشید و چون پیغامبر صلوات الله علیه پرسید اهل خود را چه بر جای ماندی ؟ گفت خدای و رسول او را. و نیز در وجه این تلقیب گفته اند لانه تصدّق بجمیع ماله و خلل کسأه بخلال. هرچند از بحث لغوی ما بیرون است لیکن در اینجا حکایت اسکندر مقدونی مرا بخاطر گذشت: آنگاه که به جنک مشرق میشد و گویند هرچه از زر و سیم و جامه و عطر داشت میان کسان و سپاهیان بخش کرد. از وی سؤال کردند برای خویش چه باقی گذاشتی ؟ گفت امید را یعنی امید فتح و فیروزی را. میان این دو بخشش و دهش فرق تمدن شرقی و غربی یعنی معنوی و مادی پیدا آید. در یکی خودخواهی مطلق و در دیگری مردم دوستی بی شرط. از فیروزی اسکندر انهدام علم یونان و اخلاق و ادب ایران حاصل آمد و از فیروزی محمد مساوات مطلقه بین حبشی و قرشی حاصل شد. رجوع به ابی بکر بن ابی قحافه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ذوالجلال
تصویر ذوالجلال
صاحب جلال و بزرگواری، از صفات خدای تعالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذوالخیار
تصویر ذوالخیار
کسی که در بیع حق خیار دارد
فرهنگ فارسی عمید
(ذُسْ سَ ءِ)
وادیئی است میان فرع و مدینه. (یاقوت در کلمه رواوه)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ)
خداوند حال. دارای حال. کلمه ای که حال برای اوست: جائنی زیدٌ راکباً، راکباً حال است زید را و زید ذوالحال باشد
لغت نامه دهخدا
نام موضعی به یمن، نام وادئی است به نزدیکی مکّه
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ خِ)
لقب عمرو بن عبدود عامری یکی از شجعان عرب که به روز خندق بدست امیرالمؤمنین علی علیه السلام کشته شد:
گه یزدجرد مال و گهی ذوالخمار کش
گه زخم درّه دار و گهی ذوالفقار گیر.
سنائی.
عالمی پر ذوالخمار است از خمار خواجگی
ای دریغا در جهان یک حیدر کرّار کو.
سنائی.
از ذوالفقار جود تو شد کشته آز و بخل
همچون ز ذوالفقار علی عمرو ذوالخمار.
سوزنی.
کلکی چو ذوالفقار علی تیز کرده ای
تا خون بخل ریزی چون خون ذوالخمار.
سوزنی.
روح از سما بحرب علی گفت لافتی
الأعلی چو شد ز علی کشته ذی الخمار.
سوزنی.
تارک ذوالخمار بدعت را
ذوالفقار تو لاجرم بشکافت.
خاقانی.
مونس احمد بمجلس چاریار
مونس بوجهل، عتبه و ذوالخمار.
مولوی.
ورجوع به المرصع ابن الأثیر شود
لقب سبیع ابن الحارث یا احمربن الحارث هوازنی یکی از شجعان عرب به روز حنین در زمرۀ مشرکین. و ابن الأثیر نام او را سبیعبن حارث هوازنی آورده و گوید: قاله ابن اسحاق. ذکر ذلک ابن ماکولا. و رجوع به احمر سبیع و رجوع به امتاع الاسماع ص 401 و 410 و رجوع به المرصع ابن الاثیر شود
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ خِ)
لقب اسب زبیر بن عوام است که در جنگ جمل بر آن نشسته بود. و نام اسپ مالک بن نویرۀ یربوعی است
لغت نامه دهخدا
(ذُلْخِ)
لقب عوف بن ربیع بن ذی الرّمحین خدمی است از آن روی که در جنگ جمل معجر زن خود پوشیده و به کارزار درآمد و بسیار کسان را به نیزه بزد تا آنکه از هر کس پرسیدندی که ترا نیزه زده است گفتی ذوالخمار
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ)
فرهنگ شعوری، پتکوب. بتکوب. ظاهراً مصحف پتکوب است
لغت نامه دهخدا
(ذُسْ سِ)
لقب سعد بن صفیح خال ابوهریره
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ عِ)
نام اسپی نجیب، معروف به جاهلیت قبیلۀ بنورباح بن یربوع را. جریر گوید:
ان الجیاد یبتن حول خبائنا
من نسل اعوج او لذی العقال.
(کذا) (از المرصع خطی پراغلاط) ، نام اسپی رسول اکرم صلوات الله علیه را
لغت نامه دهخدا
ابن الاثیر در المرصع گوید او از اذواء یمن بوده و ابوشراحیل ذوالکلاع از اولاد اوست
نام پدر شرحبیل یکی از قتلۀ حسین بن علی علیهما السلام است
لغت نامه دهخدا
موضعی است. (المرصع)
لغت نامه دهخدا
(بُلْ خَ)
مخالفت کننده. کنیت ابلیس:
چه شده است اگر مخالف سر حکم او ندارد
چه زیان که بوالخلافی پی بوالبشر نیاید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ)
نام موضعی یا کوهی به نزدیکی نجد
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ جَ)
صاحب بزرگی. صاحب بزرگواری. خداوند بزرگواری و بزرگوار کردن. (قاضی خان بدرمحمد دهار). خداوند بزرگواری. دستوراللغۀ ادیب نطنزی. و آن یکی از اسماء صفات خدای تعالی تقدست اسمائه است:
خدایگان خراسان و آفتاب کمال
که وقف کرد بر او ذوالجلال عز و جلال.
عنصری.
بالای مدرج ملکوتند در صفات
چون ذات ذوالجلال نه عنصر نه گوهرند.
ناصرخسرو.
گر همی عز و جلالت بایدت
چون نگردی گرد دین ذوالجلال.
ناصرخسرو.
شاه جهانیان علی است آنکه ذوالجلال
از گوهر زبان منش ذوالفقار کرد.
خاقانی.
او آفتاب عصمت و از شرم ذوالجلال
نفکنده بر بیان قلم سایۀ بنان.
خاقانی.
بدرگاه فرمانده ذوالجلال
چو درویش پیش توانگر بنال.
سعدی.
از پای تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(اَ)
وادئی است بنی اسد را میان بصره و ثعلبیه آن را اخثال نیز گویند. (المرصع ابن الاثیر)
لغت نامه دهخدا
خداوند بزرگ دارنده بزرگواری از فروزه های خدا یی صاحب بزرگی، بزرگوار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذو الجلال
تصویر ذو الجلال
صاحب بزرگواری خداوند جلال، صفتی است از صفات خدای: (خدای ذوالجلال) توضیح گاه این کلمه بجای ترکیب وصفی (خدای ذوالجلال) نشیند: (از پای تا سرت همه نور خدا شود در راه ذو الجلال چو بی پا و سر شوی) (حافظ) یا ذوالجلال و الاکرام. خداوند بزرگواری و احسان (خدا) : (حق مادر نگاهدارو بترس زایزد ذوالجلال و الاکرام) (جمال الدین عبدالرزاق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوالجلال
تصویر ذوالجلال
((~. جَ))
از صفات خداوند، دارنده جلال، صاحب بزرگواری
فرهنگ فارسی معین