جدول جو
جدول جو

معنی ذمطه - جستجوی لغت در جدول جو

ذمطه
(ذُ مَ طَ)
رجل ٌ ذمطه، مرد که هر چیز را بیوبارد. مرد که همه چیز را ببلعد. مرد بسیارخوار
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ذمه
تصویر ذمه
عهد، ضمان، پیمان، بر عهده گرفتن، تعهد داشتن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ قَبْ بُ)
گلو بریدن. (زوزنی). سبک گلو بریدن کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
گلو بریدن. ذبح
لغت نامه دهخدا
(ذَ مِ)
طعام ٌ ذمط، طعام زودگوار. زودهضم. سریعالهضم. سریعالانهضام
لغت نامه دهخدا
(تَ قَ قُ)
شاید معرب از تفالۀ فارسی، تفاله. کنجاره، لفاظه، دردی. ته نشین آب و دواء و جز آن. ثافل. تیرگی شیر و روغن. درشت پس افتادۀ از چیزی فشرده. ثجیر. جرم:
گر هوا و نار را سفلی کند
تیرگی و دردی و ثفلی کند.
مولوی.
، دانه، سفرۀ زیر دستاس، ثفل روغن. کداده. تلزه، سرگین. ثفل غذاء. آنچه دفع شود از معده: هرچند طعام خوشتر ثفل وی گنداتر. (کیمیای سعادت)
لغت نامه دهخدا
(تَ قَذْ ذُ)
دمه. ذمه الحرﱡ، سخت شد گرما، ذمه الرّجل بالحرّ، سخت شد گرما بر مرد
لغت نامه دهخدا
(ذَمْ مَ)
بئرٌ ذمّه، چاه اندک آب. (مهذب الاسماء). چاه کم آب، چاه بسیارآب. چاه پرآب. (از اضداد است). ج، ذمام
لغت نامه دهخدا
(ذِمْ مَ)
کفالت. ذمامت. دمامت، عهد. پیمان. (ادیب نطنزی). ال. امان: به امان پناهید و زنهار طلبید و در ذمت عنایت و رعایت حاجب آلتونتاش گریخت. (ترجمه تاریخ یمینی چ طهران ص 342) ، حرمت. (مهذب الاسماء). ملحه، زینهار. (ادیب نطنزی). زنهار. (مهذب الاسماء). ذمّهالمسلمین واحده، یعنی مسلمانان در کار ذمه چون یک تن باشند، که هرگاه یکی از آنان کسی را امان داد هرچند فرومایه تر کس از مسلمانان باشد همه مسلمانان او را امان داده باشند، پذرفتاری. ضمان، زنهاری. (دستوراللغه نطنزی). زینهاری. (دهار). مردم با عهد و پیمان. (منتهی الارب) ، عهده ، عنق. گردن. امانهاﷲ فی عنقک، ای ذمتک. (از منتهی الارب). به گردن تست. و از این معنی است مشغول الذمّه و بری ءالذمّه.
- اهل ذمّه، اهل کتاب از زرتشتیان و جهودان و ترسایان که در زمین مسلمانی با شروط ذمه زیست دارند. لدخولهم فی عهدالمسلمین و امانهم. و آنان را ذمیان یعنی زنهاریان گویند و آنان ملتزم به ادای جزیه باشند، قضی بذمّته، احسان کرد در حق وی تا نکوهیده نگردد، طعام مهمانی. طعام عروسی. ج، ذمم، ذمام. و سید در تعریفات گوید: لغه، العهد، لأن ّ نقضه یوجب الذم. و منهم من جعلها و صفاً، فعرّفها بأنّها وصف یصیرالشخص به اهلاً للأیجاب له و علیه. و منهم من جعلها ذاتاً، فعرّفها، بأنّها نفس، لها عهدٌ، فأن ّ الانسان یولد و له ذمّه صالحه للوجوب، له و علیه، (عند جمیعالفقهاء) بخلاف سائر الحیوانات. (تعریفات جرجانی).
و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: الذمّه بالکسر، قال بعض الفقهاء ان ّ الذمه امر لا معنی له بل هی من مخترعات الفقهاء یعبرون عن وجوب الحکم علی المکلف بثبوته فی ذمته و هذا القول لیس بصحیح اذ فی المغرب ان الذمه فی اللغه العهد و یعبّر بالأمان و الضمان و یسمّی محل التزام الذمه بها فی قولهم ثبت فی ذمّتی کذا ای علی نفسی. فالذمه فی قول الفقهاء یراد به نفس المکلف. و ذکر القاضی الأمام ابوزید: ان ّ الذمه شرعا وصف یصیر به الأنسان اهلاً لما له و لما علیه فان ّ اﷲتعالی لما خلق الأنسان محلاً للأمانه اکرمه بالعقل و الذمه حتی صار اهلاً لوجوب الحقوق له و علیه و ثبت له حقوق العصمه و الحریهو المالکیه کما اذا عاهدنا الکفار و اعطیناهم الذمّه ثبت لهم و علیهم حقوق المسلمین فی الدنیا. و هذا هوالعهد الّذی جری بین اﷲتعالی و عباده یوم المیثاق. ثم هذا الوصف غیرالعقل اذا العقل لمجرد فهم الخطاب، فان اﷲتعالی عند اخراج الذریه یوم المیثاق جعلهم عقلاءو الاّ لم یجز الخطاب و السؤال و لا الاشهاد علیهم بالجواب و لو کان العقل کافیا للأیجاب لم یحتج الی الأشهاد و السؤال و الجواب فعلم ان ّ الایجاب لامر ثبت بالسؤال و الجواب و الاشهاد. و هو العهد المعبر عنه بالذمه فلو فرض ثبوت العقل بدون الذمه لم یثبت الوجوب له وعلیه، و الحاصل ان ّ هذا الوصف بمنزله السّبب لکون الأنسان اهلاً للوجوب له و علیه و العقل بمنزله الشرط و معنی قولهم وجب ذلک فی ذمته، الوجوب علی نفسه بأعتبار ذلک الوصف. فلما کان الوجوب متعلّقا به جعلوه بمنزله ظرف یستقر فیه الوجوب دلاله علی کمال التعلق و اشاره الی ان ّ هذا الوجوب انّما هو باعتبار العهد و المیثاق الماضی، کما یقال وجب فی العهد و المروه ان یکون کذا و کذا. و امّا علی ما ذکره فخرالاسلام من ان المراد بالذمه فی الشرع نفس و رقبه لها ذمه و عهد فمعنی هذا القول انّۀ وجب علی نفسه باعتبار کونها محلا لذلک العهد. فالرقبه تفسیر للنفس و العهد تفسیر للذمه. و هذا فی التحقیق من تسمیه المحل باسم الحال ّ. و المقصود واضح. هذا کله خلاصه ما فی التلویح و حاشیته للفاضل الچلپی و البیرجندی فی باب الکفاله - انتهی
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ)
افتادن بر زمین از تعب و سختی. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ عَ اَ مِ نَ)
شهری از بربر. شهرکی است نزدیک سوس اقصی و میان آن و سوس بیست روزه راه باشد. این را ابن حوقل گفته است در کتاب المسالک و الممالک و هی معدن الدرق اللمطیه. لایوجد فی الدنیا مثلها علی مایقال والله اعلم. (ابن خلکان ج 2 ص 541). زمینی است از آن قبیلتی از بربر به اقصای مغرب و این نام بر قبیله و زمین هر دو اطلاق شود و سپر لمطی ّ منسوب بدانجاست. ابن مروان گمان برده است که مردم این قبیله وحوش را صید کنند و پوست آنان را در شیر تازه دوشیده بخیسانند و از آن سپر سازند که شمشیر برنده بر وی کارگر نباشد. (از معجم البلدان). زمینی است مر گروهی را به بربر، سپر را به وی نسبت کنند، پوست را یک سال در شیر تر نهند، بعد از آن سپر سازند و سپر آن چندان محکم و استوار گردد که تیغ بر آن کارگر نشود
لغت نامه دهخدا
(ذَ طَ)
تننده ای است یعنی عنکبوتی است زردپشت. ج، اذواط
لغت نامه دهخدا
(ذَ مَ طَ)
زن پلیدزبان
لغت نامه دهخدا
(ذُ قَ طَ)
مرد پلید. رجل خبیث
لغت نامه دهخدا
(ذَ مْمی یَ)
مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بفتح ذال معجمه با یاء نسبت گروهی از غلاه شیعه. و از آنرو بدین لقب ملقّب شده اند که پیمبر اسلام را نکوهش کنند و گویند که خدای تعالی علی بن ابیطالب است. و او پیمبر را برانگیخت که مردم را بقبول الوهیت خود دعوت کند پیمبر نسبت به علی خیانت ورزید و خلق را بسوی خویش خواند. برخی از این گروه بخدائی علی و پیغمبر هردو قائل باشند و بین آنان در تقدیم بین محمد و علی صلواهالله علیهما خلاف است پاره ای از آنها علی را در احکام الهیه مقدّم بر محمد میشمارند. و بعضی دیگر محمدرا بر علی مقدم میدارند. و جماعتی از آنان نیز خمسۀ طیبۀ آل عبا را من حیث المجموع خدای شناسند و زعم آنان بر این است که هر پنج نفر در حکم یک تن باشند. ومیگویند روح در آنها بالسویه حلول کرده و هیچیک از این پنج تن را ترجیحی بر دیگری نیست. و نام حضرت فاطمه را ابداً در میان نیاورند. تا از وصمت تأنیث تحاشی کرده باشند. چنانچه در شرح مواقف بیان شده. از اینرو این گروه بدون شک و ریب از جملۀ کفّار هستند
لغت نامه دهخدا
(ذِ مْمی یَ)
زنی ذمی
لغت نامه دهخدا
(رَ طَ)
نام اعجمی دژ استواری است در جزیره صقلیه (سیسیل) که دور از دریا و بالای کوهی واقع گردیده و به سال 354 هجری قمری به دست مسلمانان گشوده شد و در آنجا سکنی گزیدند. (از معجم البلدان). موضعی است در صقلیه. (نخبه الدهر دمشقی)
لغت نامه دهخدا
(شَ طَ)
یوم شمطه. نام جنگی از عرب و آن از جنگهای فجار است و میان بنی هاشم و بنی عبد شمس بوده است. خداش بن زهیر درباره این جنگ گفته است:
بانّا یوم شمطه قد اقمنا
عمود المجدان له عموداً.
(از مجمع الامثال میدانی ص 758).
، جایگاهی است که وقعه ای از وقعات الفجار به این محل مربوط است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ مِ طَ)
خوشبوی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) : ارض خمطه، زمین خوشبوی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
بمعنی گلزار، شهری است در کوهستان یهودا و با حسرون مذکور است. (یوشع 15: 54) (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
مونث ذمی بد گویان گروهی که علی ع را خدا می دانستند و به محمد ص بد می گفتند که او را آشکار نگردانده (فضل بن شادان نیشابوری)
فرهنگ لغت هوشیار
کفایت ضمانت، نتیجه ای که از تعهد حاصل شود، عهد پیمان ضمان زینهار یا اهل ذمه اهل کتاب از زردشتیان جهودان و ترسایان که در سرزمین مسلمانان زندگی کنند (با شروط ذمه)، پر آب، کم آب از واژگان دو پهلو پیمان زینهار، پایندانی، پذرفتاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذمط
تصویر ذمط
نای بریده گلو بریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمطه
تصویر خمطه
میوه تلخ، دار بی خار، می ترش، بوی رز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوطه
تصویر ذوطه
زرد جولاهه از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذمه
تصویر ذمه
((ذِ مِّ))
کفالت، ضمانت، عهد، پیمان
اهل ذمه: اهل کتاب از زرتشتیان، یهودیان و ترسایان که در سرزمین مسلمان زندگی کنند (با شروط ذمه)
فرهنگ فارسی معین
تقبل، ضمان، ضمانت، عهده، کفالت، پیمان، عهد، زینهار
فرهنگ واژه مترادف متضاد