جدول جو
جدول جو

معنی ذلی - جستجوی لغت در جدول جو

ذلی
(تَ)
چیدن خرمای تر را. باز کردن خرمای تر از نخل
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ولی
تصویر ولی
(پسرانه)
پدر و مادر، کفیل، دوست، یار نیکان، بالاترین مقام در دین اسلام پس از پیامبر (ص)، لقب علی (ع)، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ذلیل
تصویر ذلیل
پست و زبون، خوار
فرهنگ فارسی عمید
(ذَ قَ)
تأنیث ذلیق. امراءهٌ ذلیقه، زنی زبان آور. زنی تیززبان. ذلقه
لغت نامه دهخدا
(ذَ لَ)
تأنیث ذلیل
لغت نامه دهخدا
(هَُ ذَ لی ی)
منسوب به هذیل بن مدرکه بن الیاس بن مضر که پدر حیی است از مضر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَلْ لی)
شخصی که گوشت را چندان پزد که بریان ونیک پخته شود یا از استخوان جدا گردد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ لا)
رجال مذلی، مردانی بی آرام و تفته درون. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ مو مَ)
فروتنی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تواضع. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(ذُ لَ قَ)
شهری است به روم
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
طلیق. طلق. ذلق. گشاده زبان. زبان آور. تیززبان. زبان تیز. (دهار). قوی سخن، خطیب ذلیق. لسان ذلیق، سنان ذلیق، نیزۀ تیز
لغت نامه دهخدا
(ذُ لَ ذِ)
ذلیذلات ناس، مردم کم پایه. فرومایگان مردم
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
خوار. (دهار). مهین. زبون. حقیر. داخر. مقابل عزیز، ارجمند، باارج. ج، اذلّه، ذلال، اذلاّء:
بی دل شود عزیز، که گردد ذلیل و خوار.
فرخی.
آلتونتاشیان همه ذلیل شدند و برافتادند. (تاریخ بیهقی ص 706).
خوکی زدر درآمد در پوست میش پنهان
بگریخته ز شیران مانده ذلیل و مسکین.
ناصرخسرو.
مر دانش را ذلیل چو گرشاسب و روستم
راعیش را رهی چو بلیناس و دانیال.
ناصرخسرو.
با سبکسار کس، مکن صحبت
تا نمانی حقیر و خوار و ذلیل.
ناصرخسرو.
امروز من چو خار و گیاام ذلیل و پست
از باغ بخت چون کندم هر زمان بلا.
مسعودسعد.
رأی او را ذلیل گشته قدر
عزم او را مطیع گشته قضا.
معزی.
اقوال پسندیده مدروس گشته... و مظلوم محق ّ ذلیل و ظالم مبطل عزیز. (کلیله و دمنه). وجود مبارک خود را ذلیل عزت و اسیر شوکت و رهین منّت بیگانه نساخت. (ترجمه تاریخ یمینی چ طهران ص 447).
بر من از صد هزار عزت بیش
آنکه باشم ذلیل و خوارتو من.
عطار.
، گنه کار، رام. مطیع. نرم. (دهار). آسان. ذل ّ ذلیل، خوارکننده یا بسیار خوارکننده، ذلیل گردیدن. اعتراف. لشو. انقماع، اقهار، ذلیل گردانیدن. تذلیل. اضراع. کأص. اعیاء. اقماع
لغت نامه دهخدا
(ذِلْ لی)
ذلیل کننده. مذل ّ
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
ذلّت. مذلّت:
ذلیلی در طمع میدان به تحقیق
چو عزت در قناعت دان و توفیق.
(منسوب به ناصرخسرو)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذلیقه
تصویر ذلیقه
مونث ذلیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلی
تصویر بلی
آری، بله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلی
تصویر آلی
گوسفند بزرگ دنبه وهر جسمی که دارای آلات متعدد باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلی
تصویر دلی
جمع دلو، سبوها دهوها مغولی گنج (خزانه)، سازمان، دریا راه روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذلیلی
تصویر ذلیلی
ذلت مذلت خواری. خواری تو سری خوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذلیلا
تصویر ذلیلا
خواری زبونی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذلیله
تصویر ذلیله
مونث ذلیل مونث ذلیل خاکی گناهکار رام ساده: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذلیل
تصویر ذلیل
زبون، حقیر، خوار، پست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تذلی
تصویر تذلی
خواری پستی د فروتنی نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذلیق
تصویر ذلیق
گشاده زبان زبان آور تیز زبان. تیز زبان، سر نیزه تیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذمی
تصویر ذمی
هر چیزی که بر عهده کسی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذلیلی
تصویر ذلیلی
((ذَ))
ذلت، خواری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذلیل مرده
تصویر ذلیل مرده
دشنامی است کسان را
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذلیق
تصویر ذلیق
((ذَ))
زبان آور، فصیح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذلیل
تصویر ذلیل
((ذَ))
خوار، زبون، جمع اذلاّء یا اذلّه
ذلیل مرده: دشنامی است کسان را
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ولی
تصویر ولی
اما
فرهنگ واژه فارسی سره
تیز، تیززبان، چیره زبان، سخنور، فصیح
متضاد: الکن، کند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پست، حقیر، خوار، دون، زبون، فرومایه، متذلل، مغلوب، ناکس
متضاد: عزیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تحقیر کردن
دیکشنری اردو به فارسی
رذیل، تحقیر شده
دیکشنری اردو به فارسی