جدول جو
جدول جو

معنی ذله - جستجوی لغت در جدول جو

ذله
(تَ)
رجوع به ذلت شود
لغت نامه دهخدا
ذله
خواری، گناهکاری
تصویری از ذله
تصویر ذله
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بذله
تصویر بذله
سخن نغز و فرح آور، لطیفه، شوخی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اذله
تصویر اذله
پست ها، خوار ها، جمع واژۀ ذلیل، رام ها، مطیع ها، جمع واژۀ ذلول
فرهنگ فارسی عمید
(خَ ذَ لَ)
جمع واژۀ خاذل
لغت نامه دهخدا
(اَ ذِلْ لَ)
جمع واژۀ ذلول. نرم شوندگان.
لغت نامه دهخدا
(هََ لَ)
نوعی از رفتار شتاب که در آن گام نزدیک نهند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ وا)
خوار شدن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 87). خوار گردیدن. (منتهی الارب). ذل. ذلاله. ذله. وتد. (متن اللغه). رجوع به مذلت شود.
- عیرالمذله، میخ. (منتهی الارب) (متن اللغه) (اقرب الموارد از اللسان)
لغت نامه دهخدا
(عَ ذَ لَ)
ج عاذل. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به عاذل شود
لغت نامه دهخدا
(عُ ذَ لَ)
بسیار نکوهنده. (منتهی الارب) (از آنندراج). آنکه مردمان را بسیار ملامت کند. (مهذب الاسماء) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ)
گذارندۀ یاری کسی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ ذَ لَ)
هزیمت یافته. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حُ لَ)
حذل. اسفل میان بند، اسفل نیفۀ ازار
لغت نامه دهخدا
(بِ لَ)
جامۀ بادروزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). لباسی که هرروزه پوشند. (از اقرب الموارد). ج، بذل. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ / لِ)
سخن مرغوب. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). سخن خوش و مرغوب و لطیفه. (از غیاث اللغات). مطایبه و لطیفه. (ناظم الاطباء). شوخی. هزل. لطیفه. (فرهنگ فارسی معین) :
هر خاکپایش قبله ای هر آبدستش دجله ای
هر بذل او در بذله ای صد کان نو پرداخته.
خاقانی.
قطران گریخت از در فضلون ز بس عطاش
آن چون تو بذل و این چو رهی بذله ای نداشت.
خاقانی.
نکتۀ حکمتش ثمره ای از شجرۀ طوبی و بذلۀ سخنش شکوفه ای از روضۀ خلد. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 282). از نخب ادب و غرر درر و لطایف نکت و بذله های مستحسن و... نصیبی وافر حاصل کرده. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 280).
از آن بذله که رضوانش پسندد
زبانی گر بگوش آرد بخندد.
نظامی.
، مخفی نماند که اطلاق زدن بر چیزی بمعنی خویشتن را رسانیدن بر آن چیز بسیار آمده در این صورت ’بر’ بمعنی ’الی’ و زدن بمعنی ’رسانیدن’ باشد یعنی خویشتن را به آب رسانیدم، پس: بر آب رسانیدن عبارت از اختیار کردن رندی و مستی بود. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ لَ/ لِ)
جامۀ بادروزه. (ناظم الاطباء).
- بذله پوش، کسی که جامۀ بادروزه پوشیده. (ناظم الاطباء). بادروزه پوش. کهنه پوش. مبتذل. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
ابزار، مایه، اندام، زین و برگ، زهار، گاهوک (تابوت) عقاب شاهین، پرنده ایست از دسته شکاریان روزانه دارای قدی متوسط و سری کشیده و منقار و پنجه های نسبه ضعیف
فرهنگ لغت هوشیار
کفایت ضمانت، نتیجه ای که از تعهد حاصل شود، عهد پیمان ضمان زینهار یا اهل ذمه اهل کتاب از زردشتیان جهودان و ترسایان که در سرزمین مسلمانان زندگی کنند (با شروط ذمه)، پر آب، کم آب از واژگان دو پهلو پیمان زینهار، پایندانی، پذرفتاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذلک
تصویر ذلک
اسم اشاره برای دور
فرهنگ لغت هوشیار
چیره زبان تیز زبان ذلیق. آسه راه چیره زبان تیز زبان، تیزی، زبان گویا تیز شدن: زبان سر نیزه، افکندن: سرگین، سست شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذلت
تصویر ذلت
خواری، زبونی، مقابل عزت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذره
تصویر ذره
مور خرد، مورچه، هر جز غبار منتشر در هوا و جز آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذبله
تصویر ذبله
پشکل، باد گرم پژمردگی از تشنگی یا گرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دله
تصویر دله
چشم چران، هرزه و ولگرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بله
تصویر بله
تری، نمناکی، رطوبت، طراوت جوانی کلمه جواب، آری کلمه جواب، آری
فرهنگ لغت هوشیار
مذله در فارسی مونث مذل بنگرید به مذل مذلت در فارسی: خواری پستی مونث مذل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عذله
تصویر عذله
نکوهنده
فرهنگ لغت هوشیار
بزله پارسی است شوخی لاغ (دار برهان قاطع: بزله) کپراس کار جامه جامه باد روزه سخن دلکش، شوخی هزل لطیفه. توضیح (بذله) در عربی بمعنی جامه باد روزه و لباس کار استعمال شده
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ذلیل، نرم دلان، خواران خوارشدگان، جمع ذلیل ذلیل شدگان خوار شدگان خواران،جمع ذلول نرم شوندگان نرم دن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بذله
تصویر بذله
((بَ لِ))
شوخی، لطیفه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اذله
تصویر اذله
((اَ ذِ لِّ))
جمع ذلیل، ذلیل شدگان، مفرد ذلول، نرم دلان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قله
تصویر قله
چکاد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اله
تصویر اله
خدا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ذلت
تصویر ذلت
خواری، سرشکستگی
فرهنگ واژه فارسی سره
جوک، شوخی، طیبت، لطیفه، مزاح، مطایبه، هزل، لباس کار
متضاد: جد
فرهنگ واژه مترادف متضاد