جدول جو
جدول جو

معنی ذعاع - جستجوی لغت در جدول جو

ذعاع
(ذَ)
جمع واژۀ ذعاعه. گروه ها. فرقه ها، خرمابنان بلایه و ردی ّ، فاصله های میان خرمابنان. مسافت بین خرمابنی با دیگری در رسته
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رعاع
تصویر رعاع
مردم پست، فرومایه، ناکس و نادان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعاع
تصویر شعاع
نور خورشید، روشنی آفتاب، روشنایی، پرتو، خط روشنی که نزدیک طلوع آفتاب به نظر می آید
شعاع دایره: در ریاضیات خط مستقیم که از مرکز دایره به نقطه ای از خط دایره متصل می شود و نصف قطر است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذراع
تصویر ذراع
ارش، در ریاضیات واحد اندازه گیری طول، تقریباً معادل طول فاصلۀ میان آرنج تا سر انگشتان یک مرد
فرهنگ فارسی عمید
(ذِ)
ارش. (حبیش تفلیسی) (مهذب الاسماء). رش دست. (منتهی الارب). رش. (دهار). از آرنج تا انگشتان.از مرفق تا نوک انگشتان. و آن هفت قبضه باشد. از آرنج تا نوک انگشت میانین. گز. (دهار). ساعد. من طرف المرفق الی طرف الأصبع الوسطی. هشت قبضه است. (دمشقی). ارج. از آرنج تا نوک میانین، آرش. (ملخص اللغات حسن خطیب). ج، اذرع، ذرعان. و صاحب یواقیت العلوم گوید، شش قبضه ذراعی باشد و نسبت ذراع به او شمار نسبت درم است با دینار. چنانکه ده درم هفت مثقال باشد، همچنین ده ذراع هفت وشمار بود - انتهی. و معادل است با 48 صد یک گز. (48 سانتی مطر)، بازو، آرنج. قوی بنک، دست، یاز، بن نیزه. صدر نیزه، نام قبیله ای از عرب، داغ رش شتر، علامتی است بنی ثعلبه را به یمن و بعض بنی مالک بن سعد را، گزی که به او چیزها راپیمایند. هرچه بدان پیمایند جامه و زمین و مانند آن را خواه از چوب باشد و خواه از آهن و جز آن. آنچه از چوب یا آهن که بدان پیمایند طول و عرض زمینی یا جامه ای را، نام دو پشته است در بلاد عمرو بن کلاب، ج، اذرع، آستین: ثوب موشّی الذراع، جامۀ آستین ها نگارین، رحب الذراع، واسع القدره و البطش و القوه، واسع الذراع، واسعالخلق. فراخ خوی، هو منّی علی حبل الذراع، یعنی مستعد و حاضر است، اولاد ذارع، کلاب و حمیر. اولاد ذراع. اولاد وازع، و در حیوان، از دو دست، گاو و گوسفند آنچه بالای پاچه است، و از دست شتر آنچه بالای ساق باریک است و همچنین از دیگر ستور چون اسپ و استر و خر. و منه قولهم: لاتطعم العبد الکراع فیطمع فی الذراع، روستائی گستاخ شده کفش بالا میکند، ذراع اسود، مقیاسی که مأمون خلیفه نهاد، پیمودن جامه را. و آن چهارهزار یک میل باشد، ذراع سلطان، یا ذراع سلطانی: آنجا [به اسکندریه] مناره ای ساخت سیصد گز، به ذراع الملک، و به ذراع سلطان چهارصد و پنجاه گز باشد. (مجمل التواریخ والقصص). هر میلی چهار هزارو پانصد ارش [باشد] به ذراع مرسل و سه هزار ارش بذراع سلطانی. (مجمل التواریخ والقصص). ذراع الملک. رجوع به ذراع سلطان شود، ذراع مکسّره شش قبضه است. یک ذراع طول در یک ذراع عرض در یک ذراع عمق. و رجوع به مکسّره شود، ذراع مرسل: هر میلی چهار هزار و پانصد ارش [باشد] به ذراع مرسل و سه هزار ارش به ذراع سلطانی. (مجمل التواریخ والقصص). در تاریخ قم آمده است: ابوعلی در کتاب همدان حکایت میکند از ابی جعفر محمد بن عبدوس که او گفت ذراعی که عبداﷲ خرداذبه بدان مساحت کرد آن نه قبضه و دو انگشت بود چنانچه میان آن ذراع و ذراع سابوریه تفاوت و نقصان به ربع و ثلث عشر باشدو آن ذراع که به همدان بوده است و در دیوان آن، هشت قبضه و دو انگشت بوده است. محمد بن الحسن از آن گز هیچ نبرید و کم نکرد الاّ یک انگشت. (ص 29 تاریخ قم).
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ذراع بکسر ذال و راء مهملۀ مخففه به معنی بازو. و از آرنج تا انگشتان. و در حیوانات از پاچه بالاتر را ذراع گویند. و گزی که باو چیزها پیمایند. و ران شتر. و بن نیزه. و قبیله ای است. و نام منزلی است از منازل قمر و آن ستاره ای چند است که بر ذراع برج اسد واقع شده اند. و یقال: رجل ٌ واسعالذراع، خوش خلق. کذا فی المنتخب. و الذراع گز. و آن نزد فقهاء بیست و چهار انگشت بهم آمده باشد سوای انگشت نر بعدد حروف شهادتین یعنی لا اله الاّ اﷲ محمّد رسول اﷲ و هر انگشتی شش دانه جو پهلوی هم نهاده باشد بطریقی که بطون هر یک بیکدیگری نهاده بود. و این به ذراع کرباس مشهور است و آن در شرع در میزان عشر معتبر باشد. و علماء هیئت هم آن را در مساحت قطر زمین و کواکب و ابعاد ستارگان و ثخن افلاک بکار برده اند و این همان ذراع جدید است. اما ذراع قدیم سی و دو انگشت باشد. و گویند که ذراع هاشمی همین است و بعضی ذراع قدیم را بیست و هفت انگشت تقدیر کرده اند. و برخی ذراع کرباس را هفت قبضه و سه انگشت گفته اند و بازگفته اند که ذراع کرباس هفت قبضه است. ولی درنوبت هفتم انگشت را کمتر از آن گفته اند. و جمعی ذراع مساحت را هفت قبضه با یک انگشت ایستاده گیرند. و ذراع مساحت که به ذارع ملک نیز معروف است هفت قبضه است و بالای هر قبضه یک انگشت ایستاده. و برخی ذراع مساحت را هفت قبضه و ذراع کرباس را یک انگشت ایستاده در قبضۀ هفتم دانسته اند. و ذراع عامه را که ذراع مکسر نیز مینامند شش قبضه گفته اند و وجه تسمیۀ این ذراع به مکسر آن است که از ذراع ملک یعنی ملوک اکاسره یک قبضه کمتر است. و صاحب مغرب این معنی را ذکر کرده است و ذراع های مذکور همگی طولیه باشند و آنها را ذراع خطیهنیز نامند و اما ذراع های سطحی حاصل ضرب ذراع طولی در نفس خویش باشد. و ذراع جسمی حاصل ضرب ذراع طولی درمعرب اوست. چنانچه از بیرجندی و جامعالرموز و پاره ای از کتب حساب مستفاد میگردد. صاحب قاموس مقدس گوید:ذراع، قصد از فاصله فیمابین بند دست و مرفق یا از مرفق تا انتهای انگشت وسطی میباشد و این مقدار ربع پیمایش قامت انسان است. پیمایشی است که در میان قدما بسیار معمول بوده و فعلا در مشرق زمین مخصوصاً در میان الوار معمول است. بعضی گویند که ذراع عبری 21 بحر وسه ربع بحر است و برخی گویند 18 بحر تمام میباشد. تلمودیان برآنند که ذراع عبری یک ربع از ذراع رومانی بلندتر است و به این تقدیر ذراع 22 بحر میشود و این فقره تقریباً موافق بذراع مقدس مصری است که 21 بحر وسه ربع است و حال اینکه ذراع عمومی ایشان 20بحر و ربع بحر میشود. (قاموس کتاب مقدس)، تاب.توان. طاقت. ذرع: ضاق بالامر ذراعه، سست و ضعیف شد طاقت او و از آن نجات نیافت، داغ ران شتر. داغ که بر دست اشتر نهند. ج، اذرع. (مهذب الاسماء). ذرعان
لغت نامه دهخدا
(ذِ)
یا ذراع مبسوطۀ اسد. منزل هفتم از منازل قمر، ای بازوی شیر، نزدیک تازیان. (التفهیم ابوریحان بیرونی). و آن رقیب بلده است. واز رباطات سیم است. و آن مجموع دو ستاره است بفاصله نیزه ای از یکدیگر بر دو سر توأمین یعنی بر دو سر دو پیکر که یکی را رأس التوأم الغربی و دیگری را رأس التوأم الشرقی خوانند. ستارۀ غربی از قدر اول و شرقی از قدر دوم است. و نیز ابوریحان بیرونی در التفهیم گوید: هر دو سر دو پیکر را ذراع مبسوطه نام کرده اند. و حاصل آنکه اسد یا شیر فلک را دو ذراع یعنی دو رش است، مبسوطه و مقبوضه یعنی رش گشاده و رش فراهم آمده و مجدالدین گوید ذراع مبسوطه منزلی از منازل قمر است و صاحب عباب ذراع مقبوضه را منزل قمر گفته است ومقبوضه آن است که از پی ناحیت شام برآید و ماه در آن منزل کند از تلو ناحیت یمن و میان این دو ذراع مقدار تازیانه ای فاصله است و مبسوطه بالاتر است از مقبوضه و مبسوطه را از آن روی مبسوطه نامند که کشیده تر ازمقبوضه است و گاه باشد که قمر عدول کرده و در وی منزل کند و سجع گوئی از عرب گفته است: اذا طلعت الذراع حسرت الشمس القناع و استعلت فی الافق الشعاع و ترقرق السراب فی کل قاع. و طلوع ذراع مبسوطه بشب چهارم تموز و سقوط آن بشب چهارم کانون اول باشد. و باز صاحب عباب گوید سقوط آن بشب ششم از کانون دوم است و این قول ابن قتیبه است و ابراهیم حربی گوید طلوع آن در هفتم تموز و سقوط در ششم کانون آخر باشد. و عرب آن را بر ذراع مبسوط اسد یعنی شیرفلک توهم کند و این منزل پس از هنعه و پیش از نثره باشد. و طلوع آن چهار شب از تموز رفته باشد و سقوط آن چهار شب از کانون اول گذشته و آن از آخر هنعه است تا اول سرطان. و نزد احکامیان منزلی سعد است. و ذراع الاسد المبسوطه را ذراع مطلق و ذراع مبسوطه و ذراع الجوزا نیز نامند. ذراع الاسد المقبوضه یا ذراع مقبوضه: ابوریحان بیرونی در التفهیم گوید هر دو ستارۀ سگ پیشین (کلب مقدم) را ذراع مقبوضه خوانند. (التفهیم). و آن یکی از دو ارش اسد (شیر فلک) و یکی از منازل قمر است و هی التی تلی الشام والقمر ینزل بها. (تاج العروس). و آن صورت شعریان است تثنیۀ شعری و مرکب است از شعری العبور و شعرای شامیه. و مؤلف جهان دانش گوید: ذراع، دو ستاره است روشن بر دوش توأمین. عرب گوید که آن ذراع است و آن را ذراع مبسوطه خوانند و ذراع مقبوضه شعرای شامی را خوانند و بنزدیک بعضی مقبوضه این است و ماه آن را بپوشاند. و آن منزل هفتم است از منازل قمر و رقیب آن بلده باشد. جهان دانش ص 118. و باز بیرونی در آثارالباقیهآرد پس از شرح هنعه: ثم الذراع، و هی کوکبان بینهمامقدار ذراع، و احدهما الشعری الغمیصاء ای الرمصا، وهی الشامیه و هذه الذراع هی ذراع الأسد المبسوطه عندالعبر و المقبوضه التی هی احد کوکبیها الشعری العبورو هی الیمانیه. فامّا المبسوطه عند المنجمین فهی رأس التوأمین و المقبوضه هی من کواکب الکلب المتقدم وفیما بینهم فیها خلافات کثیره و فی تسمیتها بما سمّوها به احادیث و اخبار خرافات. و طلوع الغمیصاء لسنه الف و ثلثمائه للأسکندر لعشر تخلو من تموز. و العبر الّتی هی الیمانیه لثلث و عشرین لیله منه - انتهی
لغت نامه دهخدا
(ذَرْ را)
شتری نر که مادۀ خویش را به ذراع خود خواباند گشنی را، مشگیزه یعنی مشکولی و خیکچه که آن را از جانب ذراع باز کرده باشند، پیماینده
لغت نامه دهخدا
(ذَ / ذِ)
زن چابک در رشتن. زنی که سبک ریسد. زن سبک ریس. زن دوک ریس (؟). (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
نیک تلخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : ماء قعاع، آب سخت تلخ سطبر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). رجوع به قعّ شود. و گویند قعاع آبی است که شورتر از آن نباشد و شکم شتران را بسوزاند. واحد و جمع در آن یکسان است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَعْعا)
گرد آورنده دعاع را، که دانه ای است. (منتهی الارب). آنکه ’دعاع’ و ’قث’ را جمع می کند تا آنرا بخورد. (از اقرب الموارد). و رجوع به دعاع شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مردم پست و فرومایه و غوغا. یکی آن رعاعه است و گفته اند از لفظ خود واحد ندارد. (از اقرب الموارد). مردم ناکس و سفله که علو همت در او نبود. (ازبحر الجواهر). مردم نودیدۀ فرومایۀ ناکس. (منتهی الارب) (آنندراج). بددل و سفله. (مهذب الاسماء). مردم پست. فرومایگان. (فرهنگ فارسی معین). یکی رعاعه. غوغا. سقاط. اخلاط مردم. مردم ناکس و فرومایه. رذل. دنی. (یادداشت مؤلف) : همج رعاع، مردم ناکس و فرومایه و بی اراده. غوغا. (یادداشت مؤلف). ابوالقسم بدین سخن التفات ننمود و به غلبۀ رعاع و کثرت اتباع مغرور گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 161)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
مذیاع. دهن لغ. آنکه راز نگاه نتواند داشت. فاش کننده اسرار. سخن چین. خبرکش
لغت نامه دهخدا
(ذُ)
موضعی است (مراصدالاطلاع چ طهران) و ظاهراً غلط کاتب است. چه در معجم البلدان ذعاط با طاء مؤلف آمده است
لغت نامه دهخدا
(ذُ)
ماءٌذعاق، آب سطبر تلخ که خوردن نتوان، داءٌ ذعاق، بیماری کشنده
لغت نامه دهخدا
(ذُ)
ذعف. سم ّ ساعه، زهر که در ساعت بکشد یا عام است یعنی زهر مطلق. زهر قاتل. زهر کشنده. (مهذب الاسماء). ج، ذعف، موت ذعاف، مرگ شتاب. مرگ سریع. موت مذعف، مرگ ناگهانی
لغت نامه دهخدا
(تَ فُ)
ذعف. بمردن. هلاک شدن
لغت نامه دهخدا
(ذُ)
موضعی است
لغت نامه دهخدا
(دَ)
عیال ریزۀ مرد. (منتهی الارب). عیال مرد که خرد و صغیر باشند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تره است نرم. (آنندراج) (منتهی الارب). یک نوع ترۀ نرم. (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ باعد مانند خادم و خدم. (از اقرب الموارد). یقال: ما انت مناببعد و ما انتم منا ببعد ایضاً. (منتهی الارب). رجوع به باعد شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
نخلهای متفرق و پراکنده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مورچه های سیاه بازو. (منتهی الارب). مورچه ای است سیاهرنگ و دارای دو بال. (از اقرب الموارد) ، دانۀ درختی بری است سیاه، مانند شونیز و بکار نان هم آید. واحد آن دعاعه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پیوسته باریدن ابر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به بعّ شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ عَ)
خرمابن بلایه و ردی ّ، مسافت از خرمابنی تا خرمابنی در رستۀ خرمابنان. ج، ذعاع، یک گروه. یکی فرقه
لغت نامه دهخدا
(ذَ ذِ)
ذعاذع نخل، بلایه ها از خرمابن و ردی ّ آن، تفرّقوا ذعاذع، پراکنده شدند اینجا آنجا
جمع واژۀ ذعاذعه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لعاع
تصویر لعاع
نو رسته نو دمیده گیاه گیاه نورسته علف تازه روییده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعاع
تصویر شعاع
آفتاب، روشنی، نور، پرتو، درخشش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعاع
تصویر رعاع
به گونه رمن (صیغه جمع) مردم پست مردم پست فرومایگان
فرهنگ لغت هوشیار
بازو، آرنج، واحد طول و آن عبارت است از ابتدای ساعد دست (مرفق) تا سر انگشتان (رساله مقداریه. فرهنگ ایران زمین 4- 1: 10 ص 431) ارش رش گز جمع اذرع، واحد طول معادل شش قبضه (مشت) که با انگشتان (غیر انگشت شست) با یگدیگر متصل ساخته ملاحظه میشود و این مجموع بمقدار بیست و چهارساعت خواهد بود که از جانب پهنا بیکدیگر گذارند (رساله مقداریه ایضا ص 2- 431)، بازو، آرنج، اریش ارش یکان درازا (گویش گیلکی) گز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذعاف
تصویر ذعاف
تندی شتابزدگی، مرگ زودکش، نابود شدن، مرگ ناگهانی، زهر زود کش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذعاق
تصویر ذعاق
داروی کشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذعذاع
تصویر ذعذاع
سخن چینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعاع
تصویر بعاع
باران گران، کالا مانه، سنگینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعاع
تصویر لعاع
((لُ))
گیاه نورسته، علف تازه روییده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعاع
تصویر شعاع
((شُ))
نور خورشید، روشنایی، پرتو، نصف قطر، خطی مستقیم از مرکز دایره به نقطه ای از محیط دایره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رعاع
تصویر رعاع
((رَ))
مردم پست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذراع
تصویر ذراع
((ذِ))
بازو، آرنج، واحدی برای طول، از نوک انگشتان تا آرنج
فرهنگ فارسی معین