المعدیه: و من المجانین و الموسوسین و النوکی: ابن خنان و صباح الموسوس و... و منهم دغه و جهیزه و شوله و ذرّاعهالمعدیه. (ص 178 ج 2 از البیان والتبیین). و در عقدالفرید آمده است که: النوکی من نساء الاشراف، ذغه العجیله و جهیزه و شوله و ذراعه. (ج 7 ص 180)
المعدیه: و من المجانین و الموسوسین و النوکی: ابن خنان و صباح الموسوس و... و منهم دُغَه و جهیزه و شوله و ذرّاعهالمعدیه. (ص 178 ج 2 از البیان والتبیین). و در عقدالفرید آمده است که: النوکی من نساء الاشراف، ذغه العجیله و جهیزه و شوله و ذراعه. (ج 7 ص 180)
نی کنایه از قلم در موسیقی کنایه از نی لبک بیشه احمق جبان، شترمرغ ماده کرم شب تاب، حشره ای باریک و زرد رنگ از خانوادۀ سوسک که مادۀ آن از زیر شکم خود نور می تاباند، ولدالزّنا، آتشک، شب افروز، شب فروز، شب تاب، کرم شب افروز، چراغک، شب چراغک، کاونه، چراغینه، کمیچه، آتشیزه
نی کنایه از قلم در موسیقی کنایه از نی لبک بیشه احمق جبان، شترمرغ ماده کِرمِ شَب تاب، حشره ای باریک و زرد رنگ از خانوادۀ سوسک که مادۀ آن از زیر شکم خود نور می تاباند، وَلَدُالزِّنا، آتَشَک، شَب اَفروز، شَب فُروز، شَب تاب، کِرمِ شَب اَفروز، چِراغَک، شَب چِراغَک، کاوُنِه، چِراغینِه، کَمیچِه، آتَشیزِه
و من شاء المسیر الی قرطبه ایضاً من اشبیلیه رکب المراکب و سارصاعداً فی النهر الی ارحاء ’الذّراده’ الی عطف منزل ’ابان’ الی ’قطیانه’ الی ’لوره’ الی حصن ’الجرف’ الی ’شوشبیل’... الی قرطبه و مدینه قرطبه قاعده بلاد الاندلس و ام مدنها و دارالخلافه الاسلامیه ج 1 ص 135 و 1 الحلل السندسیه فی الاخبار و الاثار الاندلسیه ج 1 ص 136
و من شاء المسیر الی قرطبه ایضاً من اشبیلیه رکب المراکب و سارصاعداً فی النهر الی ارحاء ’الذّراده’ الی عطف منزل ’ابان’ الی ’قطیانه’ الی ’لوره’ الی حصن ’الجرف’ الی ’شوشبیل’... الی قرطبه و مدینه قرطبه قاعده بلاد الاندلس و ام مدنها و دارالخلافه الاسلامیه ج 1 ص 135 و 1 الحلل السندسیه فی الاخبار و الاثار الاندلسیه ج 1 ص 136
جبه ای است جلوباز، و فقط از پشم می تواند باشد. ج، دراریع. (از اقرب الموارد). جامه ای است و اکثر جامۀ صوف را گویند. (آنندراج) : و من دخل الدار علی مراتب فمنهم من یلبس المبطنه و منهم من یلبس الدراعه و منهم من یلبس القباء. (البیان و التبیین ج 3 ص 78). و رجوع به دراعه شود
جبه ای است جلوباز، و فقط از پشم می تواند باشد. ج، دَراریع. (از اقرب الموارد). جامه ای است و اکثر جامۀ صوف را گویند. (آنندراج) : و من دخل الدار علی مراتب فمنهم من یلبس المبطنه و منهم من یلبس الدراعه و منهم من یلبس القباء. (البیان و التبیین ج 3 ص 78). و رجوع به دراعه شود
تخم ریختن برای کاشتن. (آنندراج). زرع. (اقرب الموارد). کشاورزی. (دهار). و این لغت در اصل زرع است که فارسیان درآن تصرف کرده چنان استعمال کرده اند... (آنندراج)
تخم ریختن برای کاشتن. (آنندراج). زرع. (اقرب الموارد). کشاورزی. (دهار). و این لغت در اصل زرع است که فارسیان درآن تصرف کرده چنان استعمال کرده اند... (آنندراج)
دراعه. نوعی از جامۀ مشایخ، گویند آن فوطه باشد که بر دوش اندازند و فارسیان به تخفیف نیز خوانند. (از غیاث). جامه ای از پنبه و یا ازپشم خشن که مرد و زن هر دو پوشند. (ناظم الاطباء). جامۀ دراز که زاهدان و شیوخ پوشند. جبه. بالاپوش فراخ: یک روز به سرای حسنک شده بود (بوسهل) به روزگار وزارتش پیاده و به دراعه، پرده داری بر وی استخفاف کرده بود وی را بینداخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178). جبه ای داشت (حسنک) حبری رنگ با سیاه می زد خلق گونه و دراعه و ردایی سخت پاکیزه. (تاریخ بیهقی ص 180). دراعۀ سپیدی پوشیدی. (تاریخ بیهقی ص 364). به چپ و راست شده ست از ره دین آنکه جهان بر دراعه اش به چپ و راست به زر است طراز. ناصرخسرو. مردی را دید دراعه بسته و بر خری سیاه نشسته. (حاشیۀ احیاءالعلوم غزالی نسخۀ خطی مرحوم دهخدا منقول در همین لغت نامه ذیل ترجمه ابوعبداﷲ محمد بن حسن معروفی بلخی). لاجرم جبه ودراعۀ من از عبائی و برد گشت این بار. مسعودسعد. نیکوروی و دراعه پوشیده و عصای در دست. (مجمل التواریخ و القصص). فاجران را قصبی بر سر و توزی در بر شاعران از پی دراعه نیابند سلب. سنائی. یک نشان از درد بر دراعه ماند دوستی دید و نشان بیرون فتاد. خاقانی. سجاده به هشت باغ بردیم دراعه بچار جوی شستیم. خاقانی. ز داود اگر دور درعی گذاشت محمد ز دراعه صد درع داشت. نظامی. دراعه درید و درع می دوخت زنجیر برید و بند می سوخت. نظامی. به دراعه ای درگریزد تنش که آن درع باشد نه پیراهنش. نظامی. به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان مگر دراعه و دستار و نقش بیرونش. سعدی. ناکس است آنکه به دراعه و دستار کس است دزد دزد است وگر جامۀ قاضی دارد. سعدی. از سبزه و آب گشته موجود دراعۀ خضر و درع داود. (از ترجمه محاسن اصفهان آوی). تدرع، دراعه پوشانیدن. (دهار). جمازه، دراعه از صوف که آستینهای آن تنگ باشد، جبه ای مر سپاهیان را، جوشن، چارآئینه. (ناظم الاطباء)
دراعه. نوعی از جامۀ مشایخ، گویند آن فوطه باشد که بر دوش اندازند و فارسیان به تخفیف نیز خوانند. (از غیاث). جامه ای از پنبه و یا ازپشم خشن که مرد و زن هر دو پوشند. (ناظم الاطباء). جامۀ دراز که زاهدان و شیوخ پوشند. جبه. بالاپوش فراخ: یک روز به سرای حسنک شده بود (بوسهل) به روزگار وزارتش پیاده و به دراعه، پرده داری بر وی استخفاف کرده بود وی را بینداخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178). جبه ای داشت (حسنک) حبری رنگ با سیاه می زد خلق گونه و دراعه و ردایی سخت پاکیزه. (تاریخ بیهقی ص 180). دراعۀ سپیدی پوشیدی. (تاریخ بیهقی ص 364). به چپ و راست شده ست از ره دین آنکه جهان بر دراعه اش به چپ و راست به زر است طراز. ناصرخسرو. مردی را دید دراعه بسته و بر خری سیاه نشسته. (حاشیۀ احیاءالعلوم غزالی نسخۀ خطی مرحوم دهخدا منقول در همین لغت نامه ذیل ترجمه ابوعبداﷲ محمد بن حسن معروفی بلخی). لاجرم جبه ودراعۀ من از عبائی و برد گشت این بار. مسعودسعد. نیکوروی و دراعه پوشیده و عصای در دست. (مجمل التواریخ و القصص). فاجران را قصبی بر سر و توزی در بر شاعران از پی دراعه نیابند سلب. سنائی. یک نشان از درد بر دراعه ماند دوستی دید و نشان بیرون فتاد. خاقانی. سجاده به هشت باغ بردیم دراعه بچار جوی شستیم. خاقانی. ز داود اگر دور درعی گذاشت محمد ز دراعه صد درع داشت. نظامی. دراعه درید و درع می دوخت زنجیر برید و بند می سوخت. نظامی. به دراعه ای درگریزد تنش که آن درع باشد نه پیراهنش. نظامی. به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان مگر دراعه و دستار و نقش بیرونش. سعدی. ناکس است آنکه به دراعه و دستار کس است دزد دزد است وگر جامۀ قاضی دارد. سعدی. از سبزه و آب گشته موجود دراعۀ خضر و درع داود. (از ترجمه محاسن اصفهان آوی). تدرع، دراعه پوشانیدن. (دهار). جمازه، دراعه از صوف که آستینهای آن تنگ باشد، جبه ای مر سپاهیان را، جوشن، چارآئینه. (ناظم الاطباء)