جدول جو
جدول جو

معنی ذراعه - جستجوی لغت در جدول جو

ذراعه
(ذَرْ را عَ)
المعدیه: و من المجانین و الموسوسین و النوکی: ابن خنان و صباح الموسوس و... و منهم دغه و جهیزه و شوله و ذرّاعهالمعدیه. (ص 178 ج 2 از البیان والتبیین). و در عقدالفرید آمده است که: النوکی من نساء الاشراف، ذغه العجیله و جهیزه و شوله و ذراعه. (ج 7 ص 180)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دراعه
تصویر دراعه
جامه ای که جلوی آن باز باشد، جبه، قبا، جامۀ بلندی که مشایخ و زهاد بر تن می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یراعه
تصویر یراعه
نی
کنایه از قلم
در موسیقی کنایه از نی لبک
بیشه
احمق
جبان، شترمرغ ماده
کرم شب تاب، حشره ای باریک و زرد رنگ از خانوادۀ سوسک که مادۀ آن از زیر شکم خود نور می تاباند، ولدالزّنا، آتشک، شب افروز، شب فروز، شب تاب، کرم شب افروز، چراغک، شب چراغک، کاونه، چراغینه، کمیچه، آتشیزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذریعه
تصویر ذریعه
وسیله، دست آویز
فرهنگ فارسی عمید
(ذَرْ را قَ)
سرّاقه. آبدزدک. تلنبه. زرّاقه. مضخه. آب انداز. رجوع به آبدزدک شود
لغت نامه دهخدا
(ذُ رَ)
آنچه از پراکندن چیزی برافتد
لغت نامه دهخدا
(ذَرْ را دَ)
و من شاء المسیر الی قرطبه ایضاً من اشبیلیه رکب المراکب و سارصاعداً فی النهر الی ارحاء ’الذّراده’ الی عطف منزل ’ابان’ الی ’قطیانه’ الی ’لوره’ الی حصن ’الجرف’ الی ’شوشبیل’... الی قرطبه و مدینه قرطبه قاعده بلاد الاندلس و ام مدنها و دارالخلافه الاسلامیه ج 1 ص 135 و 1 الحلل السندسیه فی الاخبار و الاثار الاندلسیه ج 1 ص 136
لغت نامه دهخدا
(ذُ ءَ)
سپیدی که پدید آید در سر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(ذُ وَ)
آنچه از چیزی برافتد، ریزۀ کاه و جز آن که از گندم جدا شودآنگاه که گندم را بر باد کنند، ذراوۀنبت، ریزۀ گیاه خشک که باد برداشته و برده باشد
لغت نامه دهخدا
(دُرْ راعَ)
جبه ای است جلوباز، و فقط از پشم می تواند باشد. ج، دراریع. (از اقرب الموارد). جامه ای است و اکثر جامۀ صوف را گویند. (آنندراج) : و من دخل الدار علی مراتب فمنهم من یلبس المبطنه و منهم من یلبس الدراعه و منهم من یلبس القباء. (البیان و التبیین ج 3 ص 78). و رجوع به دراعه شود
لغت نامه دهخدا
(زِ عَ)
حرفه و شغل کشتکاری. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَرْ را عَ)
جمع واژۀ زرّاع. (اقرب الموارد). رجوع به زراعون و زراع (معنی دوم) شود
موضع کشاورزی، مانند ملاحه برای موضع نمک. ج، زراعات. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَتْ تُ)
تخم ریختن برای کاشتن. (آنندراج). زرع. (اقرب الموارد). کشاورزی. (دهار). و این لغت در اصل زرع است که فارسیان درآن تصرف کرده چنان استعمال کرده اند... (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَرْ را عَ)
اندک از گیاه. (منتهی الأرب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کون. (منتهی الأرب) (ناظم الاطباء). است. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ذَ عَ)
خرمابن بلایه و ردی ّ، مسافت از خرمابنی تا خرمابنی در رستۀ خرمابنان. ج، ذعاع، یک گروه. یکی فرقه
لغت نامه دهخدا
(شَ عَ)
شجاعت و جرأت. (از اقرب الموارد). دلیری و جرأت. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُرْ را عَ)
آنکه همه اقران خود را اندازد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُرْ را عَ/ دُ را عَ)
دراعه. نوعی از جامۀ مشایخ، گویند آن فوطه باشد که بر دوش اندازند و فارسیان به تخفیف نیز خوانند. (از غیاث). جامه ای از پنبه و یا ازپشم خشن که مرد و زن هر دو پوشند. (ناظم الاطباء). جامۀ دراز که زاهدان و شیوخ پوشند. جبه. بالاپوش فراخ: یک روز به سرای حسنک شده بود (بوسهل) به روزگار وزارتش پیاده و به دراعه، پرده داری بر وی استخفاف کرده بود وی را بینداخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178). جبه ای داشت (حسنک) حبری رنگ با سیاه می زد خلق گونه و دراعه و ردایی سخت پاکیزه. (تاریخ بیهقی ص 180). دراعۀ سپیدی پوشیدی. (تاریخ بیهقی ص 364).
به چپ و راست شده ست از ره دین آنکه جهان
بر دراعه اش به چپ و راست به زر است طراز.
ناصرخسرو.
مردی را دید دراعه بسته و بر خری سیاه نشسته. (حاشیۀ احیاءالعلوم غزالی نسخۀ خطی مرحوم دهخدا منقول در همین لغت نامه ذیل ترجمه ابوعبداﷲ محمد بن حسن معروفی بلخی).
لاجرم جبه ودراعۀ من
از عبائی و برد گشت این بار.
مسعودسعد.
نیکوروی و دراعه پوشیده و عصای در دست. (مجمل التواریخ و القصص).
فاجران را قصبی بر سر و توزی در بر
شاعران از پی دراعه نیابند سلب.
سنائی.
یک نشان از درد بر دراعه ماند
دوستی دید و نشان بیرون فتاد.
خاقانی.
سجاده به هشت باغ بردیم
دراعه بچار جوی شستیم.
خاقانی.
ز داود اگر دور درعی گذاشت
محمد ز دراعه صد درع داشت.
نظامی.
دراعه درید و درع می دوخت
زنجیر برید و بند می سوخت.
نظامی.
به دراعه ای درگریزد تنش
که آن درع باشد نه پیراهنش.
نظامی.
به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان
مگر دراعه و دستار و نقش بیرونش.
سعدی.
ناکس است آنکه به دراعه و دستار کس است
دزد دزد است وگر جامۀ قاضی دارد.
سعدی.
از سبزه و آب گشته موجود
دراعۀ خضر و درع داود.
(از ترجمه محاسن اصفهان آوی).
تدرع، دراعه پوشانیدن. (دهار). جمازه، دراعه از صوف که آستینهای آن تنگ باشد، جبه ای مر سپاهیان را، جوشن، چارآئینه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تمام شدن در فضل و درگذشتن از اصحاب در دانش و مانند آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به براعت شود
لغت نامه دهخدا
(خَ عَ)
بوی شتر ماده. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
اراعت. اراعت قوم، بسیار و افزون شدن طعام ایشان. افزونی کردن طعام. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(ضُ عَ)
قلعتی است به یمن. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دراعه
تصویر دراعه
قبا، جعبه
فرهنگ لغت هوشیار
یراعه در فارسی: نی نای، نیستان، ترسو بزدل، گول، شتر مرغ ماده گول و بددل، شترمرغ ماده، بیشه نشیب نیستان ناک، کرم شب تاب
فرهنگ لغت هوشیار
فروتنی نمودن، خواری نمودن حقیر گردیدن، بزاری خواستن زاریدن تضرع کردن، سست و ناتوان گردیدن، رام شدن، فروتنی، خواری، زاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراعه
تصویر سراعه
مونث سراع: شتابان زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراعه
تصویر خراعه
بی بند و باری، بی باکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زراعه
تصویر زراعه
برزگری کشاورزی دامپروری کشت، کشتزار کشتزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براعه
تصویر براعه
برتری، روشنی، رسایی، پیش افتادگی، کاردانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذراره
تصویر ذراره
پراکیده سوده گرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذراوه
تصویر ذراوه
پراکیده باد برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذریعه
تصویر ذریعه
دست آویز، واسطه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یراعه
تصویر یراعه
((یَ عَ یا ع ِ))
گول و بد دل، شترمرغ ماده، بیشه نشیب، نیستان ناک، کرم شب تاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذریعه
تصویر ذریعه
((ذَ عِ))
وسیله، واسطه، دست آویز، جمع ذرایع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دراعه
تصویر دراعه
((دُ رّ عِ))
جامه دراز که مشایخ و زهاد به تن کنند
فرهنگ فارسی معین