جدول جو
جدول جو

معنی ذبل - جستجوی لغت در جدول جو

ذبل
استخوان روی پشت لاک پشت، کاسۀ سنگ پشت، گوش ماهی، اول جوانی
تصویری از ذبل
تصویر ذبل
فرهنگ فارسی عمید
ذبل
(تَ یِ ءَ)
پژمرده شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پژمردن. پژمریدن. ذبول. پژمریدن نبات، خوشیده پوست شدن. (منتهی الارب) ، باریک میان شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، لاغر شدن اسب. لاغر و باریک شدن اسب. (منتهی الارب). خشک پوست گردیدن و باریک گردیدن اسب، پشک افکندن شتر
لغت نامه دهخدا
ذبل
(ذَ بَ)
پوست باخۀ دریائی یا برّی یا گوش ماهی یا استخوان پشت دابۀ دریائی که از آن دست برنجن و شانه ها سازند و خاصیتش آن است که شانه کردن با آن رشگ (یعنی) بیضۀ شبش و سبوسۀ سر را زایل گرداند. (منتهی الارب). و در لغت نامه های مترجم معنی و تفسیر آن به اشکال ذیل آمده است: پوست تمساح. استخوان پشت جانوری آبی که از آن زیور سازند. پوست باخۀ دریائی. گوش ماهی. پوست کشف. استخوان ماهی که از آن دست برنجن و شانه سازند. چیزی است چون عاج و آن کاسۀ سنگ پشت دریائی است که دست برنجن از آن کنند. پوست سلحفاه بحری یا برّی یا استخوانهای حیوانی بحری که از آن شانه و دست آورنجن کنند. سنگ پشت دریائی و آن چیزی است مانند عاج و آن را باخه و گوش ماهی نیز گویند. کشف که از آن انگشتری سازند. مهذب الاسماء و داود ضریر انطاکی در تذکره گوید: ذبل، استخوان سلحفات هندیه باشد نه پوست آن چنانکه بعضی گمان برده اند. و آن بسیار سیاه بود و نوعی از آن به زردی زند. و بهترین ذبل آن است که محکم و سخت براق باشد. و آن خشک است در درجۀ دویم. و چون آن را سائیده و بیاشامند بواسیر سست کند و بریزاند و همچنین ضماد آن چون بر آماسها و سرطانات و خنازیر طلی کنند محلل بود. و شرب آن با انگبین ریشها و خستگیهای قصبه را ملتحم کندو نفث الدم و تب ربع را قطع کند. و بخور آن با پارۀچوب داری که آدمی را بر آن آویخته باشند یا با مقدارخاک گور کشته برای منع سحر و فتنه مجرب است و نیز دشمنانگی میان دو خصم را بدوستی و آشتی آرد. و از خواص آن آن است که شانۀ آن شپش و ریزش موی را منع کند. و چون زن از آن انگشتری کند مانع اسقاط جنین بود و ولادت را آسان کند و ضماد آن از جا دررفتگی استخوان وبروز مقعده (بیرون آمدن نشیمن) را سود بخشد و فرزجۀ آن را چون زن برگیرد منع سیلان رطوبات کند. و آن مضر کبد است و مصلح آن سیب است. و مقدار شربت آن تا نیم درهم باشد و بدل آن استخوان خارپشت است - انتهی.
در ترجمه صیدنۀابوریحان بیرونی آمده است: ثعلب از ابن الاعرابی روایت کند که عرب پشت سلحفاه بحری را ذبل گوید و از او دست بندها سازند و زنان در دست کنند و ابن سمبل گوید که ذبل شاخ حیوانی را گویند که از او دست بندها سازند ودر این معنی شعر جریر را آورده در صفت زنی:
تری العبس الحولی جونا بکوعها
لها مسلکا من غیر جاع و لا ذبل.
و به هندی او را کجو گویند و به رومی سیلویان گویند - انتهی.
ودر اختیارات بدیعی آمده است: ذبل، جلد سلحفات هندی بود و گویند بحری. چون بسوزانند و خاکستر وی به سپیدۀ تخم مرغ بسرشند و طلی کنند بر شقاق کعبین و انگشتان نافع بود و جهه شقاق که زنان را در نزدیک حیض آمدن پیدا شود بغایت نافع بود - انتهی. و حکیم مؤمن درتحفه گوید: ذبل پوست سنگ پشت هندی است و گویند استخوان اوست. بغایت سیاه و بعضی اجزاء او مایل به زردی وبراق و صلب. در دوّم سرد و خشک و جالی و بغایت قابض و شرب محکوک او مسقط بواسیر و با عسل جهت التحام قرحۀ قصبۀ ریه و نفث الدم و تب ربع و ضماد او جهت اورام و سرطان و خنازیر و اسقاط بواسیر و طلای سوختۀ اوبا سفیدی تخم مرغ جهت شقاق کعب و شق رحم که از ولادت بهم رسد و شقاق مقعد و خروج آن نافع و فرزجۀ او مانع سیلان رحم و اسقاط جنین و تسهیل ولادت مفید و مضر جگر و مصلحش سیب و قدر شربتش تا دو درم و بدلش استخوان قنفذ و شانۀ او بالخاصیه، جهت رفع نخالۀ بن موی و تولد قمل و ریختن موی مؤثر است و چون او را با چوب داری که آدمی را از گلو کشیده باشند و قدری خاک قبرمقتول بخور کنند در منع سحر و فتنه مجرب دانسته اند و بدستور در اصلاح متباغضین مؤثر است - انتهی. و حسین خلف گوید:
ذبل. بکسر اول و سکون بای ابجد و لام. پوست لاک پشت هندی باشد و بعضی گویند پوست لاک پشت دریائی است خاکستر آن با سفیدۀ تخم مرغ شقاق را نافع است - انتهی. ابن البیطار گوید: (قال) الشریف: هو جلدالسلحفاه الهندیه اذا صنع منه مشط و مشط به الشعر اذهب نخاله الشعرو أخرج الصیبان و اذا أحرق و عجن رماده ببیاض البیض و طلی به علی شقاق الکعبین و الأصابع نفعه و نفع أیضا من شقاق الباطن العارض للنساء عند النفاس و یذهب آثاره و قیل هو جلدالسلحفاه البحریه - انتهی.
از مجموع اقوال گوناگون فوق آنچه استنباط میشود این است که ذبل به معنی لاک و کاسۀ انواع سنگ پشتهای بری و بحری است و همچنین جلد شاخی یا استخوانی یا آهکی پاره ای جانوران است و نیز به معنی پوست کرتنکله یعنی تمساح است و با ز به معنی استخوان لسان البحر یعنی ارنب بحری و دمیاست، اسبی باریک میان. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
ذبل
(ذُ بُ)
جمع واژۀ ذابل
لغت نامه دهخدا
ذبل
(ذُبْ بَ)
جمع واژۀ ذابل
لغت نامه دهخدا
ذبل
(ذِ)
بی فرزندی زن. (آنندراج) (منتهی الارب). ذبل ٌ ذبیل، ای ثکل ثاکل مبالغه است
لغت نامه دهخدا
ذبل
خشکیده شدن
تصویری از ذبل
تصویر ذبل
فرهنگ لغت هوشیار
ذبل
پژمردن، باریک میان شدن
تصویری از ذبل
تصویر ذبل
فرهنگ فارسی معین
ذبل
((ذَ بْ))
گوش ماهی، سنگ لاک پشت
تصویری از ذبل
تصویر ذبل
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(یَ)
کوهی است و آن راازبل نیز گویند. (از منتهی الارب). نام کوهی است در بلاد نجد و از اعمال یمامه است. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
پژمراننده. لاغرکننده. (آنندراج). سست و ضعیف کننده. درهم شکننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از اذبال. رجوع به اذبال شود
لغت نامه دهخدا
(اِ قِ)
برفتار مردان رفتن زن باآنکه باریک بدن است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). خرامیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تبختر و تفتر در راه رفتن. (المنجد) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُ)
یذبل. نام کوهی است در بلاد نجد و از یمامه محسوبست، ترسانیدن. (منتهی الارب) ، حریص کردن به. حریص گردانیدن کسی را بچیزی. (منتهی الارب). ایلاع. اغراء. مولع بکردن. (تاج المصادر بیهقی) ، مضطر کردن بسوی. (منتهی الارب). الجاء به. اضطرار به، روان کردن. (منتهی الارب) ، اذراء ناقه، فرودآوردن ناقه شیر را در پستان، بردامیدن. (تاج المصادر بیهقی). برداشتن و پرانیدن و بردن، چنانکه باد خاک را:اذرت الریح التراب. (منتهی الارب) ، انداختن، تخم در زمین افشاندن. تخم افکندن. انداختن تخم در زمین. (منتهی الارب) ، اشک ریختن چشم. (منتهی الارب). بردامیدن. (تاج المصادر بیهقی) ، اذراء از ظهر دابه کسی را، افکندن او را چنانکه از بالای زین. نیزه زدن بکسی و انداختن او را از پشت اسب وی. (منتهی الارب). بیوکندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). انداختن ستور کسی را
لغت نامه دهخدا
(تَ فَ حُ)
ذبنه. خوشیدن لب از تشنگی. پژمریدن لب از عطش، خوشیدگی لب و پژمردگی آن از بی آبی
لغت نامه دهخدا
(ذَ لَ)
پشک. پشکل. بعره، باد گرم پژمراننده
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذبال
تصویر ذبال
فتیله پتیله جمع ذبال. زخم پهلو، جمع ذباله، پده ها پوده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذبب
تصویر ذبب
پژمریدن، خشک لبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذعل
تصویر ذعل
خستوییدن (اعتراف کردن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذبح
تصویر ذبح
سر بریدن گاو و گوسفند و مانند آنها
فرهنگ لغت هوشیار
حرف نهم از الفبای عربی (ابتث) و حرف یازدهم از الفبای فارسی به شتاب رفتن، دراز شدن، شوخ چشمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بذل
تصویر بذل
بخشش، عطا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذبر
تصویر ذبر
نامه، صحیفه، کتاب
فرهنگ لغت هوشیار
پژمرده پژمریده مقابل نامی، کاهیده لاغر شده. پژمرده شدن پژمریدن مقابل نمو، پژمردگی کم آبی گیاه و رفتن طراوت و تری آن، کاهیدن لاغر شدن، لاغری نزاری، خشکیده پوست شدن، لاغر و باریک شدن (اسب و مانند آن)، انتقاص حجم اجزاء اصیله جسم است بواسطه آنچه جدا میشود از آن در تمام اقطار و اطراف برنسبتی که آن حرکت جسم مقتضی آن است و از انواع حرکت در کم است. ترنجیدگی ترنجش زبانزد فرزانی، نزاری، کاهیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذجل
تصویر ذجل
ستم کردن ستم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذحل
تصویر ذحل
دشمنی کینه، کین خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذفل
تصویر ذفل
کتران شل
فرهنگ لغت هوشیار
باریک، لاغر، پژمرده پلاسیده، خشک لب پژمرده پلاسیده، لاغر نزار، خشک شده از عطش (لب و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ببل
تصویر ببل
بابل
فرهنگ لغت هوشیار
اشتران تک ندارد مخفف ابوالقاسم و ابوالفضل و مانند آنها (قس: بلقاسم و بلفضل در نوشته های پیشینیان و در تداول عوام امل مخفف ام البنین و جز آن)، نره احلیل کیر. نامی است جمله اشتران را اشتران بیش از دو (جمع بی مفرد یا اسم جنس به اعتبار وضع نه استعمال)، ابر حامل باران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تذبل
تصویر تذبل
مردواری، خرامیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذبلا
تصویر ذبلا
خشک لب زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذبله
تصویر ذبله
پشکل، باد گرم پژمردگی از تشنگی یا گرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذیل
تصویر ذیل
دامن کشان رفتن، دنبال، پائین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبل
تصویر قبل
پیش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ذیل
تصویر ذیل
زیر، پایین
فرهنگ واژه فارسی سره