گرگ ماده. ماده گرگ، موی پیشانی، آزاری است در گلوی شتر که چون عارض شود با آهنی از بیخ گوش و گلو سوراخ کنند و از آنجا چیزی چون گاورس بیرون آرند، گشادگی میان دو پهلوی پالان و زین، چیزی که زیر مقدم ملتقای دو کوهۀ زین باشد و فرودسر کتف ستور را میگزد
گرگ ماده. ماده گرگ، موی پیشانی، آزاری است در گلوی شتر که چون عارض شود با آهنی از بیخ گوش و گلو سوراخ کنند و از آنجا چیزی چون گاورس بیرون آرند، گشادگی میان دو پهلوی پالان و زین، چیزی که زیر مقدم ملتقای دو کوهۀ زین باشد و فرودسر کتف ستور را میگزد
یکی از صورت های فلکی جنوبی بین صورت فلکی عقرب و قنطورس، سبع گرگ، پستانداری وحشی و گوشت خوار شبیه سگ اما از آن قوی تر و درنده تر که در موقع گرسنگی به چهارپایان و حتی به انسان حمله می کند، سمسم، اغبر، ذیب، سرحان دزد، راهزن
یکی از صورت های فلکی جنوبی بین صورت فلکی عقرب و قنطورس، سبع گُرگ، پستانداری وحشی و گوشت خوار شبیه سگ اما از آن قوی تر و درنده تر که در موقع گرسنگی به چهارپایان و حتی به انسان حمله می کند، سَمسَم، اَغبَر، ذیب، سِرحان دزد، راهزن
گردنه، گردنه ای معروف در کوهستان آلپ در حوالی مون بلان که بین سویس و فرانسه واقع است و 2202 گز ارتفاع دارد، بالشی را گویند که زیر سر نهند، (برهان قاطع)، آنچه زیر سر نهند هنگام خسبیدن و آنرا بالشت و بالش نیز گویند و نرم است، (از شرفنامۀ منیری)، متّکا، هدایت در انجمن آرا در توصیف بالین و نهالی آرد: چون در وقت راحت و خواب در زیر سر و بازو و پهلو چیزهایی نرم از پنبه و پشم آکنده می نهاده اند آنچه در زیر سرمی نهند بپارسی دری سرین گویند و آنچه در زیر تن نهند بستر گویند و آنرا برخوابه نیز گویند یعنی چیزی که بر آن خسبند و آنرا نهالی نیز گویند و توشک هم گویند، (از انجمن آرای ناصری)، مبنذه، (منتهی الارب)، آنچه زیر سر نهند گاه خفتن، بالشی را گویند که بوقت خواب زیر سر نهند، (آنندراج)، زیرسری، بالش، بالشت، آنچه در زیر سر در وقت خواب و استراحت گذارند، (ناظم الاطباء)، کیسه مانندی که در آن پشم و پنبه و کلش و یا مانند آن پرکنند دروقت نشستن برای تکیه دادن پشت بازو بر آن استعمال کنند و در وقت خواب زیر سر گذارند، لفظ مذکور بمعنی چیز منسوب به بال (بازو) است چه در اول آن را برای تکیۀ بازو در طرف راست و چپ استعمال میکردند و بعد درسرین هم استعمال شد، (از فرهنگ نظام) : فرستاده کشتن گر آیین بدی سرت راکنون خاک بالین بدی، فردوسی، چو بسترز خاک است و بالین ز خشت درختی چرا باید امروز کشت، فردوسی، همه خاک دارند بالین و خشت خنک آنکه جزتخم نیکی نکشت، فردوسی، سپهر بلند ار کشد زین تو سرانجام خشت است بالین تو، فردوسی، ز خفتان شایسته بد بسترش به بالین نهاد آن کشی مغفرش، فردوسی، فکندگان سنان ترا به روز نبرد ز کشتگان بود ای شاه بستر و بالین، فرخی، از آرزوی جنگ زره داری بستر وز دوستی جنگ سپر داری بالین، فرخی، همی گفتی چنین دل خسته رامین دل از آرام دور و تن ز بالین، (ویس و رامین)، چو از بالین خزت سرگراید ترا جزخاک بالینی نباید، (ویس و رامین)، تا سحرگه ز بس اندیشه نجست از من سر من جز که سر زانوی من بالین، ناصرخسرو، بالینت اگرچه خوب و نرم است سر خیره منه بزیر بالین، ناصرخسرو، بالین سر از هوس تهی کن بر بستر دین بهوش بنشین، ناصرخسرو، خداونداین علت را باید در خواب به قفا بازخسبد و بالین پست کند، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، و بالین بلند باید داشت (اندر بیماری سبل)، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، خاکیست مرا بستر خشتیست مرا بالین ور هیچ نخفتم من، خواب دگرم بینی، عطار، پیش بالینت ز بس زردآب کزمژگان بریخت زغفران سود و حنوطش شخص یاران تازه کرد، خاقانی، هنوزم دست بی رحمی دراز است هنوزم تکیه بر بالین ناز است، نظامی، نه چندانم کسی در خیل پیداست که گر میرم کند بالین من راست، نظامی، دگر سر من و بالین عافیت، هیهات بدین هوس که سر خاکسار من دارد، سعدی، خواب در عهد تو در چشم من آید هیهات عاشقی کار سری نیست که بر بالین است، سعدی، - بالین شکستن، بالین برچیدن، بستر ته کردن، از بالین جدا شدن، (فرهنگ نظام)، - ، کنایه از اندکی تعظیم کردن، (غیاث اللغات)، پاره تعظیمی کردن که از بالین جدا شدن است، (آنندراج)، یااللهی گفتن بنشانۀ تواضع، حرکتی کردن بر سبیل تواضع کسی را، سری جنباندن بنشان تواضع: پیش او رفتم بالین هم نشکست، یعنی اعتنا نکرد، (آنندراج) : صد کبوتر گر فرستدکعبه بالین نشکنم ما و بت یک روز در بتخانه پا افشرده ایم، صائب، - بالین کج نهادن، کنایه از نخوت و غرور بهم رساندن است، (آنندراج)، - ، خواب گران کردن، (آنندراج)، در خواب سنگین بودن، (فرهنگ نظام)، بخواب گران درشدن: فلک وسیلۀ بیداریی مهیا ساز که بخت خفتۀ ما کج نهاده بالین را، طالب آملی (از آنندراج)، - بالین کردن، چیزی را بعنوان بالش زیر سر نهادن، خواه بالش باشد و خواه چیز دیگر چون پارچه یا سنگ یا هر چیز برآمده: مغ از نشاط سبدچین که مست خواهد شد کندبرابر چرخشت خشت بالینا، عماره، شب تیره گون خود بتر زین کند به زیر سر از مشک بالین کند، فردوسی، گوسفندی که رخ از داغ تو آراسته کرد اژدها بالش و بالین کندش از دنبال، فرخی، آهو سمن بالین کند وزنسترن جوید چرا، ناصرخسرو، زبرجد کند کبک در کوه بالین پرندین کند گور بر دشت بستر، ناصرخسرو، هرکه از مار بالین کند، خواب اومهنا نباشد، (از کلیله و دمنه)، به قصر جنان مستقر سازد آن کو کند آستان رضای تو بالین، سوزنی، آن سرافراز که کس هیچ سرافرازی را نسزد تاکه ستانه ش را بالین نکند، سوزنی، زهی جهان هنر کز جهان هنرمندان همی کنند به طوع آستان تو بالین، سوزنی، چو آستانۀ صدر جهان کنی بالین کسی که قصد قفای تو کرد سر نبود، سوزنی، صد عیسی دردمند را بیش در سایۀ زلف کرده بالین، خاقانی، یادجلال الدین کنم تا سنگ حیوان گرددم خاک درش بالین کنم تا چوب ثعبان گرددم، خاقانی، - بالین گرداندن، جابجا کردن بالین (خصوصاً بیمار)، این حالت در شدت بیماری میباشد، (آنندراج)، سربسرکردن بستر، بالش را از جایی برداشتن و طرف دیگر گذاشتن آرامش درد و رنج را، تغییروضع دادن بالش را، چرخاندن بالش یا عوض کردن جای و وضع آن آرامش و رفع خستگی را: دلم هرلحظه از داغی به داغ دیگر آویزد چو بیماری که گرداند ز تاب درد بالین را، صائب، دل از جا میرود هردم بیاد شوخی چشمش که بیتابانه میگرداند این بیمار بالین را، میرزا معز فطرت (از آنندراج)، - بالین نهادن، بالش نهادن، بالش و پشتی نهادن برای تکیه کردن یا نشستن بر آن، متکا و مخده نهادن، تکیه نهادن: همه کاخ کرسی زرین نهاد ز دیبای زربفت بالین نهاد، فردوسی، - خشت بالین کردن، و بر بالین خشت بودن، کنایه از مردن است: بخواهد هم از تو پدر کین من چو بیند که خشت است بالین من، فردوسی، که گر دل برین کار پرکین کنم مرآن مرد را خشت بالین کنم، فردوسی، - دست را بالین کردن، برآرنج تکیه کردن، دست زیر سر نهادن، تکیه کردن بر دست، - ، کنایه از تأمل وتفکر کردن، درنگ کردن، (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 181) : از برای کام دنیا خویش را غمگین مکن پشت پا زن بر دو عالم، دست را بالین مکن، صائب، - سر ببالین آوردن، خفتن، سر ببالین نیاوردن، نخفتن، از پای نه ایستادن: شوم چون پیل و نارم سر ببالین نه پیلی کو بود پیل سفالین، نظامی، - سر از بالین برداشتن، کنایه از بیدار شدن، بهوش آمدن، - سر از بالین برنداشتن، در مقام نفرین، کنایه از مردن و قالب تهی کردن باشد: با خیال یار در یک پیرهن خوابیده ام برندارد سر ز بالین هرکه بیدارم کند، صائب، - سر به بالین نهادن، خفتن: سرآنگه ببالین نهد هوشمند که خوابش به قهر آورد در کمند، سعدی (بوستان)، ، مجازاً بمعنای خفتن، سر به بالش نهادن: به بالین غریبان بر سر راه به تسلیم اسیران در بن چاه، نظامی، ، آنچه در زیر بدن در وقت خواب واستراحت گذارند، بستر، (ناظم الاطباء)، بستر بیماری، تختخواب: دلم شبهای هجرانت غمینه سرینم خشت و بالینم زمینه، باباطاهر (از انجمن آرا)، ، کنایه از خوابگاه، آنجا که خسبند، آنجا که سر ببالین گذارند، آن طرف سریر راگویند که بدان طرف سر می نهند و به هندی سرجانه گویند، (غیاث اللغات) (آنندراج)، بالای سر، (خصوصاً بیمار)، کنار بستر، بالای سر، سرین، از ریشه کلمه بالاست، (یادداشت مؤلف)، ضد پایین، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : یکی بر بالین او بنشست و یکی بر پایین، آنکه نزدیک پای او بود آنرا گفت که بر بالا بود، (تفسیر ابوالفتوح رازی ص 489 از سورۀ اعراف)، کنار، مجاور، نزدیک: که اکنون که دشمن به بالین رسید به گنگ اندرون چون توان آرمید؟ فردوسی، پلنگ آن زمان پیچد از کین خویش که نخجیر بیند به بالین خویش، فردوسی، یکی تاج برسر به بالین تو بدو گشته روشن جهان بین تو، فردوسی، که ایدون به بالین شیر آمدی ستمکاره مرد دلیر آمدی، فردوسی، بپرسم از آن ناسزای دلیر که چون اندرآمد به بالین شیر، فردوسی، دلاور شد آن مردم نادلیر گوزن اندرآمد به بالین شیر، فردوسی، که یارد گشادن بدین گونه لب به بالین شاه اندرین تیره شب، فردوسی، به بالین رودابه شد زال زر پر از آب رخسار و خسته جگر، فردوسی، چو می خورده شد خواب را جای کرد به بالین وی شمع برپای کرد، فردوسی، غمی شد ز مرگ آن سر تاجور بمرد و به بالین نبودش پسر، فردوسی، اکنون که طبیب آمد نزدیک ببالینش بهتر شودش درد و کمتر شودش زاری، منوچهری، هم چنین ماه دوسه از بربالینش تافت تا که ناگاه چنین دل بدرید و بشکافت، منوچهری، بغداد و کوفه و سواد را که بر بالین ماست چنان بسزا ضبط کرده نیامده است که حدیث کرمان می باید کرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 438)، به بالینم حبیبی یا طبیبی از این دو گر یکی بودی چه بودی ؟ باباطاهر، چو مست خفت به بالینش برتو ای هشیار مزن گزافه به انگشت خویش پنگان را، ناصرخسرو، حذر کن ز آه مظلومی که بیدار است و خون باران تو شب خفته، به بالین تو سیل آید ز بارانش، خاقانی، به بالین شه آمد تیغ در مشت جگرگاهش درید و شمع را کشت، نظامی، سکندر فرود آمد از پشت بور درآمد به بالین آن پیل زور، نظامی، چون به نخلۀ محمود برسیدم توانگر را اجل فرارسید، درویش ببالینش فرازآمد، (گلستان)، - شمع بالین، آن شمع که بالای سر یا کنار بستر در اطاق خواب سوزند، شمعی که شب بالای سر بیمار روشن بدارند: شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم، حافظ، ، کنایه از گور، قبر، آرامگاه، خاک، مقبره: خاک بالین رسول اﷲ همه حرز شفاست حرز شافی بهر جان ناتوان آورده ام، خاقانی، یعنی امسال ازسر بالین پاک مصطفی خاک مشک آلود بهر حرز جان آورده ام، خاقانی، بنده خاقانی و نعت سر بالین رسول تاش تحسین ز ملک در صف اعلا شنوند، خاقانی، آن شاخ سیم برسر بالین مصطفی از بس نثار لعل و زرت گلستان شده، خاقانی، بر بالین تربت یحیی پیغمبر علیه السلام معتکف بودم، (گلستان)، دردمند فراق سر ننهد مگر آن شب که گور بالین است، سعدی (بدایع)، بتابد بسی ماه و پروین و هور که سر برنداری ز بالین وگور، سعدی (بوستان)
موضعی است ببلاد بنی کلاب. قتال گوید: فاوحش بعدنا منها حبّر و لم توقد لها بالذئب نار
گردنه، گردنه ای معروف در کوهستان آلپ در حوالی مون بلان که بین سویس و فرانسه واقع است و 2202 گز ارتفاع دارد، بالشی را گویند که زیر سر نهند، (برهان قاطع)، آنچه زیر سر نهند هنگام خسبیدن و آنرا بالشت و بالش نیز گویند و نرم است، (از شرفنامۀ منیری)، مُتّکا، هدایت در انجمن آرا در توصیف بالین و نهالی آرد: چون در وقت راحت و خواب در زیر سر و بازو و پهلو چیزهایی نرم از پنبه و پشم آکنده می نهاده اند آنچه در زیر سرمی نهند بپارسی دری سَرین گویند و آنچه در زیر تن نهند بستر گویند و آنرا برخوابه نیز گویند یعنی چیزی که بر آن خسبند و آنرا نهالی نیز گویند و توشک هم گویند، (از انجمن آرای ناصری)، مِبَنذَه، (منتهی الارب)، آنچه زیر سر نهند گاه خفتن، بالشی را گویند که بوقت خواب زیر سر نهند، (آنندراج)، زیرسری، بالش، بالشت، آنچه در زیر سر در وقت خواب و استراحت گذارند، (ناظم الاطباء)، کیسه مانندی که در آن پشم و پنبه و کُلَش و یا مانند آن پرکنند دروقت نشستن برای تکیه دادن پشت بازو بر آن استعمال کنند و در وقت خواب زیر سر گذارند، لفظ مذکور بمعنی چیز منسوب به بال (بازو) است چه در اول آن را برای تکیۀ بازو در طرف راست و چپ استعمال میکردند و بعد درسَرین هم استعمال شد، (از فرهنگ نظام) : فرستاده کشتن گر آیین بدی سرت راکنون خاک بالین بدی، فردوسی، چو بسترز خاک است و بالین ز خشت درختی چرا باید امروز کشت، فردوسی، همه خاک دارند بالین و خشت خنک آنکه جزتخم نیکی نکشت، فردوسی، سپهر بلند ار کشد زین تو سرانجام خشت است بالین تو، فردوسی، ز خفتان شایسته بد بسترش به بالین نهاد آن کشی مغفرش، فردوسی، فکندگان سنان ترا به روز نبرد ز کشتگان بود ای شاه بستر و بالین، فرخی، از آرزوی جنگ زره داری بستر وز دوستی جنگ سپر داری بالین، فرخی، همی گفتی چنین دل خسته رامین دل از آرام دور و تن ز بالین، (ویس و رامین)، چو از بالین خزت سرگراید ترا جزخاک بالینی نباید، (ویس و رامین)، تا سحرگه ز بس اندیشه نجست از من سر من جز که سر زانوی من بالین، ناصرخسرو، بالینت اگرچه خوب و نرم است سر خیره منه بزیر بالین، ناصرخسرو، بالین سر از هوس تهی کن بر بستر دین بهوش بنشین، ناصرخسرو، خداوندِاین علت را باید در خواب به قفا بازخسبد و بالین پست کند، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، و بالین بلند باید داشت (اندر بیماری سبل)، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، خاکیست مرا بستر خشتیست مرا بالین ور هیچ نخفتم من، خواب دگرم بینی، عطار، پیش بالینت ز بس زردآب کزمژگان بریخت زغفران سود و حنوطش شخص یاران تازه کرد، خاقانی، هنوزم دست بی رحمی دراز است هنوزم تکیه بر بالین ناز است، نظامی، نه چندانم کسی در خیل پیداست که گر میرم کند بالین من راست، نظامی، دگر سر من و بالین عافیت، هیهات بدین هوس که سر خاکسار من دارد، سعدی، خواب در عهد تو در چشم من آید هیهات عاشقی کار سری نیست که بر بالین است، سعدی، - بالین شکستن، بالین برچیدن، بستر ته کردن، از بالین جدا شدن، (فرهنگ نظام)، - ، کنایه از اندکی تعظیم کردن، (غیاث اللغات)، پاره تعظیمی کردن که از بالین جدا شدن است، (آنندراج)، یااللهی گفتن بنشانۀ تواضع، حرکتی کردن بر سبیل تواضع کسی را، سری جنباندن بنشان تواضع: پیش او رفتم بالین هم نشکست، یعنی اعتنا نکرد، (آنندراج) : صد کبوتر گر فرستدکعبه بالین نشکنم ما و بت یک روز در بتخانه پا افشرده ایم، صائب، - بالین کج نهادن، کنایه از نخوت و غرور بهم رساندن است، (آنندراج)، - ، خواب گران کردن، (آنندراج)، در خواب سنگین بودن، (فرهنگ نظام)، بخواب گران درشدن: فلک وسیلۀ بیداریی مهیا ساز که بخت خفتۀ ما کج نهاده بالین را، طالب آملی (از آنندراج)، - بالین کردن، چیزی را بعنوان بالش زیر سر نهادن، خواه بالش باشد و خواه چیز دیگر چون پارچه یا سنگ یا هر چیز برآمده: مغ از نشاط سبدچین که مست خواهد شد کندبرابر چرخشت خشت بالینا، عماره، شب تیره گون خود بتر زین کند به زیر سر از مشک بالین کند، فردوسی، گوسفندی که رخ از داغ تو آراسته کرد اژدها بالش و بالین کندش از دنبال، فرخی، آهو سمن بالین کند وزنسترن جوید چرا، ناصرخسرو، زبرجد کند کبک در کوه بالین پرندین کند گور بر دشت بستر، ناصرخسرو، هرکه از مار بالین کند، خواب اومهنا نباشد، (از کلیله و دمنه)، به قصر جنان مستقر سازد آن کو کند آستان رضای تو بالین، سوزنی، آن سرافراز که کس هیچ سرافرازی را نسزد تاکه ستانه ش را بالین نکند، سوزنی، زهی جهان هنر کز جهان هنرمندان همی کنند به طوع آستان تو بالین، سوزنی، چو آستانۀ صدر جهان کنی بالین کسی که قصد قفای تو کرد سر نبود، سوزنی، صد عیسی دردمند را بیش در سایۀ زلف کرده بالین، خاقانی، یادجلال الدین کنم تا سنگ حیوان گرددم خاک درش بالین کنم تا چوب ثعبان گرددم، خاقانی، - بالین گرداندن، جابجا کردن بالین (خصوصاً بیمار)، این حالت در شدت بیماری میباشد، (آنندراج)، سربسرکردن بستر، بالش را از جایی برداشتن و طرف دیگر گذاشتن آرامش درد و رنج را، تغییروضع دادن بالش را، چرخاندن بالش یا عوض کردن جای و وضع آن آرامش و رفع خستگی را: دلم هرلحظه از داغی به داغ دیگر آویزد چو بیماری که گرداند ز تاب درد بالین را، صائب، دل از جا میرود هردم بیاد شوخی چشمش که بیتابانه میگرداند این بیمار بالین را، میرزا معز فطرت (از آنندراج)، - بالین نهادن، بالش نهادن، بالش و پشتی نهادن برای تکیه کردن یا نشستن بر آن، متکا و مخده نهادن، تکیه نهادن: همه کاخ کرسی زرین نهاد ز دیبای زربفت بالین نهاد، فردوسی، - خشت بالین کردن، و بر بالین خشت بودن، کنایه از مردن است: بخواهد هم از تو پدر کین من چو بیند که خشت است بالین من، فردوسی، که گر دل برین کار پرکین کنم مرآن مرد را خشت بالین کنم، فردوسی، - دست را بالین کردن، برآرنج تکیه کردن، دست زیر سر نهادن، تکیه کردن بر دست، - ، کنایه از تأمل وتفکر کردن، درنگ کردن، (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 181) : از برای کام دنیا خویش را غمگین مکن پشت پا زن بر دو عالم، دست را بالین مکن، صائب، - سر ببالین آوردن، خفتن، سر ببالین نیاوردن، نخفتن، از پای نه ایستادن: شوم چون پیل و نارم سر ببالین نه پیلی کو بود پیل سفالین، نظامی، - سر از بالین برداشتن، کنایه از بیدار شدن، بهوش آمدن، - سر از بالین برنداشتن، در مقام نفرین، کنایه از مردن و قالب تهی کردن باشد: با خیال یار در یک پیرهن خوابیده ام برندارد سر ز بالین هرکه بیدارم کند، صائب، - سر به بالین نهادن، خفتن: سرآنگه ببالین نهد هوشمند که خوابش به قهر آورد در کمند، سعدی (بوستان)، ، مجازاً بمعنای خفتن، سر به بالش نهادن: به بالین غریبان بر سر راه به تسلیم اسیران در بن چاه، نظامی، ، آنچه در زیر بدن در وقت خواب واستراحت گذارند، بستر، (ناظم الاطباء)، بستر بیماری، تختخواب: دلم شبهای هجرانت غمینه سرینم خشت و بالینم زمینه، باباطاهر (از انجمن آرا)، ، کنایه از خوابگاه، آنجا که خسبند، آنجا که سر ببالین گذارند، آن طرف سریر راگویند که بدان طرف سر می نهند و به هندی سرجانه گویند، (غیاث اللغات) (آنندراج)، بالای سر، (خصوصاً بیمار)، کنار بستر، بالای سر، سرین، از ریشه کلمه بالاست، (یادداشت مؤلف)، ضد پایین، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : یکی بر بالین او بنشست و یکی بر پایین، آنکه نزدیک پای او بود آنرا گفت که بر بالا بود، (تفسیر ابوالفتوح رازی ص 489 از سورۀ اعراف)، کنار، مجاور، نزدیک: که اکنون که دشمن به بالین رسید به گنگ اندرون چون توان آرمید؟ فردوسی، پلنگ آن زمان پیچد از کین خویش که نخجیر بیند به بالین خویش، فردوسی، یکی تاج برسر به بالین تو بدو گشته روشن جهان بین تو، فردوسی، که ایدون به بالین شیر آمدی ستمکاره مرد دلیر آمدی، فردوسی، بپرسم از آن ناسزای دلیر که چون اندرآمد به بالین شیر، فردوسی، دلاور شد آن مردم نادلیر گوزن اندرآمد به بالین شیر، فردوسی، که یارد گشادن بدین گونه لب به بالین شاه اندرین تیره شب، فردوسی، به بالین رودابه شد زال زر پر از آب رخسار و خسته جگر، فردوسی، چو می خورده شد خواب را جای کرد به بالین وی شمع برپای کرد، فردوسی، غمی شد ز مرگ آن سر تاجور بمرد و به بالین نبودش پسر، فردوسی، اکنون که طبیب آمد نزدیک ببالینش بهتر شودش درد و کمتر شودش زاری، منوچهری، هم چنین ماه دوسه از بربالینش تافت تا که ناگاه چنین دل بدرید و بشکافت، منوچهری، بغداد و کوفه و سواد را که بر بالین ماست چنان بسزا ضبط کرده نیامده است که حدیث کرمان می باید کرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 438)، به بالینم حبیبی یا طبیبی از این دو گر یکی بودی چه بودی ؟ باباطاهر، چو مست خفت به بالینش برتو ای هشیار مزن گزافه به انگشت خویش پنگان را، ناصرخسرو، حذر کن ز آه مظلومی که بیدار است و خون باران تو شب خفته، به بالین تو سیل آید ز بارانش، خاقانی، به بالین شه آمد تیغ در مشت جگرگاهش درید و شمع را کشت، نظامی، سکندر فرود آمد از پشت بور درآمد به بالین آن پیل زور، نظامی، چون به نخلۀ محمود برسیدم توانگر را اجل فرارسید، درویش ببالینش فرازآمد، (گلستان)، - شمع بالین، آن شمع که بالای سر یا کنار بستر در اطاق خواب سوزند، شمعی که شب بالای سر بیمار روشن بدارند: شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم، حافظ، ، کنایه از گور، قبر، آرامگاه، خاک، مقبره: خاک بالین رسول اﷲ همه حرز شفاست حرز شافی بهر جان ناتوان آورده ام، خاقانی، یعنی امسال ازسر بالین پاک مصطفی خاک مشک آلود بهر حرز جان آورده ام، خاقانی، بنده خاقانی و نعت سر بالین رسول تاش تحسین ز ملک در صف اعلا شنوند، خاقانی، آن شاخ سیم برسر بالین مصطفی از بس نثار لعل و زرت گلستان شده، خاقانی، بر بالین تربت یحیی پیغمبر علیه السلام معتکف بودم، (گلستان)، دردمند فراق سر ننهد مگر آن شب که گور بالین است، سعدی (بدایع)، بتابد بسی ماه و پروین و هور که سر برنداری ز بالین وگور، سعدی (بوستان)
موضعی است ببلاد بنی کلاب. قتال گوید: فاوحش بعدنا منها حِبِّر و لم توقد لها بالذئب نارُ
گرگ. ذیب. سلق. ابوجعده. سرحان. سید. اویس.پچکم. ابوسرحان. کلب البر. ج، اذؤب، ذئآب، ذوبان. جالینوس فی الحادیه عشرهمن مفرداته، اما کبدالذئب فقد القیت انا منها مرارافی الدواء المتخذ بالغافت النافع للکبد و لکنی لم اجرب ان هذا الدواء ازداد قوه بهذا الکبد. اذا قسته بالذی عملته حلوا من هذا الکبد. و قال فی الثامنه انی جربت کبدالذئب تجربه بالغه و ذلک بأن یسحق و یسقی منه فی مثقال واحد مع شراب حلو فینتفع به من کل سوء مزاج یحدث للکبد من غیر آن یضر الحار او البارد لان منفعته بجمله جوهره فان کان بالعلیل حمی ظاهره فالاجودان یسقی بماء بارد. و قال فی العاشره و أما زبل الذئب فقد کان بعض الاطباء یسقیه لمن کان به وجعالقولنج و یسقیه فی وقت هیجان الوجع و ربّما سقاه من قبل الوجع و خاصّه اذا کان ذلک الوجع یعرض لهم من غیر نفعه و رأیت بعض من شرب هذا الزبل فلم یعرض له ذلک الوجع بعد ذلک فان عرض له فلم یکن بالشدید المؤذی و کان ذلک الطبیب یاخذ من هذا الزبل دائما و انما یکون ذلک اذا تغذی الذئب بالعظام فکنت اتعجب من منفعته اذا عولج به المرض و کان ربما علقه علی المریض فینفعه منفعهعظیمه بینه و کان اذا سقاه لمن کان متقززاً و من به وجع القولنج فیخلط معه شیاء من الملح و الفلفل و ماأشبه ذلک من البزور و یجید سحقها و یسقیه بشراب أبیض لطیف و ربما سقاه بماء وحده و ربما علق الزبل علی فخذ الرجل الوجعه مشدوداً بخیط من صوف کبش قد افترسه ذئب و ذلک ابلغ فی المنفعه اذا وجد و أقوی فان عزهذا الصوف و لم یقدر علیه یأخذ سیورا من جلد اًبل و یشد بها الزبل و یعلقها علی فخذ الرجل و أما أنا فکنت اجعل من ذلک الزبل فی أنبوب صغیر فی مقدارالباقلا و أتخذه من فضه بعروتین و أعلقه علی الوجع و لما جربت ذلک فی واحد من المرضی و نفعه استعماله استعملته فی عده منهم بعد ذلک فنفعهم. خواص ابن زهر: الذئاب لاتأکل الاعشاب و الذئب من بین الحیوان لایأکل العشب الا عند مرضه کما تفعل الکلاب فأنها اذا اعتلت اکلت عشبا من الاعشاب و ما خبث من الذئاب و فسد أصله اکل الناس و سائرها لایأکل الکلاب و ذکر الذئب و الثعلب من عظم لاکسائر الحیوان من عضل أو عصب قال و ان علق ذنب ذئب علی معلف البقر لم تقرب الیه مادام معلقا علیه و لو جهدها الجوع. و ان بخر موضع بزبل ذئب اجتمعالیه الفار و زعموا ان من لبس ثوبا من صوف شاه قد افترسها ذئب لم تزل به حکه شدیده مادام علیه معلقا أو ینزعه و ان بالت امراءه علی بول ذئب لم تحبل أبداو ان أخذت خصیته الیمنی و ذافتها بزیت و غمست فیه صوفه و احتملتها المراءه ذهبت عنها شهوه الجماع. قال و ان شرب صاحب الحمی العتیقه من مراره الذئب وزن دانق مع عسل أو طلاء اذهبها و عین الذئب تمنع من الصرع ولایقرب من علقت علیه شی ٔ من السباع و الهوام و اللصوص. ’ابن سینا: و مرارهالذئب تمنع الشتنج والکزاز اللذین یتبعان جراحات العصب خصوصا من البرد و اذا سعط منها من به النزلات العظام نفعته. و من خواص ابن زهر: و اذا نهش الذئب فرسا و افلت منه جاد سیره و سهل قیاده و سبق الخیل و شحمه ینفع من داءالثعلب و داءالحیه لطوخا. قال الجاحظ: ان دمی انسان فشم الذئب رائحهالدم منه قاتل علیه حتی یبلغ الیه فیأکله و لو کان أتمهم سلاحا و اشجعهم قلبا و اشدهم ثقافه قال و ان دفن رأس ذئب فی موضع فیه غنم هلکت فی موضعها و ان علق فی برج حمام لم یقربه حیه و لاشی ٔ من الهوام التی تؤذی الحمام و ان کتب صداق فی جلد شاه قد افترسها ذئب لم یزل بین الزوجین اتفاق البته و أنیابه و جلده و عیناه اذا جمعت او حملها انسان معه غلب خصمه و کان محبوبا عند الناس. (ابن بیطار). حکیم مؤمن در تحفه گوید: ذئب را بفارسی گرگ و به ترکی قورد نامند حیوانی است معروف و مزاجش در سیم گرم و خشک و جگرش جهت امراض جگر بغایت نافع و با آب و شراب رافع استسقا و تبهای بارده و با سکنجبین جهت یرقان و با آب کرفس جهت سپرز نافع و (با) غافث مقوی افعال او است و قدر شربتش یک دانگ و سرگین او بسیار گرم و محلل قوی و بهترین او بسیار سفیدی است که با خشونت باشد و آشامیدن اوتا یک مثقال با آب گرم و با شراب سفید و بدستور با فلفل و نمک جهت قولنج سریعالاثر است حتی تعلیق او و غرغرۀ آن با عسل جهت خناق بلغمی بغایت مفید و بخور او باعث جمعیت موش در آن موضع و بول و خون او قاطع حمل زنان است شرباً و ضماداً و حمولا و بدستور خصیۀ اوهمین اثر دارد و قاطع شهوت ایشان است و ارسطو فرموده که یک مثقال خشک آن با آب ترتیزک جهت درد پهلو و سینه وباصعتر جهت درد تهیگاه مؤثر است و زهرۀ او بقدر دانگی با عسل جهت تب ربع و قولنج و استسقا و یک نخود او با لطوخ جهت تقویت باه بی نظیر و بدستور طلای آن در این باب مؤثر است و رافع تشنج و کزاز و جراحت عصب و سعوط آن جهت نزلات عظیمه و با آب چغندر رافع حمره چشم در همان ساعت است و با قلیلی مشک جهت صرع و اکتحال او با عسل جهت تیرگی چشم و نزول آب و ضمادش باورس جهت بهق و برص و با ادویۀ مناسبه جهت تقشر جلدو داءالثعلب و درد مفاصل و قدر یک دانگ از شش خشک کردۀ او با شیر تازه جهت تب ربع و امراض شش بغایت مفید و پیه او جهت داءالثعلب و داءالحیه و ورم مزمن و یک قیراط از دماغ او با شیر مانع صرع و بخور موی او سبب گریختن هوام و ضماد استخوان ساق محرق او که با ذکرش سوخته باشند جهت بواسیر و طلای موی محلول او به نوشادر محلل اورام و آویختن دنبالۀ او در چراگاه باعث نفرت گرگ از آن مکان و پوشیدن پوست گوسفندی که گرگ گرفته باشد مورث خارش بدن و تعلیق هر دو چشم او مانع صرع و اذیت هوام و سباع و ددان و چون در پوست گرگ پیچیده نگاه دارند جهت غلبه بر خصم و محبوبی در نظر خلق مؤثر و تعلیق کعب او بر زانو جهت رفع درد ریحی زانو و زحمت حرکات مفید و چون سر او را در خوابگاه گوسفندان دفن کنند گوسفندان از خوف هلاک شوند در صورتی که از تنفر محل گریزی نداشته باشند و چون در برج کبوتر گذارند مار و سایر موذی داخل نگردد و چون صداق نامۀ زن را بر پوست گوسفندی که گرگ گرفته باشد نویسندهرگز مابین زوج و زن الفت نباشد و چون دندان پیش اورا در آن پوست پیچیده در منزلی دفن کنند باعث تفرقۀ اهل منزل گردد و گویند چون زهرۀ او را لطوخ کرده مجامعت نمایند دیگری قادر بر جماع آن زن نگردد و گویند تا گرگ دیوانه نشود گوشت آدمی را نمیخورد. داود ضریر انطاکی در تذکره آورده است: حیوانی است برّی و او مأنوس نشود و اگر انس گیرد هم بتوحش بازگردد هر چند پس از مدتی دراز. و بهترین آن نزار و کم مو و صغیرالجثه آن است و آن گرم است در درجۀ سوم و خشک در درجه دوم و بهترین عضو گرگ کبد آن است چه آن برای همه امراض کبد سود بخشد و از استسقاء شفا دهد آنگاه که با شراب خورند و از حمی وقتی که با آب آمیزند و از یرقان زمانی که با سکنجبین مزج کنند و برای بیماری طحال بدانگاه که با آب کرفس مخلوط سازند و مرارۀ آن شرباً در بیماری قولنج نافع باشد و در داءالثعلب و کلف و سائر آثار طلاء آن مفید است و شرب سرگین آن هم درقولنج سود بخشد و چون در پوست گوسفندی که گرگ دریده باشد بسته و بر ران راست آویزند نیز قولنج را نافع بود و با غافت فعل کبد او را قوت بخشد و فلفل و نمک عمل مرارۀ او را قوی کند و پیه آن در بیماری داءالثعلب و مفاصل و نسا چون طلی کنند فایده دهد و چون بول او را زن بیاشامد یا با لتۀ بخود برگیرد منع آبستنی کند و خصیه او نیز این خاصیت دارد و بخور موی آن هوام را براند و نره و استخوان ساق آن را چون بسوزند خاکستر آن ضماداً بواسیر را نافع باشد و چون موی آن را با نوشادر حل کنند و بر اورام طلی کنند محلل است و یک قیراط از مغز آن چون در شیر کرده بیاشامند در بیماری صرع اثر نیکو بخشد و از خواص او آن است که جز آنگاه که بیمار شود گیاه نخورد و به آدمی جز نوعی ازآن که در مصر بصحراوی معروف است حمله نکند و بتواترنزد ما ثابت شده است که وی آدمی را بکشد و آنگاه که بوی خون شنود بازنگردد تا کشته شود و آن جایگاه که جثۀ او را دفن کنند گوسپندان از آنجا نفرت کنند و اگر در برج کبوتر جزئی از وی را و بالخاصه دماغ او رابنهند مار بدان جا نزدیک نشود و چون قباله و صداقی را در پوست گوسفندی که گرگ دریده باشد نویسند هیچ سازواری میان زن و شوی پیدا نیاید و دندانهای گرگ را چون در خانه ای بخاک کنند مردم آن پراکنده شوند و چون گرگی را ذبح کنند و یکی از دو چشم آن برهم افتاده بود و آن چشم را بر کسی بیاویزند یا زیر وسادۀ وی نهند خواب آورد و اگر چشم گشاده بود عکس آن اثر بخشد و چون در زانوی دردگین آویزند درد آن ساکن کند و سعوط مرارۀ آن با آب چغندر در ساعت سرخی چشم ببرد و سده های مصفاه بگشاید و اگر بنره مالند و با زن بیارمند آن زن بدیگری میل نکند و چون سرگین وی بخور کنند موشان را جلب کند و مقدار شربت مرارۀ آن تا یک دانگ و سرگین آن تا مثقالی است و گویند بدل آن سرگین سگ باشد، خانه خرد. - اظفارالذئب، چند ستارۀ خرد است در پیش ذئبان. و رجوع به فهارس ج 1 و ج 2 البیان والتبیین شود. - داء الذئب، گرسنگی. - ذئب صحراوی، گرگ آدمیخوار. - ذئب یوسف، مأخوذ بگناه دیگری. گرگ دهن آلودۀ یوسف ندریده. سعدی
گرگ. ذیب. سلق. ابوجعده. سرحان. سید. اُویس.پچکم. ابوسرحان. کلب البر. ج، اذؤب، ذئآب، ذوبان. جالینوس فی الحادیه عشرهمن مفرداته، اما کبدالذئب فقد القیت انا منها مرارافی الدواء المتخذ بالغافت النافع للکبد و لکنی لم اجرب ان هذا الدواء ازداد قوه بهذا الکبد. اذا قسته بالذی عملته حلوا من هذا الکبد. و قال فی الثامنه انی جربت کبدالذئب تجربه بالغه و ذلک بأن یسحق و یسقی منه فی مثقال واحد مع شراب حلو فینتفع به من کل سوء مزاج یحدث للکبد من غیر آن یضر الحار او البارد لان منفعته بجمله جوهره فان کان بالعلیل حمی ظاهره فالاجودان یسقی بماء بارد. و قال فی العاشره و أما زبل الذئب فقد کان بعض الاطباء یسقیه لمن کان به وجعالقولنج و یسقیه فی وقت هیجان الوجع و ربّما سقاه من قبل الوجع و خاصّه اذا کان ذلک الوجع یعرض لهم من غیر نفعه و رأیت بعض من شرب هذا الزبل فلم یعرض له ذلک الوجع بعد ذلک فان عرض له فلم یکن بالشدید المؤذی و کان ذلک الطبیب یاخذ من هذا الزبل دائما و انما یکون ذلک اذا تغذی الذئب بالعظام فکنت اتعجب من منفعته اذا عولج به المرض و کان ربما علقه علی المریض فینفعه منفعهعظیمه بینه و کان اذا سقاه لمن کان متقززاً و من به وجع القولنج فیخلط معه شیاء من الملح و الفلفل و ماأشبه ذلک من البزور و یجید سحقها و یسقیه بشراب أبیض لطیف و ربما سقاه بماء وحده و ربما علق الزبل علی فخذ الرجل الوجعه مشدوداً بخیط من صوف کبش قد افترسه ذئب و ذلک ابلغ فی المنفعه اذا وجد و أقوی فان عزهذا الصوف و لم یقدر علیه یأخذ سیورا من جلد اًبل و یشد بها الزبل و یعلقها علی فخذ الرجل و أما أنا فکنت اجعل من ذلک الزبل فی أنبوب صغیر فی مقدارالباقلا و أتخذه من فضه بعروتین و أعلقه علی الوجع و لما جربت ذلک فی واحد من المرضی و نفعه استعماله استعملته فی عده منهم بعد ذلک فنفعهم. خواص ابن زهر: الذئاب لاتأکل الاعشاب و الذئب من بین الحیوان لایأکل العشب الا عند مرضه کما تفعل الکلاب فأنها اذا اعتلت اکلت عشبا من الاعشاب و ما خبث من الذئاب و فسد أصله اکل الناس و سائرها لایأکل الکلاب و ذکر الذئب و الثعلب من عظم لاکسائر الحیوان من عضل أو عصب قال و ان علق ذنب ذئب علی معلف البقر لم تقرب الیه مادام معلقا علیه و لو جهدها الجوع. و ان بخر موضع بزبل ذئب اجتمعالیه الفار و زعموا ان من لبس ثوبا من صوف شاه قد افترسها ذئب لم تزل به حکه شدیده مادام علیه معلقا أو ینزعه و ان بالت امراءه علی بول ذئب لم تحبل أبداو ان أخذت خصیته الیمنی و ذافتها بزیت و غمست فیه صوفه و احتملتها المراءه ذهبت عنها شهوه الجماع. قال و ان شرب صاحب الحمی العتیقه من مراره الذئب وزن دانق مع عسل أو طلاء اذهبها و عین الذئب تمنع من الصرع ولایقرب من علقت علیه شی ٔ من السباع و الهوام و اللصوص. ’ابن سینا: و مرارهالذئب تمنع الشتنج والکزاز اللذین یتبعان جراحات العصب خصوصا من البرد و اذا سعط منها من به النزلات العظام نفعته. و من خواص ابن زهر: و اذا نهش الذئب فرسا و افلت منه جاد سیره و سهل قیاده و سبق الخیل و شحمه ینفع من داءالثعلب و داءالحیه لطوخا. قال الجاحظ: ان دمی انسان فشم الذئب رائحهالدم منه قاتل علیه حتی یبلغ الیه فیأکله و لو کان أتمهم سلاحا و اشجعهم قلبا و اشدهم ثقافه قال و ان دفن رأس ذئب فی موضع فیه غنم هلکت فی موضعها و ان علق فی برج حمام لم یقربه حیه و لاشی ٔ من الهوام التی تؤذی الحمام و ان کتب صداق فی جلد شاه قد افترسها ذئب لم یزل بین الزوجین اتفاق البته و أنیابه و جلده و عیناه اذا جمعت او حملها انسان معه غلب خصمه و کان محبوبا عند الناس. (ابن بیطار). حکیم مؤمن در تحفه گوید: ذئب را بفارسی گرگ و به ترکی قورد نامند حیوانی است معروف و مزاجش در سیم گرم و خشک و جگرش جهت امراض جگر بغایت نافع و با آب و شراب رافع استسقا و تبهای بارده و با سکنجبین جهت یرقان و با آب کرفس جهت سپرز نافع و (با) غافث مقوی افعال او است و قدر شربتش یک دانگ و سرگین او بسیار گرم و محلل قوی و بهترین او بسیار سفیدی است که با خشونت باشد و آشامیدن اوتا یک مثقال با آب گرم و با شراب سفید و بدستور با فلفل و نمک جهت قولنج سریعالاثر است حتی تعلیق او و غرغرۀ آن با عسل جهت خناق بلغمی بغایت مفید و بخور او باعث جمعیت موش در آن موضع و بول و خون او قاطع حمل زنان است شرباً و ضماداً و حمولا و بدستور خصیۀ اوهمین اثر دارد و قاطع شهوت ایشان است و ارسطو فرموده که یک مثقال خشک آن با آب ترتیزک جهت درد پهلو و سینه وباصعتر جهت درد تهیگاه مؤثر است و زهرۀ او بقدر دانگی با عسل جهت تب ربع و قولنج و استسقا و یک نخود او با لطوخ جهت تقویت باه بی نظیر و بدستور طلای آن در این باب مؤثر است و رافع تشنج و کزاز و جراحت عصب و سعوط آن جهت نزلات عظیمه و با آب چغندر رافع حمره چشم در همان ساعت است و با قلیلی مشک جهت صرع و اکتحال او با عسل جهت تیرگی چشم و نزول آب و ضمادش باورس جهت بهق و برص و با ادویۀ مناسبه جهت تقشر جلدو داءالثعلب و درد مفاصل و قدر یک دانگ از شش خشک کردۀ او با شیر تازه جهت تب ربع و امراض شش بغایت مفید و پیه او جهت داءالثعلب و داءالحیه و ورم مزمن و یک قیراط از دماغ او با شیر مانع صرع و بخور موی او سبب گریختن هوام و ضماد استخوان ساق محرق او که با ذکرش سوخته باشند جهت بواسیر و طلای موی محلول او به نوشادر محلل اورام و آویختن دنبالۀ او در چراگاه باعث نفرت گرگ از آن مکان و پوشیدن پوست گوسفندی که گرگ گرفته باشد مورث خارش بدن و تعلیق هر دو چشم او مانع صرع و اذیت هوام و سباع و ددان و چون در پوست گرگ پیچیده نگاه دارند جهت غلبه بر خصم و محبوبی در نظر خلق مؤثر و تعلیق کعب او بر زانو جهت رفع درد ریحی زانو و زحمت حرکات مفید و چون سر او را در خوابگاه گوسفندان دفن کنند گوسفندان از خوف هلاک شوند در صورتی که از تنفر محل گریزی نداشته باشند و چون در برج کبوتر گذارند مار و سایر موذی داخل نگردد و چون صداق نامۀ زن را بر پوست گوسفندی که گرگ گرفته باشد نویسندهرگز مابین زوج و زن الفت نباشد و چون دندان پیش اورا در آن پوست پیچیده در منزلی دفن کنند باعث تفرقۀ اهل منزل گردد و گویند چون زهرۀ او را لطوخ کرده مجامعت نمایند دیگری قادر بر جماع آن زن نگردد و گویند تا گرگ دیوانه نشود گوشت آدمی را نمیخورد. داود ضریر انطاکی در تذکره آورده است: حیوانی است برّی و او مأنوس نشود و اگر انس گیرد هم بتوحش بازگردد هر چند پس از مدتی دراز. و بهترین آن نزار و کم مو و صغیرالجثه آن است و آن گرم است در درجۀ سوم و خشک در درجه دوم و بهترین عضو گرگ کبد آن است چه آن برای همه امراض کبد سود بخشد و از استسقاء شفا دهد آنگاه که با شراب خورند و از حمی وقتی که با آب آمیزند و از یرقان زمانی که با سکنجبین مزج کنند و برای بیماری طحال بدانگاه که با آب کرفس مخلوط سازند و مرارۀ آن شرباً در بیماری قولنج نافع باشد و در داءالثعلب و کلف و سائر آثار طلاء آن مفید است و شرب سرگین آن هم درقولنج سود بخشد و چون در پوست گوسفندی که گرگ دریده باشد بسته و بر ران راست آویزند نیز قولنج را نافع بود و با غافت فعل کبد او را قوت بخشد و فلفل و نمک عمل مرارۀ او را قوی کند و پیه آن در بیماری داءالثعلب و مفاصل و نسا چون طلی کنند فایده دهد و چون بول او را زن بیاشامد یا با لتۀ بخود برگیرد منع آبستنی کند و خصیه او نیز این خاصیت دارد و بخور موی آن هوام را براند و نره و استخوان ساق آن را چون بسوزند خاکستر آن ضماداً بواسیر را نافع باشد و چون موی آن را با نوشادر حل کنند و بر اورام طلی کنند محلل است و یک قیراط از مغز آن چون در شیر کرده بیاشامند در بیماری صرع اثر نیکو بخشد و از خواص او آن است که جز آنگاه که بیمار شود گیاه نخورد و به آدمی جز نوعی ازآن که در مصر بصحراوی معروف است حمله نکند و بتواترنزد ما ثابت شده است که وی آدمی را بکشد و آنگاه که بوی خون شنود بازنگردد تا کشته شود و آن جایگاه که جثۀ او را دفن کنند گوسپندان از آنجا نفرت کنند و اگر در برج کبوتر جزئی از وی را و بالخاصه دماغ او رابنهند مار بدان جا نزدیک نشود و چون قباله و صداقی را در پوست گوسفندی که گرگ دریده باشد نویسند هیچ سازواری میان زن و شوی پیدا نیاید و دندانهای گرگ را چون در خانه ای بخاک کنند مردم آن پراکنده شوند و چون گرگی را ذبح کنند و یکی از دو چشم آن برهم افتاده بود و آن چشم را بر کسی بیاویزند یا زیر وسادۀ وی نهند خواب آورد و اگر چشم گشاده بود عکس آن اثر بخشد و چون در زانوی دردگین آویزند درد آن ساکن کند و سعوط مرارۀ آن با آب چغندر در ساعت سرخی چشم ببرد و سده های مصفاه بگشاید و اگر بنره مالند و با زن بیارمند آن زن بدیگری میل نکند و چون سرگین وی بخور کنند موشان را جلب کند و مقدار شربت مرارۀ آن تا یک دانگ و سرگین آن تا مثقالی است و گویند بدل آن سرگین سگ باشد، خانه خرد. - اظفارالذئب، چند ستارۀ خرد است در پیش ذئبان. و رجوع به فهارس ج 1 و ج 2 البیان والتبیین شود. - داء الذئب، گرسنگی. - ذئب صحراوی، گرگ آدمیخوار. - ذئب یوسف، مأخوذ بگناه دیگری. گرگ دهن آلودۀ یوسف ندریده. سعدی
تأنیث ذئر، امراءه ذئره، زنی ناسازوار با شوی. ذئر. ذائر، ناپسند، سختی، سختی حرب، شؤنک ذئره، یا ان ّ شؤنک لذئره، ای دموعک فیها تنفش کتنفش الغضبان یعنی در مجاری اشک تو دم زدنهائی است چون دم زدن مرد خشمناک
تأنیث ذَئِر، امراءه ذئِره، زنی ناسازوار با شوی. ذئر. ذائر، ناپسند، سختی، سختی حرب، شؤنک ذئره، یا ان ّ شؤنک لذئره، ای دموعک فیها تنفش کتنفش الغضبان یعنی در مجاری اشک تو دم زدنهائی است چون دم زدن مرد خشمناک