جدول جو
جدول جو

معنی دیورنگ - جستجوی لغت در جدول جو

دیورنگ(وْ رَ)
به گونه و رنگ دیو. دیوسان:
چو شه دید کان پیکر دیورنگ
به اقبال و طالع درآمد بچنگ.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیدرنگ
تصویر شیدرنگ
(پسرانه)
نام پهلوانی دانشمند و فاضل، برساخته فرقه آذرکیوان است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کیارنگ
تصویر کیارنگ
(پسرانه)
رنگ پاکیزه و لطیف
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گیارنگ
تصویر گیارنگ
(پسرانه)
کیارنگ، سردار و فرمانده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دیررنج
تصویر دیررنج
بردبار و شکیبا و کسی که دیر برنجد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوانه
تصویر دیوانه
کسی که عقلش زایل شده باشد، بی عقل، مجنون، کنایه از بی خرد، هار مثلاً سگ دیوانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیورخش
تصویر دیورخش
دیف رخش، یکی از آهنگ های قدیم موسیقی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی رنگ
تصویر بی رنگ
آنچه رنگ نداشته باشد، کنایه از ساده و بی آلایش، طرح ساده که نقاش بر روی پارچه یا کاغذ می کشد و بعد آن را رنگ آمیزی می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گاورنگ
تصویر گاورنگ
مانند سر گاو، گاوسر، گاومانند، گاوسار، گرزی که آن را به شکل سر گاو ساخته باشند، برای مثال بیامد خروشان بدان دشت جنگ/ به چنگ اندرون گرزۀ گاو رنگ (فردوسی - ۲/۱۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیارنگ
تصویر کیارنگ
سفید، پاکیزه، لطیف، رنگ پاک و پاکیزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوانگی
تصویر دیوانگی
بی عقلی، دیوانه بودن، جنون، خبط دماغ، خبل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوبند
تصویر دیوبند
آنکه دیو را ببندد و دربند کند، لقب تهمورث پادشاه سوم پیشدادی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیولنگ
تصویر لیولنگ
قره قروت، مادۀ خوراکی ترش مزه که از جوشاندۀ غلیظ شدۀ آب ماست تهیه می شود، کشک سیاه، ریخبین، پینوک، هلباک، هبولنگ، رخبین، پینو، ترپک، ترف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیومنش
تصویر دیومنش
دیونهاد، دیوسرشت، گمراه، بدخو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دورنگ
تصویر دورنگ
هر چیزی که دارای دو رنگ باشد، کنایه از دروغ گو، مزور، منافق
فرهنگ فارسی عمید
(دَ رَ)
گیاهی طبی. (ناظم الاطباء). دورنج
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ)
رنگی همراه رنگ دیگر. دارای دولون. ابلق. (ناظم الاطباء). که یک رنگ نیست. خلنگ. (از برهان). شریجان. (منتهی الارب) :
سپید است این سزای گنده پیران
دورنگ است این سزاوار دبیران.
(ویس و رامین).
همان جایگه دید مرد دورنگ
سپید و سیه تنش همچون پلنگ.
اسدی.
نه نه مشتاقان از صبح و ز شام آزادند
که دل از هرچه دورنگ است شکیبا بینند.
خاقانی.
خبر دارد که روز و شب دورنگ است
نوالش گه شکر، گاهی شرنگ است.
نظامی.
برآمیختم لشکر روم و زنگ
سپید و سیه چون گراز دورنگ.
نظامی.
فلک نیست یکسان هم آغوش تو
طرازش دورنگ است بر دوش تو.
نظامی.
لیکن چه کنم هوا دورنگ است
کاندیشه فراخ و سینه تنگ است.
نظامی.
، هر چیز دور. (ناظم الاطباء) ، کنایه است از منافق و ریاکار و غدار و حیله باز و مذبذب. (از ناظم الاطباء). کنایه از منافق که ظاهرش خوب و باطنش چنان نباشد. (آنندراج). منافق. (غیاث) :
زین شهر دورنگ نشکنم دل
کو را دل ایرمان نبینم.
خاقانی.
جهاندار گفت این گراینده گوی
دورنگ است یک رنگی از وی مجوی.
نظامی.
مگر با من این بی محاباپلنگ
چو رومی و زنگی نباشد دورنگ.
نظامی.
مباش ایمن که با خوی پلنگ است
کجا یکدل شود وآخر دورنگ است.
نظامی.
- دهر یا عالم یا جهان یا سرای دورنگ، کنایه است از عالم و روزگار ریاکار:
مدار امید ز دهر دورنگ یکرنگی
که در طویلۀ او با شبه ست مروارید.
سنایی.
از عالم دورنگ فراغت دهش چنانک
دیگر ندارد این زن رعناش در عنا.
خاقانی.
کیمیاکاری جهان دورنگ
نعل آتش نهفته در دل سنگ.
نظامی.
، کنایه از روزگار. (ناظم الاطباء). کنایه ازعالم توان گفت به واسطۀ شب و روز مختلف. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
آنچه بهیئت گاو است. یا گرز (گرزهء) گاورنگ. گرز فریدون که سر آن بشکل سر گاو بود: بیامد خروشان بدان دشت جنگ بدست اندرون گرزه گاو رنگ. (هرمزدنامه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیارنگ
تصویر کیارنگ
پاک پاکیزه نظیف
فرهنگ لغت هوشیار
ترف پنیر تن قره قوروت: وان زر از تو باز خواهد آنکه تا اکنون از او چوغری (جوغری) خوردی همی و طائفی و لیولنگ. توضیح این کلمه را بمعنی برف (ثلج) نوشته اند و آن محرف ترف است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیررنج
تصویر دیررنج
بردبار و شکیبا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوانگی
تصویر دیوانگی
جنون و عدم تعقل، فساد عقل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوانه
تصویر دیوانه
بیخرد، بیعقل، مجنون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوانی
تصویر دیوانی
منسوب بدیوان درباری و دربار پادشاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدرنگ
تصویر بیدرنگ
بی توقف، بشتاب، بسرعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دورنگ
تصویر دورنگ
رنگی همراه با رنگ دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیورن
تصویر دیورن
فرانسوی روزخیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی رنگ
تصویر بی رنگ
((رَ))
بدون رنگ، عالم وحدت، کنایه از ساده و بی آلایش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیوانه
تصویر دیوانه
((نِ یا نَ))
همچون دیو، مانند دیوان، بی عقل، بی خرد
دیوانه مجنون کسی بودن: کنایه از عاشق و بی قرار بودن کسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیدرنگ
تصویر بیدرنگ
آنی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دورنگ
تصویر دورنگ
ابلق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیوانگی
تصویر دیوانگی
جنون
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیوانی
تصویر دیوانی
هندسی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی رنگ
تصویر بی رنگ
آکرماتیک
فرهنگ واژه فارسی سره
ابلق، دورو، ریاکار، مزور، منافق
فرهنگ واژه مترادف متضاد