جدول جو
جدول جو

معنی دیوا - جستجوی لغت در جدول جو

دیوا
(دی)
دهی است از بخش بندپی شهرستان بابل در 3 هزارگزی جنوب مقری کلابخش بندپی با2360تن سکنه و راه مالرو دارد. اکثر سکنه تابستان به ییلاق فیل بند میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دیبا
تصویر دیبا
(دخترانه)
پارجه ابریشمی رنگی، روی زیب، نوعی پارچه ابریشمی معمولاً رنگین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هیوا
تصویر هیوا
(پسرانه)
میوه به، امید (نگارش کردی: هیوا)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زیوا
تصویر زیوا
(دخترانه)
زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیوا
تصویر شیوا
(دخترانه)
شیرین بیان، خوش زبان، ایزد بزرگ هندیان باستان، فصیح، بلیغ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دینا
تصویر دینا
(دخترانه)
دینه
فرهنگ نامهای ایرانی
آنچه از خشت و گل یا سنگ یا آجر یا چیز دیگر در کنارۀ زمین یا چهار سمت خانه یا حیاط درست کنند و جایی را با آن محصور سازند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیوا
تصویر تیوا
تهور، بی پروایی، بی باکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوک
تصویر دیوک
بید،
موریانه، نوعی حشره با آرواره های قوی که به صورت اجتماعی زندگی کرده و از چوب تغذیه می کند، چوب خوٰارک، تافشک، رشمیز، رونجو، ریونجو، لبنگ، ارضه
زالو، کرمی کوچک و سیاه رنگ که در آب زندگی می کند و با مکنده های روی بدنش خون جانوارن را می مکد، زرو، زلو، جلو، شلک، شلکا، شلوک، خرسته، مکل، دیوچه، دشتی، علق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوک
تصویر دیوک
چاودار، گیاهی از خانوادۀ غلات با خوشۀ بلند و برگ های پهن که از دانۀ آن مشروبات الکلی تهیه می کنند و یا به عنوان خوراک حیوانات استفاده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوان
تصویر دیوان
دادگاه، عدالت خانه، دفترخانه
دفتر حساب، ادارۀ حسابداری، در عهد خلفا و پادشاهان ایرانی بعد از خلفا دفتر محاسبات
دفتر شعر و کتابی که اشعار شاعری در آن چاپ شده باشد
مبل یا نیمکت بدون پشتی که تشک داشته باشد
دیوان استیفا: اداره یا محلی که مالیات ها و درآمدها در آنجا جمع آوری می شد، دیوان محاسبات که حسابداران و مستوفیان در آن مشغول کار بودند، دار الاستیفا
دیوان برید: دفتر پست، اداره یا محلی (در زمان خلفای اسلام) که نامه های نوشته شده را به قاصدان یا چارپاها می دادند که به مقصد برسانند
دیوان بلخ: گویند قاضی یا دادگاهی بوده در بلخ که حکم ناحق می داده و بی گناهان را محکوم می ساخته، اکنون هر دادگاه یا قاضی که حکم ناروا بدهد او را به دادگاه یا دیوان بلخ و یا قاضی بلخ تشبیه می کنند
دیوان تمیز: دیوان تمیز، دادگاه فرجامی، دادگاه عالی که به محاکمه ای که به مرحلۀ فرجام برسد رسیدگی می کند، دیوان کشور
دیوان خراج: محل جمع آوری مالیات ها
دیوان رسائل: دار الانشا، دیوان انشا، محل نوشتن نامه ها و فرمان های خلیفه یا پادشاه
دیوان قضا: ادارۀ اجرای احکام شرعی
دیوان کشور: دیوان تمیز، دادگاه فرجامی، دادگاه عالی که به محاکمه ای که به مرحلۀ فرجام برسد رسیدگی می کند
دیوان محاسبات: اداره ای در وزارت دارایی که به حساب های کل کشور رسیدگی میکند
دیوان مظالم: دیوان رسیدگی به شکایت ها
فرهنگ فارسی عمید
(دی)
دیوار. (برهان) (ناظم الاطباء). و جنگ کرد بسیار بدر ارگ و کشتن کرد فراوانی بدر شارستان در کرکوی عاقبت بستد و ارگ را و قلعۀ زورین را بعد از آن دیوال آن را ببرید. (تاریخ سیستان ص 384). رجوع به دیوار شود
لغت نامه دهخدا
(دی)
مرکّب از: دیو + آر، علامت نسبت، (بهار عجم)، جدار و بنائی که در اطراف خانه میگذارند و بدان وی را محصور می کنند. هرچیزی که فضای را محصور کند خواه از مصالح بنائی باشد و یا جز آن. (ناظم الاطباء)، دیفال. دیوال. لاد. (یادداشت مؤلف)، کت. (بلهجۀ طبری)، ترجمه جدار و دیوال تبدیل آن است زیرا که را و لام بهمدیگر بدل میشوند نیز با فا تبدیل می یابد لهذا فارسیان گاهی دیوار را دیفال نیز گویند. (از انجمن آرا) (آنندراج)، ترا:
نه پا دیر باید ترا نه ستون
نه دیوار خشت و نه آهن درا.
رودکی.
دیوار و دریواس فرو گشت و برآمد
بیم است که یکباره فرود آید دیوار.
رودکی.
دیوار کهن گشته نبردارد پادیر
یک روز همه پست شود رنجش بگذار.
رودکی.
تا نکردی خاک را با آب تر
چون نهی فلغند بر دیوار بر.
طیان.
بدینگونه سی و دو فرسنگ تنگ
ازینروی و آنروی دیوار سنگ.
فردوسی.
ز هر کشوری دانشی شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهلوی کوه.
فردوسی.
ز مژگان فروریخت خون مادرش
فراوان بدیوار برزد سرش.
فردوسی.
چه گفت آن سخنگوی پاسخ نیوش
که دیوار دارد بگفتار گوش.
فردوسی.
یکی را سد یأجوج است دیوار
یکی را روضۀ خلد است بالان.
عنصری.
بپای پست کند برکشیده گردن شیر
بدست رخنه کند لاد آهنین دیوار.
عنصری.
در و دیوارهای آن خانه نیکو نگاه کنید. (تاریخ بیهقی)،
که جوید به نیکی ز بدخواه راه
بدیوار ویران که گیرد پناه.
اسدی.
ز پولاد ده میل دیوار بود
بدوبر ز خشت و سنان خار بود.
اسدی.
گرچه اندک بیگمان حکمت بود صنع حکیم
لیکن آن بیندش کو را پیش دل دیوار نیست.
ناصرخسرو.
ای شب تار تازیان بچپ و راست
بر زنی آخر سر عزیز بدیوار.
ناصرخسرو.
دیوار بلند است تانبیند
کانجاش چه ماند از برون خانه.
ناصرخسرو.
بخلوت نیزش از دیوار می پوش
که باشد در پس دیوارها گوش.
نظامی.
لب بگشا گرچه در او نوشهاست
کز پس دیوار بسی گوشهاست.
نظامی.
مکن پیش دیوار غیبت بسی
بود کز پسش گوش دارد کسی.
سعدی.
مردباید که گیرد اندر گوش
ور نبشته ست پند بر دیوار.
سعدی.
چهار گوشۀ دیوار خود بخاطر جمع
که کس نگوید از اینجا بخیز و آنجا رو.
ابن یمین.
خوانده در گوش او در و دیوار
لیس فی الدار غیره دیار.
شیخ بهائی.
- امثال:
از دیوار شکسته و زن سلیطه بایدپرهیز کرد.
الهی دیوار هیچکس کوتاه نباشد.
در بتو می گویم دیوار تو بشنو.
دیوار حاشا بلند است.
دیوار موش دارد موش گوش دارد، پس دیوار گوش دارد.
دیواری از دیوار ما کوتاهتر ندید.
کم بود جن و پری، یکی هم از دیوار پرید.
مثل دیوار، که هیچ اظهار تأثر نکند. که هیچ سخن نگوید.
- بینی بدیوار آمدن، بحرمان و یأس سخت دچار گشتن. (یادداشت مؤلف) :
بتاریکی اندر گزاف از پی او
مدو کت بر آید بدیوار بینی.
ناصرخسرو.
- پای دیوار، بیخ دیوار. بنیاد دیوار. بن دیوار:
در اوراق سعدی چنین پند نیست
که چون پای دیوار کندی مایست.
سعدی.
- چاردیوار، کنایه از خانه و منزل:
دو لختی در چاردیوار بست.
نظامی.
بگفت از پس چاردیوار خویش
همه عمر ننهاده ام پای پیش.
سعدی.
و رجوع به چهاردیوار شود.
- چهاردیوار، محوطه. زمین محصور از چهار جهت. کنایه از خانه و منزل: و یک روز بنزدیک آن چهاردیوار برگذشت. (ترجمه طبری بلعمی)،
- دیوار اندودن، پوشاندن دیواررا بوسیلۀ مالیدن ماده ای بر روی آن چنانکه مالیدن کاهگل و یا قیر بدیوار. (یادداشت مؤلف)،
- دیوار بدیوار، بی فاصله. متصل بهم با فاصله دیواری. رجوع به ترکیب همسایۀ دیوار بدیوار شود.
- دیوار بستن، دیوار کشیدن، دیوار برآوردن، ایجاد سد و مانع کردن:
ریزم ز عشقت آبرو تا خاک راهت گل شود
در پیش چشم دشمنان دیوار بندم عاقبت.
ناصرخسرو.
- دیوار بلند، دولت و توانگری. (ناظم الاطباء)، منعم و مالدار. (از آنندراج)، کنایه از دولتمند. (غیاث)،
- دیوار بینی، حجاب ما بین دو سوراخ بینی. (ناظم الاطباء)، اخرم، کسی که دیوار بینی اش بریده باشند. (ناظم الاطباء)، و رجوع به بینی شود.
- دیوار خانه روزن شدن، کنایه از خراب شدن خانه. (برهان) (ناظم الاطباء)،
- دیوار صوت (در فرانسه سوپرسونیک، برتر از صوتی یا ابر صوتی) ، وصف سرعتهای برتر از سرعت صوت یا حرکت (خاصه پرواز) با چنین سرعتها. سرعتهای کمتر از سرعت صوت را سوسونیک یا زیرصوتی و سرعتهای مساوی حرکت صوت را (سونیک = صوتی) میخوانند و حرکات سوپرسونیک با سرعتهای بسیار زیاد را هیپرسونیک گویند. (دائره المعارف فارسی)،
- دیوار کسی را کوتاه ساختن، عاجز و زبون گردانیدن. (آنندراج)، ضعیف ساختن و ناتوان کردن. (ناظم الاطباء)،
- دیوار کسی را کوتاه دیدن، کنایه است از او را عاجز و زبون دیدن. (غیاث) (آنندراج) :
غمت صد رخنه بر جان کرد ما را
مگر دیوار ما کوتاهتر دید.
امیر شاهی.
- دیوار گلین، دیواری که از گل ساخته باشند. (ناظم الاطباء)، چینه.
- ، سد و بندورغ. (ناظم الاطباء)،
- دیوار ندبه، دیوار سنگی عظیمی به ارتفاع پانزده متر در بیت المقدس نزدیک مسجد عمر، حوالی معبد قدیم سلیمان. یهودیان هر روز جمعه در جلو آن گرد می آمدند و بر ویرانی بیت المقدس ندبه میکردند و این رسم از قرن اول میلادی سابقه داشته است. (دائره المعارف فارسی)،
- رو به دیوار کردن، مقابل دیوار ایستادن.
- ، به مانعی روی آوردن:
از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب
کز آفتاب روی بدیوار مکنی.
سعدی.
- همسایۀ دیوار بدیوار، همسایه که خانه او بخانه تو پیوسته است. جارالجنب. جار بیت بیت. (یادداشت مؤلف)، رجوع به همسایه و ترکیبات آن شود.
، سور و حصار: پیروزبن یزدجرد نرم... دیوارشهرستان اصفهان کرده است. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 83)، دیواری بگرد این همه درکشید. (حدود العالم)،
- دیوار بزرگ چین، دیوار دفاعی مستحکم معروفی به ارتفاع شش تا پانزده متر و به ضخامت 4/5 تا 7/5 متر که بطول حدود دو هزارکیلومتر بین مغولستان و چین بمعنی اخص ممتد است و در فواصل معین برجها دارد. در قرن سوم قبل از میلاد درعهد امپراطور هوانگ تی، از سلسلۀ چین بتوسط سیصد هزار تن (اغلب از مجرمین) ساخته شد و در 204 قبل از میلاد پس از (18 سال) به اتمام رسید. طول آن با تمام انشعابات و پیچ و خمها سه هزار و دویست کیلومتر است صورت کنونی آن از دورۀ سلسلۀ مینگ است. دیوار چین چهار دروازۀ عمده داشت، شانهایکوان، نانکو، ین من و کیایوکوان. امروز از دیوار چین فقط بعنوان مرز جغرافیایی استفاده میشود. (از دائره المعارف فارسی)، و رجوع به تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2256، 2255 شود.
- دیوار حصار، باروی قلعه. (ناظم الاطباء)،
، مؤلف در یادداشتی شاهدزیر را که از نوروزنامه برای کلمه دیوار نقل نموده اند در ذیل همان یادداشت به کلمه ’سرکل مورال’ ارجاع داده اند که اینک پس از ذکر شاهد از نوروزنامه تعریفی را که لاروس در ذیل ’سرکل مورال’ آورده است نقل میکنیم: هر آلتی که رصد را بکار آید بساختند از دیوار و ذات الحلق و مانند آن. (نوروزنامه ص 70)، ابزاری است که مورد استفادۀ منجمان و ستاره شناسان قرار گیرد، یک دایرۀ بزرگ دیواری که مساحت آن با دقت تقسیم شده است و این دستگاه یا ابزار در موازات دیواری قرار گرفته که میتواند بدور یک محور عمودی گردش کند، درختی از طایفۀ صنوبر که همیشه سبز است و سرو کوهی نیز گویند و بتازی عرعر نامند. (ناظم الاطباء) ، کنایه از هرچیزی است که اسباب جدایی قوم مقرب خدا گردد. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(دی)
محل گردآوری دفاتر (مجمعالصحف) فارسی معرب است و کسائی آن را به فتح دال و مولد دانسته است و سبب اینکه ’واو’ در دیوان مانند ’سید’ اعلال نشده است [چون واو بعد از یاء ساکن قلب به یاء شود] آن است که یاء در آن غیر اصلی بر وزن فعّال از دوّنت می باشد و در تصغیر دویوین گویند. کسانی که بفتح دال خوانده اند آن را به بیطار قیاس کرده اند جوهری گوید که اصل دیوان دوان است (با واو مشدد) و یکی از دو واو قلب به یاء شده است چون در جمع آن گوئیم دواوین. و هرگاه یاء آن اصلی بودباید در جمع دیاوین میگفته اند اما ابن جنی دیاوین را نیز گفته است. (از لسان العرب). مؤلف تاج العروس در سبب تسمیۀ دیوان نویسد چون کسری سرعت عمل منشیان را در اجرای کارها ملاحظه کرد گفت این کار دیوان (جن) است (دیو بمعنی جن و الف و نون در فارسی علامت جمع است). مناوی گوید که دیوان بمعنای صورت حساب است و سپس بر حسابگر و جای و موضعوی اطلاق گردیده است و مؤلف شفاءالغلیل گوید دیوان اطلاق بر دفتر میشده است سپس به هر کتابی اطلاق گردیده و گاه مجازاً اختصاص به مجموعۀ شعر شاعری معین یافت و رفته رفته در این معنا بصورت حقیقت استعمال گشته بنابراین دیوان را پنج معنی است کتّاب، محل کتاب، دفتر، مطلق کتاب و مجموعۀ اشعار. (از تاج العروس). ابن الاثیر گوید دیوان دفتری است که در آن نام سپاهیان و اهل عطا ثبت شده است و نخستین کس که در اسلام دیوان را تأسیس کرد عمر بود. (از لسان العرب). جوالیقی وخفاجی گویند فارسی و معرب است. (از المعرب) (از شفاءالغلیل). دیوان بمنظور حفظ حقوق حکومتی از قبیل پستها و دارایی و مأموران و سپاهیان وضع شده است. (الاحکام السلطانیه ماوردی). در تشکیلات اداری عهد خلفا و سلاطین ممالک اسلامی عنوان ادارۀ کل محاسبات مملکت و دفتر محاسبات و همچنین بمعنی مطلق اداره و تشکیلات اداری و کلمه ظاهراً ایرانی است و هم ریشه دبیر و این احتمال هم هست که اصل آن آسوری یا سومری باشد به هرحال کلمه دیوان در نزد مسلمین در آغاز جهت ثبت و ضبطمداخل و مخارج مملکت بکار میرفته است و سپس از طریق توسع بمعنی محل کار اعضا و اجزای مالیات استعمال شده است بعدها بر جمیع ادارات و دفاتر اطلاق یافته است و گویند در اسلام نخستین بار عمر خلیفۀ دوم رسم ثبت و ضبط دیوان را در دیوان الجند بتقلید از ایران و ظاهراً بصوابدید هرمزان برقرار نموده است. مقارن عهدعمر و مدتها بعد از وی نیز دیوان در بلاد ایران بزبان پهلوی و در بلاد شام بزبان یونانی و در مصر بزبان قبطی و یونانی و بهرحال در دست غیرمسلمین بوده بعدها با توسعۀ فتوحات هم دیوان جند در امصار اسلامی (مثل کوفه و بصره) پدید آمد و هم دیوان خراج چنانکه نزد ساسانیان و رومیان رایج بود. در عهد معاویه بعضی از دیوانهای دیگر بوجود آمد. ظاهراً در عهد عبدالملک بن مروان خلیفۀ اموی دیوان عراق بعربی نقل شده و دیوان شام نیز بعربی درآمده است. در عهد عباسیان دیوان رسائل یا انشاء اهمیت یافت و دیوانهای متعددی بوجود آمد. در عهد سامانیان تشکیلات دیوان تحت نظر وزیر و خواجۀ بزرگ و شامل دیوان رسائل یا دیوان انشاء دیوان استیفاء دیوان اشراف، دیوان قضا بود و این تأسیسات راابوعبداﷲ جیهانی از روی تأسیسات مشابه سایر ممالک درست کرده بود بعد از عهد سامانیان نیز نزد غزنویان و سلاجقه و خوارزمشاهیان هم کم و بیش ادامه داشت. رسوم و آداب و قواعد و مقررات دیوان تا عهد مغول بیش و کم همچنان محفوظ ماند. (از دائره المعارف فارسی). عبارت است از جمع متفرقات اصناف مردم جهت ترتیب امور مملکت. (نفائس الفنون قسم 1 ص 104). جای جمع شدن مردم. (از غیاث) (آنندراج). بشرحی که گذشت کلمه دیوان درمعنی دستگاه و اداره و دفاتر ثبت ارقام مالیات و جایگاه متصدیان این امور بکار رفته است و اینک ذکری ازدیوانها و سپس معانی جداگانه کلمه و شواهد هریک:
- دیوان احداث اربعه، عبارت است از دیوان های قتل، ازالۀ بکارت، شکستن دندان وکور کردن. (تذکرهالملوک چ 2 ص 2).
- دیوان احشام (دیوان الاحشام) ، راجع است به مستخدمین دربار. (از دائره المعارف فارسی).
- دیوان استیفاء، ادارۀ مالیه و عوائد. قسمتی از تشکیلات درباری و حکومت که بوسیلۀ مستوفیان اداره میشد و بر دخل و خرج مملکت نظارت و رسیدگی داشت. دفتر وزارت مالیه: طاهر مستوفی دیوان استیفاء را بکار است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 473).
صاحب دیوان استیفا که اهل فضل را
اندر او اهلیت صاحبقرانی بود و هست.
سوزنی.
رجوع به استیفاء شود.
- دیوان اشراف، در تاریخ ایران و اسلام شغل و عنوان صاحب منصب یا امیری که از جانب خلیفه یا سلطان مأمور اطلاع یافتن از جریان امور مملکت و باصطلاح امروز نظارت و بازرسی کل احوال کشور بوده است و متصدی این شغل مشرف خوانده میشد و دیوانی خاص موسوم به دیوان اشراف تحت نظر او بوده است و صاحب اشراف یا رئیس دیوان اشراف در هر شهری و ناحیه ای نماینده و نایبی داشته و از اخبار و احوال جاری اطلاع می یافته است. نرشخی در تاریخ بخارا ’دیوان اشراف’ را در ردیف دیوانهای دهگانه بخارا نام برده است رئیس دیوان اشراف در بین رجال دولت غالباً مقام و حیثیت قابل توجه داشته چنانکه در اوایل سلطنت مسعود اول غزنوی بوسهل حمدوی که از وزارت معزول گشته بود به اشراف مملکت منصوب شد و در دورۀ صفویه نیز سمت اشراف طویله و ’اشراف ابناء’ مذکور شده و عنوان مشرف خانه و مشرف بیوتات در بین عناوین مخصوص رجال و مستوفیان دربار متداول بوده است و در ادوار اخیر مشرف معنی محدودتری داشته و از آن به کار مباشرت بر املاک و نظارت تعبیر شده است. (از دائره المعارف فارسی). رجوع به اشراف شود.
- دیوان انشاء، یا دیوان رسائل، اداره ای که از طرف شاه اسناد رسمی صادر و مکاتبات دولتی را اداره میکرد (پیش از مغول). دیوان انشاء یا رسائل در عهد عباسیان اهمیت تمام یافت و سببش کثرت مکاتبات اداری و نامه های تشریفاتی و سلطانیات بود که به امرا و سلاطین اطراف و طبقات مختلف نوشته میشد، و بهمین جهت دیوان انشاء که در اول تحت نظارت وزیر بود تدریجاً بعلت کثرت امور و اشغال مستقل شد، و متولی دیوان رسائل یا رئیس دیوان انشاء که از وزیر مقامش کمتربود در امور خویش استقلالی یافت. (از دائره المعارف فارسی). قلقشندی در صبح الاعشی گوید: دیوان انشاء از مضاف و مضاف الیه ترکیب یافته است. اما دیوان بمعنای مکان جلوس دبیران است و آن بکسر دال باشد. النحاس گوید: فتح دال غلط است و با تشدید واو ریشه دیوان از دوان بود که یکی از دو واو بدل به یاء گشته است و در اصل آن اختلاف است بعضی آن را عربی دانسته اند. النحاس گوید معروف و مشهور در زبان عرب آن است که دیوان بمعنای اصل و مرجعی است که بدان رجوع کنند و عمل نمایند و از همین معنی است قول ابن عباس ’اذا سألتمونی عن شی ٔ من غریب القرآن فالتمسوه فی الشعرفان الشعر دیوان العرب’. آنگاه قلشقندی بنقل آراء ارباب لغت عرب و وجه تسمیۀ دیوان در فارسی پرداخته می افزاید اما انشاء مصدر و بمعنی ابتداء و اختراع است بنابراین اضافۀ دیوان به انشاء دو وجه دارد اول آنکه سلطانیات از این مکان صادر میشده است دوم آنکه کاتب و دبیر در هر واقعه ای مقاله ای انشاء میکند. درگذشته دیوان انشاء را دیوان رسائل میخواندند و گاه دیوان مکاتبات. (از صبح الاعشی صص 89-90). و رجوع به تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 1 ص 191 شود.
- دیوان بر (دیوان البر) ، که علی بن عیسی وزیر خلیفه المقتدر عباسی آن را تأسیس نمود نظارت بر اموال وقف داشت. (دائره المعارف فارسی). دیوان خیرات و مبرات و موقوفات.
- دیوان برید، ادارۀ پست و ارتباطات و اطلاعات. گویند اولین کسی که در اسلام به تعیین برید پرداخت معاویه بود و پس از آن در عهد امویان و مخصوصاً عباسیان ادارۀ برید بسط یافت و از ادارات عمده حکومت گردید و ادارۀ آن به نزدیکان و معتمدان خلیفه سپرده میشد و متصدی برید را صاحب برید میگفتند. (از دائرهالمعارف فارسی) : و دیوان برید بابتدا او نهاد و بهمه ممالک اصحاب اخبار را گماشت، [دارای بزرگ] . (فارسنامۀ ابن البلخی ص 55).
- دیوان بلخ، گویند در شهر بلخ قاضیان احکام نادرستی صادر می کردند بیگناهان را بزهکار و گناهکاران را معصوم جلوه میدادند از اینرو دیوان بلخ مثل هر دادگاه و محکمه ای شده است که احکام آن برخلاف حق باشد.
- دیوان بین المللی دادگستری یادادگاه دادگستری بین المللی، سازمان قضایی عمده سازمان ملل متحد. این دادگاه جایگزین دادگاه جهانی است و دارای 15 قاضی است که با آراء مستقل مجمع عمومی و شورای امنیت سازمان ملل انتخاب میشوند مقر دائمی دادگاه در لاهه است. اختلاف بین ایران و انگلستان بر سر مسألۀ ملی شدن نفت را دولت انگلستان به این دادگاه ارجاع کرد (2-1951م. / 1331هجری قمری) اما دادگاه عدم صلاحیت خود را نسبت به ادعای انگلستان اعلام کرد. (از دائره المعارف فارسی). از انشعابات اصلی سازمان ملل متحد است و آن عبارت از یک هیأت قضائی مستقل که بدون توجه بملیت آنهااز میان کسانی انتخاب میگردند که عالی ترین مقام اخلاقی را دارا و واجد شرائطی باشند که برای انجام مشاغل قضایی در کشور خود لازم میباشد و یا از جملۀ متبحرین در علم حقوق باشند که تخصص آنها در حقوق بین الملل شهرت بسزا دارد. (فرهنگی حقوقی لنگرودی).
- دیوان تمیز. رجوع به دیوان کشور شود.
- دیوان جزا، دارالعداله و محکمه.
- ، دیوان کیفر.
- ، کنایه از روز قیامت. دیوان قیامت. دیوان محشر. (از آنندراج) :
فردا که خلایق را دیوان جزا باشد
هر کس عملی دارد ما گوش به انعامی.
سعدی.
روزدیوان جزا دست من و دامن تو
تا بگویی دل سعدی بچه جرم آزردم.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 507).
- دیوان توقیع، عبارت بود از دستگاهی که رئیس و صاحب آن بر محاسبات حکام ولایات نیز نظارت داشته. (از الموسوعه العربیه المیسره).
- دیوان جزاء عمال دولت، دیوان کیفر کارکنان دولت، از محاکم جزائی استثنایی است و صلاحیت آن عبارت است از رسیدگی به کلیۀ جرائم مستخدمان دولت و مملکت و بلدی بمناسبت شغل دولتی و مملکتی و بلدی جز جرائمی که مستلزم مجازات اعدام است و حوزۀ صلاحیت آن تمام کشور است. (فرهنگ حقوقی لنگرودی).
- دیوان جند، دفاتر و یا اداره ای که جهت ضبط نام و مستمری افراد لشکر درزمان عمر برقرار گردید. (از دائره المعارف فارسی). رجوع به تاریخ تمدن اسلامی جرجی زیدان ج 1 ص 85، 123 شود.
- دیوان جیش دیوان جند (انجند) ، دیوان سپاه. دیوان لشکر.
- دیوان حرب، دادگاه نظامی، محکمۀ نظامی، قسمی از محاکم اختصاصی است که طبق قانون دادرسی و کیفر ارتش ایفاء وظیفه میکند. (فرهنگ حقوقی لنگرودی).
- دیوان حرب عادی، قسمی از دادگاه های نظامی. (مادۀ 2 قانون دادرسی و کیفر ارتش). (فرهنگ حقوقی لنگرودی).
- دیوان حساب، دادگاه و محکمۀ حساب اعمال. دیوان جزا. دیوان حشر:
آنروز که حشر باشد
دیوان حساب و عرض منشور.
سعدی.
- دیوان حشر، محکمۀ عدل الهی در روز رستاخیز:
امام الهدی صدر دیوان حشر.
سعدی.
- دیوان خاتم، دفتر مخصوص مهر خلافت در زمان معاویه. (از دائره المعارف فارسی).
- دیوان خاصه [خالصه] ، دیوان ادارۀ املاک سلطنتی در دورۀ صفویه و بررسی حسابهای آن که رئیس آن مستوفی خاصه نامیده میشد گویا مقام اخیر تا حدی تابع مستوفی الممالک بود. (از سازمان اداری حکومت صفوی ص 41).
- دیوان خالصه، دستگاه محاسب و مستوفی مالیات پادشاهی. (ناظم الاطباء). دیوان خاصه.
- دیوان دینار دادن، دیوان عطا:
سپهدار روزی دهان را بخواند
به دیوان دینار دادن نشاند.
فردوسی.
فرستاد خاقان یلان را بخواند
به دیوان دینار دادن نشاند.
فردوسی.
- دیوان دائمی بین المللی، دیوان دائمی داوری یا دادگاه جهانی یا دادگاه دادگستری دائمی بین المللی، دادگاهی که بموجب مادۀ 14 میثاق جامعۀ ملل بوجود آمد. (1921م.). (از دائره المعارف فارسی).
- دیوان دائمی داوری. رجوع به دیوان دائمی بین المللی شود.
- دیوان داد،دیوان عدالت. دارالعداله:
چه وزن آورد جای انبان باد
که میزان عدل است و دیوان داد.
سعدی.
- دیوان رسائل، دیوان انشاء. دیوان مکاتبات. دیوان رسالت. دارالانشاء سلطنتی:
وزیران دگر بودند زین پیش
همه دیوان به دیوان رسائل.
منوچهری.
پدرش حسام الدوله تاش ملابس دیوان رسائل بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 255). دیوان رسائل که مخزونۀ مخزن اسرار است بدو مفوض. (ترجمه تاریخ یمینی ص 362).
- دیوان رسالت، دیوان رسائل. دارالانشاء: هرکس که در دیوان رسالت آمدی از محتشم و نامحتشم... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139). مردم حضرت چون در دیوان رسالت آمدندی سخن با استادم گفتندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139). طاهر و عراقی و دبیرانی که از ری آمده بودند بدیوان رسالت. (تاریخ بیهقی). خواجه بازگشت و بدیوان رسالت آمد. (تاریخ بیهقی ص 146 چ ادیب).
- دیوان روحانی، وظایف صدور (صدرها) در دوران سلطنت سلاطین صفویه دستخوش تغییراتی شگرف گردید. در زمان شاه طهماسب همواره دو صدر وجود داشت. ولی تفکیک و تقسیم آنان بخاصه و عامه هنوز معمول نبود. شاردن صدر را روحانی عالیمقام مشابه با مفتی اعظم عثمانی میخواند و میگوید وی رئیس دیوان روحانی است. (از سازمان اداری حکومت صفوی ص 73).
- دیوان زمام، دیوان بازرسی. رجوع به ترکیب دیوان الزمام شود.
- دیوان الزمام، دیوان بازرسی. (از دائره المعارف فارسی). ابن خلکان در شرح حال ابوالمعالی محمد بن ابوسعد حسن بن محمد بن علی بن حمدون کاتب کافی الکفاه (متوفی 563هجری قمری) نویسد: که وی صاحب دیوان زمام المستنجد بوده است. (از وفیات الاعیان ج 2 ص 96 س 8).
- دیوان صدقات، دیوان زکات که در عهد خلفا محل و مرکز جمع و توزیع زکات بوده و در بلاد و ولایات دیگر نیز فروعی داشته است و متصدی آن عامل صدقه یا والی الصدقه نام داشته و در هر شهری در امر جمع زکات از توانگران و توزیع آن بین مستحقان استقلالی داشته و جز در مواردی که دستوری صریح بخلاف آن از جانب امام در کار بوده است میتوانسته است بدون استجازه اموال صدقه را بین مستحقان توزیع نماید. (دائرهالمعارف فارسی).
- دیوان ضیاع، دیوان املاک خلیفه. (از دایره المعارف فارسی).
- دیوان عرض، دیوان لشکر و سپاه، دفتری بوده است که اسامی سپاهیان در آن دفتر ضبط میشده است:
بدو داد دیوان عرض سپاه
بفرمود تا پیش درگاه شاه.
فردوسی.
خواجۀ بزرگ بوسهل را بخواند با نایبان دیوان عرض و شمارها بخواست از آن لشکر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330). نام ایشان در دفتر دیوان عرض ثبت کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 75). و دیوان لشکر نهاد [لهراسب] که ما آن را دیوان عرض خوانیم و تخت زرین مرصع بجواهر ساخت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 48). ویعقوب... عارض را فرمان داد تا نامهایشان بدیوان عرض نبشت و بیستگانیشان پیدا کرد بر مراتب... (تاریخ سیستان). رجوع به دیوان لشکر شود.
- دیوان قدر، دیوان حساب (قدر و قضا به دیوان محاسبات تشبیه شده است) :
هر براتی که شما راست ز معلوم مراد
چون نرانند بدیوان قدر باز دهید.
خاقانی.
- دیوان قضا، دیوان حساب (تشبیه است بدیوان محاسبات) :
ساقیا عشرت امروز بفردا مفکن
یا ز دیوان قضا خط امانی بمن آر.
حافظ.
- ، اداره ٔاجرای احکام شرع. (دائره المعارف فارسی).
- دیوان قیامت،دیوان محشر. دیوان جزا. دارالعداله و محکمه که روز قیامت موعود است. (آنندراج).
- دیوان کشور، (سابقاً دیوان عالی تمیز نامیده می شد) عالیترین مرجع قضائی ایران که مقر آن در تهران و دارای شعب مختلف است که به دعاوی حقوقی، جزائی، استخدامی رسیدگی میکنند. مهمترین وظیفۀ آن رسیدگی به شکایات از احکام دادگاههای استیناف و احکامی است که به مرحلۀ قطعیت رسیده است در این موارد دیوان کشور به ماهیت دعوی وارد نمیشود. بلکه فقط حکم را از نظر موافقت یا مخالفت باقانون بررسی میکند رسیدگی در دیوان کشور را رسیدگی فرجامی نامند. از وظایف دیوان کشور رسیدگی به اتهامات وزرا نسبت به جرائمی است که در دورۀ تصدی مرتکب شده اند. رأیی که از هیئت عمومی صادر میشود حکم قانون دارد و برای کلیۀ دادگاههای کشور لازم الاتباع است. (از دائره المعارف فارسی).
- دیوان لشکر، دیوان عرض. دیوان جیش. دیوان سپاه. دیوان جند.رجوع به دیوان عرض شود.
- دیوان محاسبات، اداره ای دروزارت دارایی که برسیدگی بحسابهای کل کشور و تهیه وتنظیم لایحۀ تفریغ بودجه موظف است و شامل چند شعبه می باشد که هر یک دارای سه تن مستشار است که از جانب مجلس شورای ملی برگزیده می شوند.
- دیوان محشر. رجوع به دیوان قیامت شود.
- دیوان مظالم، دیوانی که در آن رسیدگی میشود به اعمال ظالمانۀ حکام و امرا و رجال بزرگ دولت یعنی شخص پادشاه به آن رسیدگی میکند و اول کسی که این دیوان را برقرار کرد خلفای عباسی بودندو تا زمان مقتدر خود خلیفه به آن دیوان رسیدگی مینمود. (ناظم الاطباء). در تاریخ اسلام هیأتی بوده است که در حل مرافعات و اختلافاتی که قضات از حل آنها باز می ماندند و یا آنکه مدعیان قضاوت آنها را قبول نداشتند و در بسط قدرت و نفوذ قانون بر حکام ولایات نظارت و دخالت میکرد و تا حدودی به دادگاه اداری امروز شباهت داشته است و اساس تشکیل دیوان مظالم و پایۀ شرعی تاریخی آن به جنگی بر می گردد که خالد بن الولید در آن عده ای از مردان بنی جذیمه را پس از تسلیم بقتل رسانید و رسول (ص) علی بن ابی طالب را مأمور پرداخت دیۀ مقتولین کرد. این دیوان در دورۀ بنی امیه تحت نظر خلیفه اداره میشد و پس از آن به ناظرالمظالم تفویض گردید و مأموریت این دیوان رسیدگی به تجاوز حکام بر رعایا و شکایت مأمورین راجع به حقوق و اجرت، مراقبت از مأمورین، وصول مالیاتها و استرداد اموال غصب شده از ناحیۀ حکام به صاحبان آنها بوده است و نیز نظارت بر اجرای احکام. (از الموسوعه العربیه المیسره). رجوع به ترکیبات ذیل دیوان و تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 1 ص 187 شود.
- دیوان معرفت، شاعر در بیت زیر معرفت را به دستگاه حکومتی تشبیه کرده و از لوازم آن دیوان را آورده است:
دیباچۀ مروت و دیوان معرفت
لشکرکش فتوت و سردار اتقیا...
سعدی.
- دیوان مکاتبات. رجوع به دیوان انشاء و دیوان رسالت شود.
- دیوان ممالک (دیوان ایالات حکومتی یا استانهای کشوری) ، در تشکیلات صفویه نظارت امور استانهای مملکت در این دیوان متمرکز میگردید. (سازمان اداری حکومت صفوی ص 39 و 41).
- دیوان نعمت، دیوان خواسته و مال: در دیوان نعمت وی از معن یادی نتوان آورد. (ترجمه تاریخ یمینی).
، مجازاً بمعنی دفتر، چه اصل این ماده لفظ، جمع و تألیف است و از اینجاست که تدوین بمعنی جمعکردن و فراهم آوردن آمده. (از غیاث) (آنندراج). ، دفاتر مالیات حکومتی. دفتر محاسبه و کچهری. (غیاث) (آنندراج) : دیوانها بسوختند و خراجها کم و بیش کردند. (تاریخ سیستان). ، دفتری که نام مستمری بگیران را در آن بنویسند اعم ازلشکری و کشوری. دیوان دینار دادن. دیوان عطا:
به خراد برزین بفرمود شاه
که جای عرض ساز و دیوان بخواه.
فردوسی.
دو دیوان بده رومیان را ز گنج
بدادن نباید که بینند رنج.
فردوسی.
بجنگ آنکه سست آید از آزمون
ورا نام بفکن ز دیوان برون.
فردوسی.
مجمع شاعران بود شب و روز
خانه آن بزرگوار جهان
راست گویی جدا جدا هر روز
همه را هست نزد او دیوان.
فرخی.
پس... عمردیوان بنهاد به اتفاق اصحاب و مرتبۀ هرکسی پیدا کرد... و هرکسی را قدر نصیب بنوشت. (مجمل التواریخ و القصص).
- دیوان تن، مخفف دیوان تنخواه. (غیاث) (آنندراج).
- دیوان تنخواه، در سازمان اداری صفویه کلمه ’تنخواه’ بمعنای مبلغ ترجمه شده، مثلا تنخواه مواجب را، مبلغ مواجب نوشته اند یا تنخواه امراء را، مبلغ پرداختی به امراء ذکر کرده اند. (از سازمان اداری حکومت صفوی ص 161). بنابراین ظاهراً دیوان مزبور دفتری بوده است که مبلغ مواجب و مستمری امراء در آن ضبط می شده است.
- دیوان زمان، دفتری که دخل و خرج ممالک اسلامی در آن ضبط میگردید. (الموسوعهالعربیه المیسره).
- دیوان عمر، به مجاز دفتر ایام عمر:
سیاه کردم دیوان عمر خود بگناه
از آنکه بر ره دیو سیاه دیوانم.
سوزنی.
دیوان عمر تو ز عنا بی گزند باد
ای ملک را بقای تو سر دفتر آمده.
خاقانی.
- دیوان لشکر، دفتر ثبت نام سپاهیان. جریدۀ عرض:
دگر روز بنشست بر تخت خویش
چو دیوان لشکر بیاورد پیش
همه لشکرش را ببهمن سپرد
وز آنجا خرامید با چند گرد.
فردوسی.
- دیوان محاسبه، اواره. اوراجه. دفتر حساب که حسابهای پراکندۀ دیوانی را در آن نویسند.
، دستگاه و مستقر و محل و مجلس حکومت یا وزارت. دیوان وزارت. وزارتخانه. جایگاه و ادارۀ حکومت و نظایر آن که مسند جزئی از آن است. مقر وزیر اعظم هیأت دولت یامقر و جایگاه دائم یا موقت یکی از عمال دولت چون عارض لشکر و رئیس دیوان رسالت و عامل خراج و غیره:
عرض گاه و دیوان بیاراستند
کلید در گنجها خواستند.
فردوسی.
که رو ای برادر به ایوان خویش
نگه کن به ایوان و دیوان خویش.
فردوسی.
چون برون رفتی از دیوان هم بر پی تو
رتبت و قدر برون رفت ز در و ز دیوان.
فرخی.
گروهی کودکان و غوغا با او جمع شده و دیوانها و خزاین و غلات بغارت بداد. (تاریخ سیستان). و اندر ذوالحجه غوغا بدیوان رفتند و دوات از پیش وزیر برگرفتند و سر و پای برهنه وزیر بجست. (مجمل التواریخ و القصص). و غوغا... سوی دیوان می شدند و همه کیسه های دفتر عالم که خاندان خلفا را بود از عهد سفاح سوختند. (مجمل التواریخ و القصص).
شاه دیوان بدو مزین کرد
آن شجر را چنان ثمر باشد.
مسعودسعد.
هر کس بقدر کام خود جوید بدیوان نام خود
من باز جستم نام خود درهیچ دیوان نیستم.
خاقانی.
میان انجمن ناگفتنی بسیار میماند
من دیوانه را تنها برید آخر بدیوانش.
خاقانی.
تو و کنجی نه صدر و نه دیوان
تو و نانی نه میر و نه سرهنگ.
خاقانی.
در مراتب و مناصب ترقی میکرد تا دیوان بدو مفوض شد. (ترجمه تاریخ یمینی).
شمس دین سایۀ آفاق جمال اسلام
صدر دیوان و سرخیل و سپهدار جنود.
سعدی.
، جایگاه و ادارۀ وصول مالیات. دیوان خراج:
بشش ماه دیوان بیاراستی
وزان زیردستان درم خواستی.
فردوسی.
و لیث از آنجا بشیراز شد... و دیوان بنهاد و خراج جبایت کرد. (تاریخ سیستان).
، محل کار دبیران. جایگاه متصدیان دیوان رسائل یا دیوان رسالت و دارالانشاء سلطنتی. جای نشستن دبیران. (مهذب الاسماء) : و طارم سرای بیرون که دیوان مابود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139). عراقی دبیر بوالحسن هرچند نام کفایت بر وی بودی بدیوان کم نشستی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139). و خوانها آوردند و بنهادند من از دیوان خود نگاه میکردم. نکرد دست بچیزی [امیر یوسف] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 252). بونصر را بخواند و شنوده بود که در دیوان چگونه می نشیند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 140). گفت مجلس دیوان و در سرای گشاده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 153).
ز طاعت تا کمر بسته ست در دیوان تو خامه
چو حرز بازوی عصمت نیالوده ست طغیانش.
سیف اسفرنگ.
- دیوان داشتن، مجلس برپا کردن. (ناظم الاطباء).
- دیوان عام، مجلس عمومی شورا. (ناظم الاطباء).
- دیوان عرض، محل و جایگاه متصدیان امور لشکر. دیوان سپاه: خواجه ابوالقاسم کثیر بدیوان عرض می نشست و درباب لشکر امیر سخن با وی میگفت. (تاریخ بیهقی).
- دیوان وزارت، جایگاه وزیر اعظم. محل استقرار وزیر. وزارتخانه. جایگاه صدر اعظم و هیأت وزراء. کابینه:
تا بدیوان وزارت بنشست از فزعش
ملکان را نه قرار است و نه خواب است و نه خور.
فرخی.
بونصر بدیوان وزارت رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 293). خواجه بدیوان وزارت آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 268). و سرائیان بجمله آنجا آمدند و غلامان و دیوانهای وزارت و عرض و رسالت و وکالت و بزرگان واعیان بنشستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257).
- دیوان وکالت، محل و مستقر وکیل در: و سرائیان بجمله آنجا آمدند و غلامان و دیوانهای وزارت و عرض و رسالت و وکالت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257).
، دربار. بارگاه. دستگاه سلطنتی:
چو در شهر آباد چندی بگشت
از ایوان به دیوان قیصر گذشت.
فردوسی.
و گفت آن قصب که با نیرو بود دبیران دیوان را شاید که قلم بقوت رانند تا صریر آورد و نبشتن ایشان را حشمت بود. (نوروزنامه).
خواجه عبدالحمید بن احمد
که بجاه آفتاب دیوانست.
مسعودسعد.
یکی را دوستی بود که عمل دیوان پادشاه کردی. (گلستان). و این کاریز بحکم دیوان پادشاه باشد و سرای امیر را عادت چنان رفتست که مایه از دیوان اطلاق کنند تا جولاهگان جامه از بهر دیوان بافند. (فارسنامه ابن البلخی ص 145).
- اصحاب دیوان، دیوانیان، اعضای دولت: و هر یک از اصحاب دیوان او صدری بود با اصل و حسب و علم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 92).
- اهل دیوان، از مستخدمین دولت. (یادداشت مؤلف). درباریان. عمال حکومت:
سراسر اهل دیوان همچو گرگند
بحمداﷲ نه گرگی، گوسپندی.
سوزنی.
گویند مرا چرا گریزی
از صحبت و کار اهل دیوان
گویم زیرا که هوشیارم
دیوانه بود قرین دیوان.
محمد عبده.
- دیوان اعلی، دربار.
- ، وزیر اعظم، صدر اعظم. (از ناظم الاطباء).
- دیوان خانه، دارالاماره که بارگاه ملوک وسلاطین باشد. (از برهان).
- دیوان خلافت، دربار خلافت: اما فخرالدوله، جماعت دیلم بعد از وفات او بر پسر او مجدالدوله ابوطالب رستم جمع شدند و او را بر تخت مملکت و سریر امارت بنشاندند و از دیوان خلافت او را مجدالدوله و کهف المله لقب دادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 149).
- دیوان شاهی، دربار شاهی:
قد چون سروش از دیوان شاهی
به گلبن داده تشریف سپاهی.
نظامی.
- دیوان همایون، بارگاه پادشاهی. (ناظم الاطباء).
- رأس الدیوان، رئیس مجلس و وزیر. (ناظم الاطباء).
- سرهنگ دیوان، سرهنگی دولتی. سرهنگ که در دربار و ادارۀ حکومت خدمت کند:
بسرهنگ دیوان نظر کرد تیز
که نطعش بینداز و خونش بریز.
سعدی.
- صاحب دیوان، سر کار و ناظر خزانه و مالیۀ دولت. رجوع به صاحب دیوان شود.
، نامۀ اعمال. (یادداشت مؤلف) :
جز آن چاره ندید آن سرو چالاک
کز آن دعوی کند دیوان خود پاک.
نظامی.
نقل است که روزی در بلخ مجلس میداشت میگفت الهی هرکه امروز در این مجلس گناه کارتر است و دیوان سیاه تر است و بر گنا دلیرتر است تو او را بیامرز. (تذکرهالاولیاء عطار).
ز غیبت چه میخواهد آن ساده مرد
که دیوان سیه کرد و چیزی نخورد.
سعدی.
، مسند. (یادداشت مؤلف). ، صاحب مسندی. (غیاث). ، صاحب دارالعدالت. (از غیاث) (از آنندراج). ، داد و فریاد و ماجرا. (از غیاث) (از آنندراج). ، نیمکت توشکدار (یادداشت مؤلف). نیم تخت. ، نام سکه ای بمرو. (از تاج العروس). ، در تداول مردم کشور مغرب (عربی) بمعنای ساختمان عظیمی که در آنجا مالیاتها گردآوری شود و منزل و محل سکونت غریبه و نیز بر انبارهای کالا اطلاق شود. (از الموسوعه العربیه المیسره). ، محل و مستقر دیوها و در بیت زیر مراد مردم دیوصفت است:
اگر با خاک پاشانت سواری آرزو باشد
تو از دیوان دیوان خیز و زی قصر سلیمان شو.
خاقانی.
، مجموعۀ آثار منظوم هر شاعر که در دفتری گرد آمده باشد و نیز آن دفتر که این آثار در آن گرد آمده است و کلمه از معنی جمع دیوان شدن است که مجازاً به معنای دفتر استعمال شود. الشعر دیوان العرب لانهم کانوا یرجعون الیه عند اختلافهم فی الانساب و الحروب. (المزهرسیوطی) :
همیشه تا بجهان یادگار خواهد ماند
ز عالمان تصنیف و ز شاعران دیوان.
فرخی.
کار او همچو نام او محمود
نام نیکوی اوسر دیوان.
فرخی.
زهد مقید بدین و علم بطاعت
مجد مقید بجود و شعر بدیوان.
بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 636).
بخوان هر دو دیوان من تا ببینی
یکی گشته با عنصری بحتری را.
ناصرخسرو.
در دولت فاطمی بیاگن
دیوانت بشعر حکمت آگین.
ناصرخسرو.
در باغ و راغ دفتر و دیوان خویش
از نظم و نثر سنبل و ریحان کنم.
ناصرخسرو.
این جدل نیست با نوآمدگان
که ز دیوان من خورند ادرار.
خاقانی.
از دو دیوانم بتازی و دری
یک هجا و فحش هرگز کس ندید.
خاقانی.
دیوان و جان دو تحفه فرستاده ام بتو
گردون بر این دو تحفۀ غیبی ثنا کند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیون
تصویر دیون
جمع دین، وام ها وام های زماندار جمع دین وامها قرضها
فرهنگ لغت هوشیار
محل گرد آوری دفاتر، دفتر حساب، دفتر شعر، کتابی که اشعار شاعری در آن چاپ شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیوا
تصویر شیوا
فصیح، ظریف، بلیغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیبا
تصویر دیبا
قماشی باشد از حریر الوان
فرهنگ لغت هوشیار
جداری که در اطراف خانه زمین باغ و غیره بنا کنند به جهت محصور کردن و حفاظت آن آنچه از خشت آجر گل سنگ شاخه های درخت و جز آنها در اطراف محوطه (خانه باغ زمین و غیره) بنا کنند. یا دیوار خانه وروزن شدن خراب شدن خانه یا دیوار کوتاه دیدن عاجز وزبون دیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوث
تصویر دیوث
غرچه دراره دنگل پژوند باژن مرد بی غیرت درباره زن خویش بیرشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیود
تصویر دیود
فرانسوی دوراه
فرهنگ لغت هوشیار
جمع دیک، خروسان دیو کوچک، زالو، کرم گونه ای که در پشمینه ها افتد و تباه کند دیوک بید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوم
تصویر دیوم
جمع دمه، بش ها باران های پیوسته همیشگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوی
تصویر دیوی
دیو بودن، همچون دیو رفتار کردن روش دیوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوه
تصویر دیوه
کرم ابریشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعوا
تصویر دعوا
در زبان عامه فارسی پرخاش، سرزنش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروا
تصویر دروا
محتاج الیه، حاجت سرنگون، آویخته
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه از خشت و گل یا سنگ یا آجر یا چیز دیگر در کناره زمین یا چهار سمت خانه درست کنند و جائی را باآن محصور سازند، دیوال هم گفته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوان
تصویر دیوان
مجموعه اشعار یک شاعر (به صورت کتاب)، وزارتخانه (در قدیم)، دفتر محاسبه، دولت، اداره (قدیم)، خزانه داری
دیوان سیاه کردن: کنایه از گناه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیوار
تصویر دیوار
جداری از سنگ، چوب، آجر و غیره که اطراف خانه، زمین و باغ و غیره به جهت محصور کردن و حفاظت آن بنا می کنند، حایل میان دو چیز
دیوار کسی کوتاه بودن: کنایه از زبون و ناتوان بودن
دیوار حاشا بلند بودن: کنایه از همه چیز را آسان انکار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیوان
تصویر دیوان
هندسه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیوار
تصویر دیوار
حصار
فرهنگ واژه فارسی سره
جدار، آوار، بارو، حصار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
داره، دفترخانه، محکمه، وزارت خانه، دفتر، سفینه، مجموعه، دیوها، شیاطین، دولت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند که دیوار کج را راست کرد یا دیوار خراب را عمارت کرد، دلیل که حال تباه شده او به صلاح باز آید. اگر بیند که دیوار شهر یا دیوار مسجد جامع بیفتاد، دلیل که والی شهر هلاک شود. جابر مغربی گوید: دیوار به خواب دیدن، مردی بزرگوار است به قدری که بزرگ بود. اگر بیند که دیوار کهنه را نیکو کرد و نیک را خراب نمود، دلیل بر غم و اندوه است. ابراهیم بن عبدالله کرمانی
دیوار در خواب، حال بیننده خواب است در دنیا. اگر بیند بر دیوار نشسته است و آن دیوار محکم و با قوت است، دلیل کند که حالش در دنیا نیکو و محکم است. اگر بیند که دیوار خراب می کرد و دیوار کهنه است، دلیل که مال یابد. اگر نو بود، دلیل بر غم و مصیبت است. اگر بیند که بر دیوار به پای بود، دلیل که حالش مستقیم و نیکو نباشد. اگر بیند که از دیوار بیفتاد، دلیل است حالش متغیر شود. اگر بیند که از دیوار آویخته است، دلیل بود پراکندگی حال و زوال عیش او را. اگر بیند که دیوار را برداشت، دلیل که مردی را به درجه بلند برساند. اگر بیند که دیوار را فرو افکند، دلیل که آن را از معیشت بیفکند، تا هلاکش کند. محمد بن سیرین
اگر بیند به دست خود دیوار بنا کرد، اگر دیوار از گل و خشت است، دلیل است بر مال و دین امانت. اگر دیوار از گچ و آجر بیند، دلیل بر خویشتن بینی و تباهی او کند، اگر آن دیوار از سنگ و آهک بیند، دلیل که به دنیا مغرور و فریفته شود و طالب راه آخرت نباشد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب