جدول جو
جدول جو

معنی دیو - جستجوی لغت در جدول جو

دیو
موجود خیالی و افسانهای که هیکل او شبیه انسان اما بسیار تنومند و زشت و مهیب و دارای شاخ و دم بوده، کنایه از موجود گمراه کننده و بدکار نظیر شیطان، مردان قوی هیکل و دلاور. مراد از دیوهای مازندران مردان تنومند بوده که پوشاکی از پوست حیوانات بر تن می کرده اند
فرهنگ فارسی عمید
دیو
(وْ)
دیب. جزیره (به زبان مردم هند) : مالدیو. لاکدیو. (یادداشت دهخدا)
لغت نامه دهخدا
دیو
(وْ)
نوعی از شیاطین. (برهان). شیطان و ابلیس. (ناظم الاطباء). شیطان. (ترجمان القرآن). آهرمن. (فرهنگ اسدی طوسی). اهرمن:
بکار آور آن دانشی کت خدیو
بداده ست و منگر بفرمان دیو.
بوشکور.
فانسیه الشیطان، دیو فراموش کرد آن غلام را با یاد نیایدش. (ترجمه طبری بلعمی).
درست از همه کارش آگاه کرد
که مر شاه را دیو گمراه کرد.
دقیقی.
از اندیشۀ دیو باشید دور
گه جنگ دشمن مجویید سور.
فردوسی.
بماهوی گفت ای بداندیش مرد
چرا دیو چشم ترا خیره کرد.
فردوسی.
سخن زین نشان مرددانا نگفت
برآنم که با دیو گشتی تو جفت.
فردوسی.
ببست رهگذر دیو و بیخ کفر بکند
بجای بتکده بنهاد مزگت و منبر.
عنصری.
یکی مهره باز است گیتی که دیو
ندارد بترفند او هیچ تیو...
عنصری.
دیوست آنکس که هست عاصی در امر او
دیو در امر خدای عاصی باشد نعم.
منوچهری.
ز آسمان هنر درآمد جم
باز شد لوک و لنگ دیو رجیم.
بوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 381).
نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد
نماند فرمان در خلق خویش یزدان را.
ناصرخسرو.
و یا دیوان بگردون بر دویدند
که گفتار سروشان می شنیدند.
(ویس و رامین).
پس بچند سال که در خراسان تشویش افتاد از جهت ترکمانان دیو راه یافت بدین جوان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361).
شوی کار دیو بدآئین کنی
پس آنگاه بر دیو نفرین کنی.
اسدی.
نگر که هیچ گناهت بدیو بر ننهی
اگرت هیچ دل از خویشتن خبر دارد.
ناصرخسرو.
زیرا که وی است (دبیری) که مردم رااز مردمی بدرجۀ فرشتگی رساند و دیو را از دیوی بمردمی رساند. (نوروزنامه).
در جهانی که طبع در کار است
دیو لاحول گوی بسیار است.
سنائی.
یکجهان دیو را شهابی بس
چرخ را خسرو آفتابی بس.
سنایی.
در این زمانه که دیو از ضعیفی مردم
همی سلاح ز لاحول سازد و تعویذ.
سنایی.
بر هر گناه سخرۀ دیوم بخیر خیر
یارب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر.
سوزنی.
بهر گنه که مشارالیه خلق شدم
از آنکه وسوسۀ دیو بد مشیر مرا.
سوزنی.
زو دیو گریزنده و او داعی انصاف
زو حکمت نازنده و او منهی الباب.
خاقانی.
هرگز وفا ز عالم خاکی نیافت کس
حق بود دیو را که نشد آشنای خاک.
خاقانی.
چون دیو از لاحول گریزان بجانب ترمذ بیرون شد. (ترجمه تاریخ یمینی).
تا ندرد دیو گریبانت خیز
دامن دین گیر و در ایمان گریز.
نظامی.
چو دیو از آهنش دشمن گریزد
که بر هر شخص کافتد برنخیزد.
نظامی.
دیو آزموده به از مردم ناآزموده. (مرزبان نامه).
سعدیا عشق نیامیزد وشهوت با هم
پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم.
سعدی.
اگر مرد لهو است و بازی و لاغ
قویتر شود دیوش اندر دماغ.
سعدی.
ز جور چرخ چو حافظ بجان رسید دلت
بسوی دیو محن ناوک شهاب انداز.
حافظ.
دیو چو بیرون رود فرشته درآید.
حافظ.
دیوبگریزد از آن قوم که قرآن خوانند.
حافظ.
از نخشبی مدار طمع در جهان کرم
نخ نام دیو باشد و شب تیرگی و غم.
(صحاح الفرس).
- دیو بندی، دیو اسیر و دربند آمده:
سخن دیوبندیست در چاه دل
به بالای کام و دهانش مهل.
سعدی.
- دیودین، شیطان و ابلیس. (ناظم الاطباء)، صورت وهمی. غول. (ناظم الاطباء). موجود افسانه ای که او را با قدی بلند و هیکلی مهیب و درشت تصور کنند. عفریت. غول: و هرچ بجهان اندر بود از دیو و پری و وحوش و جمندگان. (ترجمه طبری بلعمی).
چو جمشید دیوت بفرمان نبود
چو کاوس گردونت ایوان نبود.
فردوسی.
که آن خانه دیو افسونگر است
طلسم است و دربند جادو در است.
فردوسی.
اگر چند فرزند چون دیو زشت
بود نزد مادر چو حور بهشت.
اسدی.
خسرو ماپیش دیو جم سلیمان شده ست
وان سر شمشیر او مهر سلیمان جم.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 71).
چرا از دیو جستم مهربانی
چرا از کور جستم دیده بانی.
(ویس و رامین).
دشمن تو گر بجنگ تخت تو بگرفت
دیو گرفت از نخست تخت سلیمان.
ابوحنیفۀاسکافی (تاریخ بیهقی).
ز جن و انس و وحوش و طیور و دیو و پری
شدند جمله مر او را مطیع و فرمانبر.
ناصرخسرو.
گاو مانند دیوی از دوزخ
سوی آن زال تاخت از مطبخ.
سنائی.
دیو بر تخت سلیمان چو سلیمان نشود.
سنائی.
محی الدین که سلیمان صفت است و خدمش
دیو و انس و ملک و جان بخراسان یابم.
خاقانی.
مهبط نور الهی نشود خانه دیو.
کمال اسماعیل.
دیو هم وقتی سلیمانی کند
لیک هر جولاهه اطلس کی تند.
مولوی.
دیو خوشروی به از حور گره پیشانی.
سعدی.
- خواب دیو، خوابی سنگین. (یادداشت مؤلف).
- دیو استنبه، درشت و بی اندام. (ناظم الاطباء).
- دیو در حمام، درشت و کریه جثه و چهره. (یادداشت مؤلف).
- دیو در شیشه بودن، مسخربودن دیو از جانب دعانویسان و در شیشه بودن آن:
هرچه بخواهد بده که گنده زبانست
دیو رمیده نه کنده داند و نه رش.
منجیک.
بداندیش را جاه و فرصت مده
عدو در چه و دیو درشیشه به.
سعدی.
- دیو رمیده، عفریت جسته از بند.
- دیو شبینه،کابوس. (ناظم الاطباء)
- دیو و دد، عفریت و وحش:
دلبر پریوش است و رقیبان چو دیو و دد
با دیو و دد پری چه کند یا علی مدد.
(شعری فکاهی از زبان درویشان از یادداشت مؤلف).
بودند دیو و دد همه سیراب و می مکید
خاتم ز قحط آب، سلیمان کربلا.
(از یادداشت دهخدا).
- دیو هفت در، هفت اقلیم. (ناظم الاطباء). اقالیم سبعه. (برهان).
- دیو هفت سر، کنایه از شب است که بعربی لیل خوانند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). شب که هفت ساعت است چه نزد منجمان روز و شب مقسوم به هفتگان ساعت است بساعت متساوی و هر ساعتی منسوب به یکی از هفت سیاره است. (از شرفنامۀ منیری).
- ، موجود افسانه ای هولناک که هفت سر در یک بدن دارد مانند اژدهای هفت سر:
گاهی براق چارملک را لگام گیر
گاهی به دیوهفت سری بر کند لگام.
خاقانی.
- ، کنایه از کرۀ زمین است به اعتبار اینکه هفت اقلیم و هفت طبقه است. (برهان). کنایه از کره ارض به اعتبار اقالیم سبعه. (غیاث). زمین به اعتبار آنکه هفت کشور است یا آنکه هفت طبقه دارد. (شرفنامۀ منیری).
- دیو هوا، کنایه از شیطان و نفس اماره:
بمیدان وفا یارم چنان آمد که من خواهم
ز دیوان هوا کارم چنان آمد که من خواهم.
خاقانی.
- مملکت دیوها، مقصود ازمملکت دیوها سوادکوه است در زند و اوستا. (التدوین).
- نره دیو، دیو نر. دیو زورمند و قوی. عفریت قوی:
جهان آفریننده یار منست
سر نره دیوان شکار منست.
فردوسی.
از آن گرگساران و جنگاوران
وز آن نره دیوان مازندران.
فردوسی.
، جن:
جدشان رهبر دیو و پری و مردم بود
سوی رضوان خدای و پسران زان گهرند.
ناصرخسرو.
، به عقیدۀ بعضی از ایرانیان نام خدا یا رب النوع است. (التدوین). نزد برهمنهای هند اسم رب النوع عقل و رب النوع رحمت است. (التدوین). نام یکی از ارباب انواعی بود که تمام قوم آریا آن را می پرستیدند و هم اکنون هندوها معتقد برب النوعی هستند که آن را در آسمان میدانند و خدای اکبر می خوانند و نام آن معبود خیالی دیواناست. (التدوین)، در آیین زردشتی، هر یک از پروردگاران باطل یا شیاطین که در حقیقت تجسم شر و گناه محسوب میشده اند. پیش از ظهور زردشت این لفظ بر پروردگاران قدیم آریایی مشترک بین اجداد قدیم مردم ایران و هند اطلاق میشد اما پس از جدایی ایرانیان از هندوان پروردگاران مشترک قدیم یعنی دیوها که مورد پرستش هندوان بودند نزد ایرانیان گمراه کنندگان و شیاطین خوانده شدند. در آیین زردشت تعداد دیوها بسیار است (دیو مرگ، دیو خشم، دیو تاریکی و غیره) ولی از آن جمله هفت دیو (از جمله اهریمن) اهمیت بیشتر دارند و در مقابل هفت تن امشاسپندان هستند. در افسانه های ملی ایران ذکر دیو بسیار میرود مثلاً طهمورث به دیوبند مشهور شده است و جمشید مثل سلیمان نبی بر دیوها فرمانروایی داشته. در بعضی از این افسانه ها البته همه جا نمیتوان دانست که مقصود حقیقی از دیو چه بوده است. (دائره المعارف فارسی)، پارسیان هر سرکش و متمرد را خواه از جنس انس، خواه از جن و خواه از دیگر حیوانات دیو خوانند چنانکه عرب شیطان گویند و هرکه کار نیک کند فارسیان او را فرشته خوانند بنابراین دیو سپید را که نام مردی پهلوان بود چون بر خداوند خویش کیکاوس عاصی شد دیو خواندند و ابلیس را که فارسیان اهرمن و دیو خوانند برای عدم اطاعت و بندگی اوست. (انجمن آرا) (آنندراج). سرکش و خودسر. (ناظم الاطباء).
- دیو سپید، دیو سفید، سر دیوان مازندران در عهد کیکاوس شاه کیانی:
بدرید پهلوی دیو سپید
جگرگاه پولاد و غندی و بید.
فردوسی.
بدست تهی برنیاید امید
به زر برکنی چشم دیو سپید.
فردوسی.
بدی گر خود بدی دیو سپیدی
به پیش بید برگش برگ بیدی.
نظامی.
، ایرانیان (قدیم) مردان دلیر و شجاعان و کدخدا را دیو می خواندند و در مقام مدح و ستایش مازندرانیها را دیو میگفتند و اهالی سایر ممالک ایران از این کلمه قصد نکوهش داشتند. (از التدوین). کنایه از مردم پهلوان و دلیر و شجاع. (برهان). دلیر و دلاور. (ناظم الاطباء). اشخاصی را که در زمان خود قویتر از امثال و اقران بوده اند و مطیع حکام نمی شدند دیو می گفتند و این نام رامایۀ فخر و بزرگواری اثبات شجاعت خود می شمردند. (انجمن آرا) (از آنندراج) :
سپهدار کاکوی برزد غریو
بمیدان درآمد بمانند دیو.
فردوسی.
، نظر به تصور مهیب و هولناک بودن دیوان، هرچیز را که از افراد قوی جثه تر باشد به دیو اضافت نمایند یا به غول که آنهم دیو موهومی است، مثلاً کمان بزرگ را کمان دیو خوانند یعنی دیو را شاید. (از انجمن آرا) (از آنندراج). این کلمه را جنگل نشینان بکار برندو از آن بزرگی و درشتی خواهند مانند دیو خار دیو سفید و غیره. (از یادداشت مؤلف). هرچیز را که از افراد خود بزرگتر (از حیث جثه) باشد به دیو اضافت نمایند. (از انجمن آرا). جنگل نشینان از این کلمه بسیاری قوت و زور خواهند مانند دیوباد. (یادداشت دهخدا). و ایرانیان قدیم بومیان فلات ایران را که از بس زشت و بدخلقت بوده اند با این نام میخوانده اند. (یادداشت مؤلف). بعضی معتقدند که این دیوها ملتهای غیرآریایی بوده اند که کم کم مغلوب و مقهور نژاد ایرانی شدند. از اینکه بعضی از شاهان ایران پس از غلبه بر دیوها آنها را مأمور آموختن برخی از فنون به ایرانیان کرده اند میتوان احتمال داد که مقصود نژادهائی غیر از ایرانی بوده است که شاید در تمدن و صنعت بر ایرانیها مقدم بوده اند. احتمالاً دیوها اشخاص قوی هیکل و شجاعی بوده اندکه در ایام قدیم در مازندران اقامت داشتند و یا هرچند یکبار از ممالک مجاور دریای خزر به آن ناحیه می تاخته اند و اینکه دیوان را موجوداتی با شاخ و دم نوشته و تصویر میکنند ظاهراً بدین سبب بوده است که مردم طبرستان اغلب پوستین پوش بوده اند و بقول فردوسی از عهد قدیم پوست سگ و گرگ و غیره می پوشیده اند و بدین جهت فردوسی آنان را سگسار و گرگسار می نامند. (از دائره المعارف فارسی)، در تداول جنگل نشینان با این کلمه ببدی طعم و مزه اشارت کنند مانند دیوزیت (زیتون تلخ). (یادداشت مؤلف)، این کلمه را جنگل نشینان، گاه در اول نام گونه ای از گیاه آرند و از آن گونۀ وحشی آن نوع را اراده کنند چنانکه شال ’شغال’ را بهمین قصد بکار برند، دیو آلبالو، دیو انجیر، دیو انگور، دیورز، دیو زیت و غیره. (یادداشت دهخدا)، هرکه بدکردار بود دیو خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج)، در تداول جنگل نشینان گاه از این کلمه زشتی قصد کنند. مانند: دیوسیرت، زشت و بدخلقت. (یادداشت مؤلف). مردم جنگلی. غول. (ناظم الاطباء).
- دیومردم، مردم بدکردار:
بسی کان گوهر بر آن کوهسار
همان دیومردم فزون از شمار.
اسدی.
، نوعی از جامۀ پشمینه است بسیار درشت که در روزهای جنگ پوشند. دیو جامه. (برهان) (ناظم الاطباء)، کج اندیش، کج طبع. (برهان)، ستم و جور و ظلم. (ناظم الاطباء)، کنایه از قهر و غضب. (برهان). خشم و قهر وغضب. (ناظم الاطباء)، مجازاً نفس اماره. (یادداشت دهخدا) :
دین چو بدنیا بتوانی خرید
کن مکن دیو نباید شنید.
نظامی.
یا چو دیوی کو عدوی جان ماست
نارسیده زحمتش از ما و کاست.
مولوی.
گفت او را کی زدم ای جان دوست
من بر آن دیوی زدم کو اندروست.
مولوی.
بندۀ آن دیو میباید شدن
چونکه غالب اوست در هر انجمن.
مولوی.
دیو گرگ است و تو همچون یوسفی
دامن یعقوب مگذار ای صفی.
مولوی.
نی غضب غالب بود مانند دیو
بی ضرورت خون کند از بهر ریو.
مولوی.
دیویست درون من که پنهانی نیست
بر داشتن سرش به آسانی نیست
ایمانش هزار بار تلقین کردم
آن کافر راسر مسلمانی نیست.
شیخ نجم الدین کبری (از تاریخ گزیده).
دیو نشد تا برون فرشته نیامد
حافظ این نغز نکته گفت بدیوان
دل نتوان داشت جای قدس ملائک
تا بود از خبث آشیانۀ دیوان.
سید نصراﷲ تقوی.
- دیو آتشی، کنایه از نفس اماره. (آنندراج).
- دیو نفس، مراد همان نفس اماره است:
از دست دیو نفس کجا برهی
تا تو دل از طمع نکنی شسته.
ناصرخسرو.
گر ز دیو نفس میجویی امان
رو نهان شو چون پری از مردمان.
بهائی.
، در اصطلاح فلسفی، نفس جاهل بدکردار. (رسائل رازی ص 177 از فرهنگ علوم عقلی سجادی)، شهوت. (ناظم الاطباء).
- دیو شهوت، شیطان هوا و هوس. (ناظم الاطباء).
، کنایه از اسب که به عربی فرس خوانند. (برهان). اسب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دیو
موجود خیالی و افسانه ای که هیکل او شبیه به انسان اما بسیار تنومند و زشت ومهیب است
فرهنگ لغت هوشیار
دیو
موجودی خیالی شبیه به انسان، اما بسیار تنومند و زشت دارای شاخ و دم، ابلیس، شیطان
تصویری از دیو
تصویر دیو
فرهنگ فارسی معین
دیو
جن
تصویری از دیو
تصویر دیو
فرهنگ واژه فارسی سره
دیو
ابلیس، اهرمن، اهریمن، روح پلید، شیطان، عفریت
متضاد: فرشته، ملک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیو
دیو در خواب دین دشمنی بزرگ است مکار و فریفته. اگر کسی بیند که دیو او را دنبال کرد، دلیل که توبه باید کردن از کارهای ناصواب تا دشمنان قصد او نکنند و بر وی ظفر نیابند. اگر بیند که با دیو جنگ کرد و بر وی غلبه کرد، دلیل که دین او درست و قوی است. محمد بن سیرین
دیدن دیو در خواب بر شش وجه است. اول: دیار دشمن. دوم: فساد دین. سوم: شهوت و هوای نفس. چهارم: از طاعت دور بودن. پنجم: از اهل اصلاح دوری جستن. ششم: خوردن چیزی حرام.
اگر بیند که با دیو طعام و شراب میخورد، دلیل بود که بر فساد گراید و مطاوعت دیو کند. اگر به خلاف این بیند، دلیل است که بر راه صلاح و خیر آید و تابع دین شود. اگر بیند دیو را بگرفت یا دیو در شکم او شد، دلیل که به فساد مشغول شود.
اگر کسی دیو را خرم و شادمان بیند، دلیل که به فساد آید و به هو ا و شهوت مشغول شود. اگر دیو را غمگین بیند، دلیل که به صلاح و عبادت مشغول شود. اگر بیند که دیو جامه از تن برکشید، دلیل که اگر عامل بود از عمل معزول شود. اگر دهقان بود، وی رامحنت رسد. اگر بیند که دیوان او را اسیری بردند، دلیل که به رسوائی مشهور شود. اگر بیند که با دیو صحبت کرد، دلیل که گناهی بزرگ از وی صادر شود. اگر بیند که با دیوان سخن گفت، دلیل است با دشمن اهل صلاح یکی بود و ایزد تعالی مراد ایشان ندهد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
دیو
غول
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دیوث
تصویر دیوث
مرد بیغیرت، مردی که دربارۀ زن خود غیرت و تعصب نداشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خدیو
تصویر خدیو
خداوند، پادشاه، امیر
فرهنگ فارسی عمید
(دی)
دهی است از بخش بندپی شهرستان بابل در 3 هزارگزی جنوب مقری کلابخش بندپی با2360تن سکنه و راه مالرو دارد. اکثر سکنه تابستان به ییلاق فیل بند میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(خِ / خَ یْ وْ)
پادشاه. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرای ناصری). شاه. ملک. سلطان. (یادداشت بخط مؤلف). در لغت فرس آمده ’خدیو’ خداوند بود. و از این جهت گویند کشورخدیو و کیهان خدیو:
سیامک بدست خود و رای دیو
تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو.
فردوسی.
ز هر جای کوته کنم دست دیو
که من بود خواهم جهان را خدیو.
فردوسی.
وگر زین سان شوی بر خود خدیوی
وگر زین سان نئی رو رو که دیوی.
ناصرخسرو.
بس که و بطراز ثنای او که بر آن
خدیو اعظم خاقان اکبر است القاب.
خاقانی.
ای خدیو ماه رخش ای خسرو خورشیدچهر
ای پل بهرام زهره ای شه کیوان دها.
خاقانی.
بعدل تو کی تویی نایب از خدا و خدیو
بفضل تو که تویی تائب از شرور و شراب.
خاقانی.
مرا خدیو جهان دی مراغه ای می خواند
ولیک هیچ بدان نوع طبعداعی نیست.
خاقانی.
در خدمت این خدیو نامی
ما اعظم شأنک ای نظامی.
نظامی.
خدیو زمین پادشاه زمان
مه برج دولت شه کامران.
حافظ.
- ترکان خدیو، پادشاه ترکان. سلطان ترکها:
چو ارجاسب بشنید گفتار دیو
فرودآمد از گاه ترکان خدیو.
فردوسی.
- کشورخدیو، پادشاه مملکت. پادشاه کشور:
یکی زشت را کرد کشورخدیو
که از کتف ما راست و از چهر دیو.
فردوسی.
، وزیر. (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) ، خداوند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات). خداوندگار. (برهان قاطع) :
بکار آر آن دانشی کت خدیو
بداده ست و منگر بفرمان دیو.
ابوشکور بلخی.
چو ز لاحول تو نترسد دیو
نیست مسموع لابه نزد خدیو.
سنائی.
پس عمادالملک گفتش ای خدیو
چون فرشته گردد از میل تو دیو.
مولوی.
، آقا. مولا. سرور:
قاسم رحمت ابوالقاسم رسول الله هست
در ولای او خدیو عقل و جان مولای من.
خاقانی.
- گیهان خدیو، کیهان خدیو. خدیو جهان. خدای تبارک و تعالی:
وگر نیز جویی چنین راه دیو
ببرّد ز تو فرّ گیهان خدیو.
فردوسی.
چرا سرکشی تو بفرمان دیو
بپیچی سر از راه گیهان خدیو.
فردوسی.
بپرسیدش از کژی و راه دیو
ز راه جهاندار گیهان خدیو.
فردوسی.
جو بفریفت چوبینه را نره دیو
کجا بیند او راه گیهان خدیو.
فردوسی.
رهانی جهانی را ز بیدار دیو
گرایش نمائی به گیهان خدیو.
فردوسی.
- کیوان خدیو، خدای بزرگ:
چنین گفت با دل از کار دیو
مرا دور داراد کیوان خدیو.
فردوسی.
، امیر بزرگ. (ناظم الاطباء). بزرگ. (برهان قاطع). رئیس. (ناظم الاطباء) :
سیامک بدست چنان زشت دیو
تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو.
فردوسی.
در سخنم تخم مردمی چو بکشته ست
دست خدیو جهان امام زمانم.
ناصرخسرو.
از حبس این خدیو، خلیفه دریغ خورد
وز قتل آن امام پیغمبر مصاب شد.
خاقانی.
پس بگفتی تاکنون بودی خدیو
بنده گردی ژنده پوشی را بریو.
مولوی.
، یگانه عصر. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
خدیو خردمند فرخ نهاد
که شاخ امیدش برومند باد.
سعدی (بوستان).
، خیرخواه، متمول، مالک، یار. دوست. رفیق. (ناظم الاطباء).
- خدیو مصر، فرمانروا و حکمران مصر. لقب فرمانروای مصر از جانب سلاطین عثمانی بهنگام تسلط این سلسله بر آن سرزمین. توضیح آنکه: بعد از تسخیر مصر بتوسط سلطان سلیم خان اول در سال 922 ه. ق. 1417/ میلادی این مملکت یکی از پاشانشینان عثمانی محسوب شد و تا سه قرن این حال دوام داشت تا آن که قدرت پاشایانی که از قسطنطنیه می آمدند، تحت نفوذ مجمعبیکهای ممالیک قرار گرفت و ورود ناپلئون بمصر در سال 1798 میلادی این حال اختلاف را از میان برد، ولی متعاقب فتوحات انگلیسیها در ابوقیر و اسکندریه و عقب نشینی قشون فرانسه در 1216 ه. ق. 1805/م. اوضاع مجدداً بحال اول برگشت. در سال 1220 ه. ق. 1805/ میلادی محمدعلی فرماندۀ سربازان آلبانی که از جانب سلطان عثمانی مقیم مصر بودند، پس از کشتار، ممالیک مصر را تحت امر خود آورد و بعد از کشتار دیگری در سال 1226 ه. ق. 1811/م. در راه استیلای بر مصر استوارتر شد و حاکم واقعی آن سرزمین گردید. او و سلسلۀ فرزندانش از این تاریخ، مصر را اسماً بنام سلطان عثمانی ولی رسماً بنام خود در دست گرفتند. چهارمین جانشین محمدعلی پاشا، اسماعیل پاشا در سال 1247 ه. ق. 1831/م. جهت خود لقب خدیو اختیار نمود. محمدعلی پاشا شام را هم در سال 1247ه. ق. 1831/م. ضمیمۀ مصر نمود، ولی بر اثر فشار دولت انگلیس آنرا در سال 1257ه. ق. 1841/م. بسلطان عثمانی برگرداند. سودان نیز بدست سپاهیان محمدعلی پاشا و فرزندان او تا عهد اسماعیل پاشا فتح شد و تا مرگ گوردون پاشا، یعنی تا سال 1302 ه. ق. / 1885م. جزو مصر بود.
در ابتدای جنگ بین المللی اول عباس ثانی (یعنی عباس حلمی پاشا) خدیو مصر بود چون تمایل زیادی بعثمانیها داشت، دولت انگلیس او را خلع و برادرش حسین کامل پاشا را خدیوی مصر کرد، حسین کامل پاشا پس از استقرار بمقام خدیو، کلمه خدیو را از نام خود برداشت و بجای آن عنوان سلطان برای خود و خاندان خود انتخاب کرد. بعد از او نیز حکام مصری بنام سلطان خطاب شدند.
اینک نام خدیوان مصر
محمدعلی پاشا
1805 میلادی
ابراهیم پاشا
1848 میلادی
عباس اول
1848 میلادی
سعید
1854 میلادی
اسماعیل
1863 میلادی
توفیق
1882 میلادی
عباس ثانی
1892 میلادی
حسین کامل (برادر عباس ثانی)
1914 میلادی
(از طبقات سلاطین لین پول صص 75-76). پس از حسین کامل، سلطان احمد فؤآد اول و پس از او فاروق بسلطنت نشستند تاآنکه با قیام افسران جوان مصری بقیادت نجیب و ناصر، حکومت از دست خاندان خدیوها خارج شد و حکومت مصر جمهوری گردید. البته شش ماه پس از فاروق، سلطنت بنام احمد فؤاد دوم باقی بود، و سپس کشور جمهوری گردید
لغت نامه دهخدا
(خِ یْ وْ)
لقبی است اسماعیل پاشا چهارمین امیر و حاکم از سلسلۀ خدیوان مصر را
لغت نامه دهخدا
(یُ)
اسبابی دوالکترودی دارای یک آنود و یک کاتود که جریان برق را از یک جهت بمراتب بیش از جهت دیگر عبورمیدهد. معمولاً این اصطلاح بطور مطلق در مورد لولۀ خلأ دوالکترودی بکار میرود. (دائره المعارف فارسی).
- دیود بلور، دیودی که یک الکترود آن ماده ای نیم هادی (مانند بلور ژرمانیوم) است و الکترود دیگرش سیم نازکی (سبیل گربه) است متکی بر مادۀ نیم هادی. دیود بلوری در واقع از همان پیداگری های بلوری پیشین است در لباس نوین و عاری از عیوب. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
محل گرد آوری دفاتر، دفتر حساب، دفتر شعر، کتابی که اشعار شاعری در آن چاپ شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوان استیفا
تصویر دیوان استیفا
اداره یا محلی که مالیاتها و در آمدها در آنجا جمع آوری میشد
فرهنگ لغت هوشیار
دیوانبغی گونه ای از کبوتر، سالار دیوان دادگستری در زمان صفویان رئیس دیوان عدالت (صفویان و قاجاریان) رئیس محاکمات شهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوان جزا
تصویر دیوان جزا
دیوان کیفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوان خانه
تصویر دیوان خانه
عدلیه دادگستری (صفویان قاجاریان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدیو
تصویر خدیو
خداوند، پادشاه، امیر، سلطان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوث
تصویر دیوث
غرچه دراره دنگل پژوند باژن مرد بی غیرت درباره زن خویش بیرشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیود
تصویر دیود
فرانسوی دوراه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیود
تصویر دیود
((یُ))
وسیله ای الکترونیکی برای یک طرفه کردن جریان الکتریکی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خدیو
تصویر خدیو
((خَ))
پادشاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیوث
تصویر دیوث
((دَ یّ))
بی غیرت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیواره
تصویر دیواره
ضلع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیوار
تصویر دیوار
حصار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیوارک
تصویر دیوارک
پارتیشن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیوانگی
تصویر دیوانگی
جنون
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیوان
تصویر دیوان
هندسه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیوانی
تصویر دیوانی
هندسی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیوگلوج
تصویر دیوگلوج
اپیلپسی
فرهنگ واژه فارسی سره
امیر، پادشاه، خدیور، خلیفه، سلطان، شهریار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی حمیت، بی غیرت، پس درنشین، جاکش، قرمساق، قلتبان، قواد، نامرد
متضاد: غیرتمند
فرهنگ واژه مترادف متضاد