جدول جو
جدول جو

معنی دیهوک - جستجوی لغت در جدول جو

دیهوک
نام یکی از دهستانهای بخش طبس شهرستان فردوس است که در جنوب دهستان اصفهک سر راه اتومبیل رو طبس واقع است، این دهستان از 14 آبادی تشکیل شده است و جمعیت آن حدود 3915 نفر و قراءمهم آن عبارت است از نای بند که 731 و اسفندیار که 503 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
مرکز دهستان دیهوک بخش طبس شهرستان فردوس در 84هزارگزی جنوب خاوری طبس با 1252 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دیوک
تصویر دیوک
چاودار، گیاهی از خانوادۀ غلات با خوشۀ بلند و برگ های پهن که از دانۀ آن مشروبات الکلی تهیه می کنند و یا به عنوان خوراک حیوانات استفاده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوک
تصویر دیوک
بید،
موریانه، نوعی حشره با آرواره های قوی که به صورت اجتماعی زندگی کرده و از چوب تغذیه می کند، چوب خوٰارک، تافشک، رشمیز، رونجو، ریونجو، لبنگ، ارضه
زالو، کرمی کوچک و سیاه رنگ که در آب زندگی می کند و با مکنده های روی بدنش خون جانوارن را می مکد، زرو، زلو، جلو، شلک، شلکا، شلوک، خرسته، مکل، دیوچه، دشتی، علق
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
دهی است از دهستان شنبۀ بخش خورموج شهرستان بوشهر. واقع در 53هزارگزی خاور خورموج. با 150 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ کثرت دیک، خروس. (از تاج العروس). رجوع به دیک شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مصغر دیو. دیو خرد، موریانه. جانوری که چوب عمارت بخورد و ضایع کند. (از برهان). دیوچه. (جهانگیری). کرم چوبخوار. (آنندراج). کرم چوبخوارک. (شرفنامۀ منیری). اورنگ (در تداول مردم قزوین) :
گشت ستونت چوز دیوک تهی
سستی آن سقف که بر وی نهی.
میرخسرو.
آن زه که بشد کمانش از کار
دیوک زندش بروی دیوار.
میرخسرو.
و اگر ناپاک خفتی تخم انفاس سستی پذیرد دیوک زده و مغز خورده و پوست مانده. (کتاب المعارف بهاء ولد) ، جانوری که پشمینه خورد. (از برهان). بید:
حال مغزی که خالی از خرد است
راست چون حال دیوک نمک است.
سنایی.
، زلو و آن کرمی باشد سیاهرنگ که خون فاسد از بدن آدمی بمکد. (برهان). رجوع به دیوچه شود:
دیوک به دست دیوکسان برسپوخت نیش
... را بسان خمرۀ دیوک فروش کرد.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(هََ)
مصغر دیه. دهک: و اکنون اصطخر دیهکی است که در آنجا صد مرد باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی صص 127-128)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
بسیار شکننده و آس کننده. ج، دهک. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان لادیز بخش مسیر جادۀ شهرستان زاهدان با 100 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش طبس شهرستان فردوس در 3هزارگزی جنوب طبس سر راه مالرو عمومی طبس بخداآفرین با 1630 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ)
نام روز پنجم از هر ماه شمسی. (ناظم الاطباء). نام روز پانزدهم از هر ماه شمسی. (آنندراج). اما ظاهراً دگرگون شدۀ کلمه دی بمهر باشد
لغت نامه دهخدا
آسمان و فلک و چرخ. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
رئیس ده، یکی از اصناف حکام ولایات و رستاکها در دورۀ ساسانی، (ایران در زمان ساسانیان ص 87)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
باد سخت. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
جمع دیک، خروسان دیو کوچک، زالو، کرم گونه ای که در پشمینه ها افتد و تباه کند دیوک بید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیهول
تصویر دیهول
تاج مرصع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهوک
تصویر دهوک
شکننده، آس کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوک
تصویر دیوک
((وَ))
دیوچه، دیو کوچک
فرهنگ فارسی معین