جدول جو
جدول جو

معنی دیه - جستجوی لغت در جدول جو

دیه
روستا، ده، قریه، آبادی، دهکده، کل، رستاق
تصویری از دیه
تصویر دیه
فرهنگ فارسی عمید
دیه
مالی که ضارب یا قاتل باید به شخص آسیب دیده یا وارث او بدهد، خون بها
تصویری از دیه
تصویر دیه
فرهنگ فارسی عمید
دیه(تَ)
خونبهای کشته دادن. (از منتهی الارب). خونبها دادن. (دهار) ، نزدیک گردانیدن کار. (از منتهی الارب) ، نره فرو کردن اسب جهت بول یا گشنی کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دیه(دَ یَ)
صورتی و تلفظی از کلمه دایه است. داه. دایه: المراضعه، فرزند را دیه دادن. (المصادر زوزنی).
- امثال:
هرچه دیه گوید از درد گوید. (یادداشت مؤلف).
هرچه دیه گوید از در گوید. (مجمع الامثال)
لغت نامه دهخدا
دیه(یَ)
مرکّب از: ودی، جوهری گوید دیه یکی دیات است و ’ه’ عوض از واو است و به معنای حق مقتول (قتیل) است و در تهذیب نویسدکه اصل دیه، ودیه مانند شیه از وشی. (از لسان العرب)، حق قتیل (مقتول) و آن مالی است که بدل نفس مقتول به ولی او داده شود و از باب تسمیۀ بمصدر است و گاه اطلاق شود بر بدل (اعضاء) دست و پا و آن را ارش گویند و ارش نیز بر بدل نفس اطلاق گردد. (از اقرب الموارد) (از کشاف اصطلاحات الفنون)، خون بها و آن هزار دینار است یا ده هزار درم سیم یا صد اشتر. ج، دیات. (مهذب الاسماء) (ترجمان جرجانی)، المال الذی هو بدل النفس. (تعریفات)، سربها. (یادداشت مؤلف)، دیه. دیت. اصطلاح فقهی است و عبارت از مالی است که در مقابل جرح و قتل و نقص عضو باید جانی به مجنی علیه یا ورثۀ او بدهد و در اسلام در موارد مختلف دیه واجب است و در مواردی قصاص یا دیه هریک روا باشد بسته بنظر ولی دم است. در قتل عمد صاحب دم مخیر است بین دیه (جزاء نقدی) یا قصاص یا عفو و دیۀ زن نصف است در تمام مواردی که معین است یا مخیر است. دیۀ قتل خطا 20 شتر بنت مخاص و 20 شتر ابن لبون و 30 شتر بنت لبون و 30 حقه است. دیۀ قتل عمد یکی از شش امر است: صد شتر دو ساله ببالا دویست گاو. دویست حله که هر حله دو لباس باشد از برد یمانی، هزار گوسفند. پنجهزار دینار که هزار مثقال طلا باشد. و شش هزار درهم. در قتل شبه عمد یکصد شتر که 34 شتر 5 ساله ببالا و 33 شتر 2 ساله ببالا و 33شتر سه ساله ببالا (یکی از امور پنجگانه در قتل عمد)، (از فرهنگ علوم عقلی بنقل از شرح لمعه ج 2 ص 357، 260)، در فقه و حقوق اسلامی مالی که بدل نفس محسوب میشود و از جانب کسی که مرتکب قتل یا جرح شده است بمنظوراسقاط حق قصاص به ولی دم پرداخت میشود بفارسی خونبها و در نزد عوام پول خون خوانده میشود. در عهد جاهلیت اعراب غالباً در مورد وقوع قتل بموجب قوانین قصاص اقدام به قصاص میکرده اند اما گاه و مخصوصاً در مواردی که از قصاص نومید میشده اند ظاهراً به دیه قناعت میکرده اند. البته حدود میزان دیه بر حسب اوضاع و احوال و بتفاوت ضعف و قدرت قبایل اختلاف پیدا میکرده است. و بتفاوت از ده شتر ماده تا یکصد شتر ماده بوده است. و گاه از این میزان نیز بیشتر میشده است. در اسلام راجع به دیه احکام مفصل هست. در عهد حیات پیغمبر، دیۀ قتل یکصد شتر ماده بوده. عمر این تعداد را به یکهزار دینار (برای کسانی که دیه را به زر میپرداختند، مثل اهل مصر و شام) و یا 12000 درهم (برای آنها که دیه را به سیم میپرداختند مثل اهل عراق) برآورد کرد درحقیقت اهل شهر، دیه را ناچار به سیم یا زر میپرداخته اند و شتر فقط از بدویان قبول میشده است. البته شترهایی هم که بابت دیه پرداخت میشده است از حیث سن و احوال دیگر شرایط مخصوصی داشته است چنانکه نیز بر حسب وضع قاتل دیه تفاوت میکرده است و تفصیل این امور درکتب فقه آمده است و در این ابواب گاه اختلافاتی نیز در بین مذاهب اربعه هست. در مورد دیۀ اهل ذمه نیز اختلافهایی هست. بهرحال دیۀ ذمی از دیۀ مسلمان کمتر بوده است. در قوانین ابتدائی و قرون وسطائی نیز دیه کمپزیسیون غرامتی بوده است که تبهکار یا خانواده او برای جلوگیری از قصاص به مجنی علیه یا خانوادۀ او می پرداخته است. میزان دیه در اوایل برطبق توافق طرفین معین میشد. ولی بعدها قوانینی برای این منظور در کارآمد و این امر از نظر تاریخی مبین تحول از مرحلۀ انتقام کشی و قصاص شخصی است به مرحله ای که در آن اگر تجاوز به حقوق افراد و خانواده آنها مستحق مجازات شناخته شده مجازات تبهکار ازدست افراد و خانواده ها خارج شده است و برای حفظ نظم جامعه در دست دولت قرار گرفته است. یکی از اقسام دیه ورگیلد، بهای انسان بوده است و آن مبلغی بوده که قاتل به خانوادۀ مقتول می پرداخته و بعلاوه در موردی که مقتول از اتباع فرمانروایان یا از رعایای خاندان ارباب و فئودال بود ورگیلدبه فرمانروا یا ارباب نیز پرداخت میشد. پرداخت ورگیلد در همه فرهنگهای ژرمنی (از جمله در دورۀ آنگلوساکسونها در انگلستان) وجود داشته و در بسیاری از ممالک دیگر نیز رایج بوده است. (دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
دیه
تلفظ و صورت قدیم کلمه ده امروزی است و هنوز در برخی نقاط متداول است چون قزوین و هر دو حرف (ی و ه) بسیار نرم تلفظ شود، قریه، (مهذب الاسماء)، روستا، صاحب غیاث اللغات گوید قریه مگر در کلام اهل لسان بنظر نیامده ... و در سراج نوشته که صحیح نباشد زیرا که در کلام اساتذه یافته نشده، در شرح سکندرنامه خان آرزو نوشته که ده و دیه هر دو بمعنی قریه آمده و ابراهیم قوام در فرهنگ نوشته که دیه بمعنی قریه تا غایت دیده نشده و در بهار عجم نوشته که دیه اشباع ده است، (از غیاث) (از آنندراج) : و آن دیهی است با نعمتهای بسیار و آبهای روان ... و غوطه نام روستاست میان دمشق و رمله و اندر میان زمین شام و بدو اندر دیها بسیار است، (ترجمه طبری بلعمی)،
همی کرد بر رهنمایش فریه
چو ره را رها کرد و آمد بدیه،
فردوسی،
برخاستند و خویشتن را بپای آن دیوار افکندند که بمحلت دیه آهنگران پیوسته است، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261)، هزیمتیان چون به دیه رسیدند آن را حصار گرفتندو سخت استوار بود، (تاریخ بیهقی)، و چون شب تاریک شد آن ملاعین بگریختند و دیه بگذاشتند، (تاریخ بیهقی)، چون خبر دیه و حصار و مردم آن به غوریان رسید همگان مطیع گشتند، (تاریخ بیهقی)، و در کتاب معارف خوانده ام که ترسایان را نصرانی از آن خوانند که آن دیه که مسیح بدان فرودآمد ناصره خوانندی از زمین خلیل، (مجمل التواریخ و القصص)، کلات دیهی بود کوچک بر بلندی، (حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی)، دیهی است ملکی هم از آن ناحیت و سرحد آن نواحی این دیه است ... و بسیار دیه های دیگر از این ناحیت است، (فارسنامۀ ابن بلخی ص 122)، بر شارع راه بر در دیهی که ممر کاروان بود مقام کرد، (سندبادنامه ص 266)،
ندیده چو روباه چاره دگر
بنزدیک آن دیه کرده گذر،
نظامی،
ای کلام تو رشک در یتیم
وی عطای تو دیه و خانه و تیم،
عطار،
، مزیدمؤخر امکنه: فنجدیه، چهاردیه، (از اعمال ارجان)، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
دیه
دهی است از دهستان دابو بخش مرکزی شهرستان آمل در 13هزارگزی شمال خاوری آمل با 320 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
دیه
خونبهای کشته دادن، خونبها دادن
تصویری از دیه
تصویر دیه
فرهنگ لغت هوشیار
دیه((دِ ه ))
ده، روستا
تصویری از دیه
تصویر دیه
فرهنگ فارسی معین
دیه((دِ یِ))
خونبها
تصویری از دیه
تصویر دیه
فرهنگ فارسی معین
دیه
خون بها
تصویری از دیه
تصویر دیه
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آیه
تصویر آیه
(دخترانه)
نشانه، هر یک از پاره های مشخص سوره های قرآن و دیگر کتابهای آسمانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دره
تصویر دره
(دخترانه)
مروارید بزرگ، یک دانه مروارید
فرهنگ نامهای ایرانی
(ثُ دَیْ یَ)
چیزی که درآن سواران و تیراندازان پی و پر و مانند آن نهند
لغت نامه دهخدا
(بَ یَ / یِ)
ظرف شراب. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(تُیِ)
نوعی مرغ در جزایر آنتیل که با چنگال از درخت بالا رود
لغت نامه دهخدا
(خِ یَ / یِ)
بمعنی مضاف است که در مقابل مطلق باشد. (ازبرهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، افزوده شده. (ناظم الاطباء). ظاهراً از لغات دساتیری است. رجوع به فرهنگ دساتیری ص 343 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَیْهْ)
یدیه: قطع اﷲ ادیه، خدا ببرد هر دو دست او را
لغت نامه دهخدا
(اَدی یَ)
تأنیث ادی: غنم ادیّه، ای قلیله
لغت نامه دهخدا
(اُ دَیْ یَ)
نامی از نامهای عرب از جمله نام پدر عروۀ شاعر
لغت نامه دهخدا
(بِ یِ)
آرزومندی. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ رشیدی). در برهان بمعنی آرزومندی آورده و غلط است بویه را بدیه خوانده و او را دال پنداشته. (انجمن آرا ص 81). ظاهراً مصحف بویه است. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به بویه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دله
تصویر دله
چشم چران، هرزه و ولگرد
فرهنگ لغت هوشیار
بر نام زنی از تیره ی} عجل {که از بسیار گولی نام او بر سر زبان هاست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفه
تصویر دفه
دفته دفتین
فرهنگ لغت هوشیار
دکانچه، سکو، جایی که قدری از زمین هموار را مرتفع سازند و بر آن نشینند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دقه
تصویر دقه
باریکی، دقت
فرهنگ لغت هوشیار
دروازه، بازار، بازار سرد، پستو شغاهخانه سکینه راحت خفض عیش، سکون نفس در وقت حرکت شهوت و مالک زمام خویش بودن (اخلاق ناصری 77)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمه
تصویر دمه
آلت دمیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلیه
تصویر دلیه
سرگشته زن
فرهنگ لغت هوشیار
تتمه ریسمان و ابریشمی که پس از آن که جولاهه جامه تافته را از آن ببرد بعرض کار در نورد بماند، گلوله ریسمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسیه
تصویر دسیه
پرونده، کارنما، دیوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دره
تصویر دره
راه میان دو کوه، زمین دراز و کشیده میان دو رشته کوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریه
تصویر دریه
دانستن دریافتن به ترفند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جدیه
تصویر جدیه
خون روان، زنگ روی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آیه
تصویر آیه
نشانه، یادگار، چمراس، نشانی
فرهنگ واژه فارسی سره