- دیه
- خونبهای کشته دادن، خونبها دادن
معنی دیه - جستجوی لغت در جدول جو
- دیه
- خون بها
- دیه
- روستا، ده، قریه، آبادی، دهکده، کل، رستاق
- دیه ((دِ یِ))
- خونبها
- دیه ((دِ ه ))
- ده، روستا
- دیه
- مالی که ضارب یا قاتل باید به شخص آسیب دیده یا وارث او بدهد، خون بها
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
قریه، روستا و قصبه
روستا، ده، قریه، آبادی، دهکده، کل، رستاق
خون روان، زنگ روی
اکلیل
آنکه در طلب تاج و تخت پادشاهی است
تاجی که مخصوص پادشاهان است
تاج مرصع
جویندۀ دیهیم، آنکه در طلب تاج و تخت پادشاهی است
((دِ))
فرهنگ فارسی معین
تاج، کلاه زرنشان، نوعی از گل آذین مانند آذین خوشه ای که گل های آن در یک سطح قرار دارد، داهیم
نوعی از گل آذین شبیه گل آذین خوشه ای که گل های آن همه در یک سطح قرار دارد مانند گل آذین گلابی و گیلاس، حلقه هایی از بخار که گرد ماه یا خورشید پیدا می شود، تاج، افسر، کلاه پادشاهی، برای مثال چو دیهیم شاهی به سر برنهاد / جهان را سراسر همه مژده داد (فردوسی - ۱/۱۶۱)
صفحه
رویت
دانستن دریافتن به ترفند
راه میان دو کوه، زمین دراز و کشیده میان دو رشته کوه
پرونده، کارنما، دیوان
تتمه ریسمان و ابریشمی که پس از آن که جولاهه جامه تافته را از آن ببرد بعرض کار در نورد بماند، گلوله ریسمانی
سرگشته زن
چشم چران، هرزه و ولگرد
آلت دمیدن
دروازه، بازار، بازار سرد، پستو شغاهخانه سکینه راحت خفض عیش، سکون نفس در وقت حرکت شهوت و مالک زمام خویش بودن (اخلاق ناصری 77)
باریکی، دقت
دفته دفتین
بر نام زنی از تیره ی} عجل {که از بسیار گولی نام او بر سر زبان هاست
دکانچه، سکو، جایی که قدری از زمین هموار را مرتفع سازند و بر آن نشینند
باران پیوسته بش