جدول جو
جدول جو

معنی دیلمیان - جستجوی لغت در جدول جو

دیلمیان
(دَ لَ)
جمع واژۀ دیلمی. منسوب به دیلم. از مردم دیلم
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دیلماج
تصویر دیلماج
مترجم، ترجمان، کسی که سخنی را از زبانی به زبان دیگر ترجمه کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عالمیان
تصویر عالمیان
همۀ مردم جهان، جهانیان
فرهنگ فارسی عمید
(دَ لَ)
نام دهستانی است از بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان محدود از شمال به دهستان سیاهکل از جنوب و باختر به دهستان عمارلو از خاور به دهستان سمام. منطقه دهستان کوهستانی با شیب ملایم و محصور به ارتفاعات منشعبه از کوه درفک هوای آن سردسیر خوش آب و هوا و قسمت عمده اراضی آن مستور از چمن و مراتع و چشمه سارهای متعدد مناظر زیبا و هوای نشاطانگیز دهستان خاصه در فصل بهار بسیار جالب توجه و یکی از نقاط ییلاقی بسیار خوب کشور بشمار میرود سرچشمه رود خانه چاک رود که به پلرود متصل میشود از ارتفاعات شمال، باختر و جنوبی این دهستان است مرکز دهستان قصبه قدیمی دیلمان و قراء مهم آن عبارت است از: اسپیلی که در یک هزارگزی شمال دیلمان واقع مرکز بخشداری و خوانین نشین دهستان بوده دارای ساختمانهای مهم وزیباست قریه آسیا برکه در 9 هزارگزی باختر دیلمان است و مرکزیت دارد. جمع قراء دهستان 134 آبادی بزرگ وکوچک و صدها مرتع. جمعیت آن در حدود 9 هزار نفر است. زمستان قسمت عمده سکنه اولاً برای تأمین معاش در ثانی برای استفاده از هوای معتدل گیلان به سیاهکل و نقاط دیگر شهرستان لاهیجان می روند و گله داران بخش سیاهکل در بهار و تابستان به نواحی مختلف دیلمان آمده بااجاره نمودن مراتع چند ماهی در این دهستان ساکن می شوند و سپس مراجعت مینمایند. شغل عمده سکنۀ دهستان زراعت، گله داری و کسب است. لبنیات دهستان از حیث مرغوبیت در منطقه گیلان بی نظیر است. مهمترین مراتع دهستان عبارت است از: مراتع خلش کوه و سنگ سره و سیاخانی و حیدرسرا و اربستان - شیعه کن. راه به دهستان از هر سمت مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
حدود العالم چنین نویسد: ناحیتی بسیار است. با زبانها و صورتهای مختلف که بناحیت دیالم باز (خوانند) مشرق این ناحیت خراسان است و جنوبش شهرهای جبال است و مغربش حدود آذربایجان است و شمالش دریای خزران است. (حدود العالم). بمعنی دیلم است که شهر باشد از گیلان. (برهان). نام شهری است از گیلان که موی مردم آنجا مجعد باشد و اکثر و اغلب حربۀ ایشان زوبین بود. (فرهنگ جهانگیری) :
سپاهی بیامد ز هر کشوری
ز گیلان واز دیلمان لشکری.
فردوسی.
رجوع به دیلم و نیز رجوع به تاریخ سیستان ص 223، 224، نزههالقلوب ص 162، قاموس الاعلام، تاریخ رشیدی ص 164، عیون الانباء ص 17 ج 2، مازندران و استرآباد رابینو، تاریخ بخارای نرشخی ص 116 تاریخ ایران باستان ص 1492، 1491 ج 2 شود، جمع واژۀ دیلم به معنی فردی از قوم دیلم. سپاهیان اهل دیلم:
چو دیلمان زره پوش شاه و ترکانش
به تیر و زوبین بر پیل ساخته خنگال
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجۀ آهنین چنگال.
عسجدی.
قریب سی سپر بزر وسیم دیلمان و سپرکشان در پیش او (حاجب غازی) می کشیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 133). دیلمان و همه بزرگان درگاه و ولایت داران و حجاب با کلاههای دوشاخ و کمر زر بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). از سرهنگان و دیلمان و دیگر اصناف که با وی نامزد بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272).
چو باد یافته از دست دیلمان زوبین.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
یافیلیان قائم مقام، دهی است از بخش حومه شهرستان مشهد که دارای 61 تن سکنه است، آب آن از رودخانه و محصول عمده اش غله است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَ غَلْ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر. سکنۀ آن 701 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است. این ده در دو محل نزدیک هم به نام دغلیان بالا و پائین قرار دارد وسکنۀ دغلیان پائین 268 تن میباشد. این دهات را داغلیان نیز میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
نام محلی است که شمشیرهای بیلمانیه بدان منسوب است و شاید از سرزمین یمن باشد و محمد بن عبدالرحمان بیلمانی محدث به این شهر منسوب است. بلاذری در فتوح البلدان مینویسد که بیلمان از بلاد سند و هند است و شمشیرهای بیلمانیه بدانجا منسوب است. (از معجم البلدان) (از مراصدالاطلاع). موضعی است در یمن یا در سند و منه السیوف البیلمانیه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَلَ)
چنانکه از مضمون سخن لسترنج برمی آید شهری بوده است در چهارمنزلی دولاب و شش منزلی سفیدرود، مقر داعی رئیس علویان. (سرزمینهای خلافت شرقی ص 187)
لغت نامه دهخدا
دامیان فورمان از صناع و مهرۀ مشهور صنعت منبت کاری در ناحیۀ اراغوان (اراگون) اندلس، (الحلل السندسیه ص 311 ج 1)
لغت نامه دهخدا
الجنرال، نام سرداری از مردم اسپانی، متولد در شهر موتریکو و مقتول در جنگ ترافالگار (طرف الاغر) به سال 1805 میلادی مجسمۀ مرمرین وی در شهر موتریکو قرار دارد، (الحلل السندسیه ص 331 ج 1)
لغت نامه دهخدا
(چُ مِ)
دهی است از دهستان گیلخواران بخش مرکزی شهرستان شاهی که در 5 هزارگزی جنوب باختری جویبار واقع شده و دشت و معتدل و مرطوب است. و 70 تن سکنه دارد. آبش از چاه و آب بندان. محصولش برنج، پنبه، غلات، صیفی، کنجد و کنف. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از بخش ایذه شهرستان اهواز. واقع در 14هزارگزی شمال باختری ایذه کنار راه مالرو تالنج به شکوری. دارای 110 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان حشمت آباد بخش دورود شهرستان بروجرد. واقع در 10هزارگزی شمال خاور دورود در کنار راه مالرو سوزان به سابندان با 250 تن سکنه. آب آن از قنات، و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دُ لَ مِ)
نوجوان فربه با حماقت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
منسوب است به دیلمان که قریه ای است از قرای اصفهان. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ده کوچکی است از دهستان فراهان پائین بخش فرمهین شهرستان اراک در 27 هزارگزی جنوب باختری فرمهین و 8 هزارگزی راه مالرو عمومی. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ مِ)
قریه ای است در نزدیکی شهرزور و فاصله میان این دو محل نه فرسخ است. دیالمه در حمله های خود در این مکان اردو می زدند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ مِ / مْ سِ)
مرکّب از: دیلم + ستان، پسوند مکان، مکان دیلمها. سرزمین دیلم ها. رجوع به سفرنامۀ ناصرخسرو ص 14 و دیلم شود
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
دهی است از دهستان آلان برآغوش بخش آلان برآغوش شهرستان سراب. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
مرکّب از: دیلم + ان، پسوند مکان، مکان دیلمها سراسر گیلان را در قدیم دیلمان و دیلمستان نامیده اند
لغت نامه دهخدا
(دُ)
خریطه و کیسه ای که بر کمر بندند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام دو خاندان است، نخستین از اولاد بدیل بن ورقاء خزاعی و دیگری از اولاد بدیل بن محمد بن اسدحرشی، چند فاضل و دانشمند از این دو خاندان برخاسته. (از تاریخ بیهق ص 135). و رجوع به همین کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان وفس عاشقلو بخش رزن شهرستان همدان که در 9 هزارگزی جنوب خاوری قصبه رزن و24 هزارگزی شمال خاور کمیجان اراک واقع شده، کوهستانی و سردسیر است و 431 تن سکنه دارد که بشغل زراعت وگله داری مشغولند و صنایع دستی زنان قالی بافی میباشد. آبش از قنات و چشمه و محصولش غلات و لبنیات است. راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
مالکیان بچند دسته تقسیم میشوند. سالمیان از فرقت چهارم از مالکیانند. و مالکیان بصره جمله سالمی هستند. رجوع به حلولیان و تاریخ ادبیات دکتر صفا ج 2 ص 145 شود
لغت نامه دهخدا
کیسه و خریطه که از پوست و امثال آن دوزند و بر کمر بندند، (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
جمع واژۀ عالمی، جهانیان. آنچه در جهان است: و جناح انعام و احسان او بر عالمیان گسترده. (کلیله و دمنه). تا عالمیان بدانند که چون با جگرگوشه و قره العین... (سندبادنامه ص 204).
چون علم لشکر دل یافتم
روی خود از عالمیان تافتم.
نظامی.
حق تعالی او را به کرامت آن مخصوص گردانید و عالمیان در کنف عدل و رأفت و پناه احسان و عاطفت او آسوده گشتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 21). رحمت عالمیان و صفوت آدمیان. (گلستان). شخصم به چشم عالمیان خوب منظر است.
(گلستان)
لغت نامه دهخدا
(دُ شَ)
دهی است از بخش گوران شهرستان شاه آباد. واقع در 36 هزارگزی شمال گهواره و 6 هزارگزی شمال بانسوله ها. 150 تن سکنه. آب آن از نهر آب بییان و چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(وُ تَ)
مرکّب از: در + میان، مابین و وسط. (آنندراج)، میان. (ناظم الاطباء)، خلال. (منتهی الارب)، و رجوع به میان شود:
از مجره و زمی و آسمان
تو بکنار وغم تو در میان.
نظامی.
طره و بادصبا بر سر رویت دارند
در میان حرف نیوشیدن و پوشیدن را.
درویش واله هروی (از آنندراج)،
تبحبح، توسط، در میان نشستن.
- در میان آمدن، بمیان آمدن. در معرض قرار گرفتن. مطرح شدن. اعتراض. (منتهی الارب) :
چو زینگونه آمد سخن در میان
بزرگان ایران و تورانیان.
فردوسی.
- ، میانجی و واسطه شدن: بعد از آن ائمه و مشایخ در میان آمدند و قرار دادند که هیرمند در میان باشد. (تاریخ سیستان)،
- در میان آوردن، مطرح کردن. با هم ظاهر و آشکار کردن. (آنندراج)، رجوع به میان شود.
- ، مابین آوردن، به وسط آوردن: تضمن، در میان خویش آوردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار)،
- ، صفا کردن. (آنندراج)،
- ، ضمان آوردن. (آنندراج)،
- ، میانجی آوردن. (آنندراج)،
- در میان افکندن، بمیان آوردن.
- در میان انداختن، با هم ظاهر و آشکاراکردن. (آنندراج)، مطرح کردن.
- در میان چیزی شدن، در وسط آن قرار گرفتن. در خلال چیزی واقع گشتن. اجتیاف. انغلال. تجوف. توسط. سطه. وسوط. (تاج المصادر بیهقی) (دهار)، تخلل، لهز، در میان گروهی شدن. (از منتهی الارب)،
- در میان کردن، واسطه کردن. میانجی قرار دادن. توسیط. (دهار) :
مردم آن قصبه چون خود را طاقت مقاومت ندیدند کس در میان کردند و سر به اطاعت او آوردند. (تاریخ سیستان)،
، برآوردن. بیرون کردن:
چون زبانم گرفت خونریزی
همچو شمشیر در میان کردم.
مولوی (از آنندراج)،
- در میان کشیدن، در میان قرار دادن: خطر، ندب، آنچه در میان کشند چون بر چیزی گرو بندند. (دهار)،
- در میان گرفتن، احاطه کردن:
احاطه کرد خط آن آفتاب تابان را
گرفت خیل پری در میان سلیمان را.
صائب.
- در میان نهادن، با هم ظاهر و آشکارا کردن. (آنندراج)، مطرح کردن: اسرار، اکتات، اکتتات، در میان نهادن راز خود را با کسی. (از منتهی الارب)،
، در رهن. در گرو. (از برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از شرفنامۀ منیری) :
گر میان باشدش بزیر قبا
خرقۀ بند، در میان باشد.
کمال خجندی.
، حاجز. حد. مرز. فصل مشترک. مرز مشترک: مشایخ در میان آمدند و قرار دادند که هیرمند در میان باشد از این سو. (تاریخ سیستان) ، در مد نظر، در بین. در اثناء، درون، در پیش، فاصله، پسین. آخرین. (ناظم الاطباء) ، میانه. (ناظم الاطباء) ، واسطه. میانجی.
- در میان شدن، میانجی شدن: و علت مرض عزم مراجعت کرد و سفرا در میان شدند و سخن مصالحت آغاز کردند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
ذیلیمیا، ذوالفرضین، (یادداشت مرحوم دهخدا)، این کلمه در فرهنگ نفیسی بدین سان ترجمه شده: قیاس مقسم، برهان قاطع، قیاس اقرن ذوحدین، رجوع به قیاس (در منطق) شود
لغت نامه دهخدا
دلیجان، قسمی ارابه مربع مستطیل از تخته برای بردن مسافرین، (یادداشت مرحوم دهخدا)، رجوع به دلیجان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام یکی از بخشهای پنجگانه تابع شهرستان بیرجند است. حدود بخش: از طرف شمال و باختر به بخش قاین، از جنوب به بخش حومه از، خاور و جنوب شرقی به بخش خوسف. این بخش را بطور کلی میتوان بخش کوهستانی نامید که یک رشته ارتفاعات مانند کمربندی از شمال باختری بیرجند شروع گردیده پس از دور زدن از شمال بطرف شمال خاوری خاتمه پیدا میکند. فقط یک سوم مساحت این بخش را جلگه های صاف و هموار که عرض آن از 12 هزار گز تجاوز نمیکند تشکیل میدهد. ارتفاعات واقع در این بخش موازی با راه عمومی زاهدان و خط مرزی افغانستان میباشد. کمتر دیده شده که امراض واگیر بین اهالی این بخش بروز نماید. در بعضی نقاط مانند سربیشه در مواقع زمستان و بهار بقدری هوا سرد میشود که عبور و مرور بین دهات مدتی متوقف میگردد. آب در تمام نقاط این بخش شیرین و گوارا است و بیشتر بر اثر باران و ذوب برفهای زمستانی تولید میشود. در اغلب ارتفاعات این بخش آبهای معدنی یافت میشود مانند آب ترش، گژیمرغ، آب گرم ابراهیم آباد، آب معدنی گلگرگ و سیاه دره و غیره. بخش درمیان از سه دهستان بنام مؤمن آباد، شاخنات، طبس مسینا که شامل 291 آبادی است تشکیل شده و مجموع نفوس آن 64442 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیلماج
تصویر دیلماج
مترجم، کسی که سخنی را از زبانی بزبان دیگر ترجمه کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در میان
تصویر در میان
مابین و وسط، خلال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیلماج
تصویر دیلماج
((دِ))
مترجم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیدمان
تصویر دیدمان
تیوری
فرهنگ واژه فارسی سره